رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت343
شايد اگه من به تنهایی پرت شده بودم داخل رودخانه ، آب مرا برده بود اما خدا خواست که علیرضا هم با من باشد . یک دستش به شاخه ی قطور درختی بود که سمت رودخانه سر کج کرده بود و دست دیگرش ، دست من . حسام دوان دوان آمد. طنابی سمت ما انداخت و علیرضا فریاد زد:
_الهه بگیرش .
طناب رو گرفتم و علیرضا با همان دستی که مرا گرفته بود، کمکم کرد تا از رودخانه خارج شوم .حسام طناب رو میکشید و من روی سنگ های گِلی و لیز اطراف رودخانه افتادم .
علیرضا هم خودش را از آب بیرون کشید و هر دو بالای سرم آمدند . حالا ترس بر وجودم غالب شده بود.
یا ترس بود یا سرما . می لرزیدم . انقدر که تمام تنم زیر ارتعاشات این لرزش تکان می خورد . صدای فریاد حسام اولین واکنشی بود که شاهد بود:
_بفرما ... اینم تپه تپه ... میگم امانته ... میگی نه.
علیرضا بی توجه به حسام بازوم رو گرفت و منو بلند کرد:
_الهه ...خوبی ؟
سر بلند کردم که نگاه دقیقش توی صورتم یک دور کامل زد و گفت :
_پیشونیت خونی شده .
دستی به پیشونیم کشیدم و به زحمت گفتم :
_خوبم .
حسام باز دستور صادر کرد:
_کمکش کن بریم ویلا.
بایه سر و وضعی وارد ویلا شدیم .
تمام هیکلم گلی و خیس بود.هستی از ترس فریاد زد:
_خاک به سرم چی شده !!
علیرضا جواب داد:
_به خیر گذشته ... هیچی ... هول نکن حالش خوبه .
هستی اما بی توجه به حرف علیرضا جلو اومد و مقابلم ایستاد :
_الهه! وای سرت چی شده !؟
ترس ، ضعف ، گرسنگی و این حادثه توانی برام نگذاشته بود که همان قدر هم که بود ، تحلیل رفت . پاهایم سست و سست تر شد و تنم سمت زمین کشیده شد که علیرضا فریاد زد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝