رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت344
_هستی آب قند بیار.
افتادم . علیرضا منو گرفت . دو زانو نشست کف حیاط و سرم رو روی پاهاش
گذاشت و حسام باز غر زد:
-همش تقسیر توئه ... واسه چی وقتی میگم نرید میگی نه ؟!
علیرضا عصبی داد زد:
-حرف مفت نزن حسام ... معلوم نیست چی بهش گفتی که با کله تا پایین تپه دویده بود.
حسام ساکت شد . انگار باید همچین حرفی زده میشد تا حسام سکوت کند. هستی آمد. چشمام رو به زور باز کردم و جرعه ای از شهد شیرین قند درون لیوان رو نوشیدم .هستی با نگرانی گفت :
_بلنو شید ببریدش دکتر...
به زحمت گفتم :
_نه ...خوابم میآد.
حسام عصبی گفت :
_نه نخوابی ...
انگار تازه متوجه ی لحن خطابیش شد و فوری رو به هستی ادامه داد :
_هستی نذار بخوابه ... اگه زبونم لال سرش یه طوری شده باشه ... ضربه ی مغزی شده باشه ،... میره تو کما .
نگاهم سمت حسام چرخی و زمزمه کردم :
_بادمجون بم آفت نداره .
نگاهم توی ظلمات چشمانش خیره ماند که سرش را بلند کرد و دستی به ریش هایش کشید و گفت :
_لا اله الا الله .
با کمک علیرضا وارد خانه شدم . هستی دستور داد برگردم به اتاقم . هستی کمکم کرد، لباس های خیس و گِلی ام را در آوردم و بعد پتویی رویم کشید و گفت :
_میرم برات یه چایی بیارم .
هستی رفت و من تکیه به دیوار ، مچاله شده در میان پتو ، چشمانم را بستم و لحظه ای در سکوت خانه محو شدم که صدای فریاد حسام چشمم را باز کرد:
-بابا شما دوتا چرا حالیتون نیست ... میگم ممکنه ضربه ی مغزی شده باشه ... بیایید ببریمش درمونگاهی ، بیمارستانی .
از شنیدن این حرفش و مقایسه با حرفی که چند دقیقه قبل به من زده بود ، به زور از جا برخاستم و همونطور پتو پیچ شده رفتم سمت پذیرائی.
هستی با دیدنم گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝