eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _هستی آب قند بیار. افتادم . علیرضا منو گرفت . دو زانو نشست کف حیاط و سرم رو روی پاهاش گذاشت و حسام باز غر زد: -همش تقسیر توئه ... واسه چی وقتی میگم نرید میگی نه ؟! علیرضا عصبی داد زد: -حرف مفت نزن حسام ... معلوم نیست چی بهش گفتی که با کله تا پایین تپه دویده بود. حسام ساکت شد . انگار باید همچین حرفی زده میشد تا حسام سکوت کند. هستی آمد. چشمام رو به زور باز کردم و جرعه ای از شهد شیرین قند درون لیوان رو نوشیدم .هستی با نگرانی گفت : _بلنو شید ببریدش دکتر... به زحمت گفتم : _نه ...خوابم میآد. حسام عصبی گفت : _نه نخوابی ... انگار تازه متوجه ی لحن خطابیش شد و فوری رو به هستی ادامه داد : _هستی نذار بخوابه ... اگه زبونم لال سرش یه طوری شده باشه ... ضربه ی مغزی شده باشه ،... میره تو کما . نگاهم سمت حسام چرخی و زمزمه کردم : _بادمجون بم آفت نداره . نگاهم توی ظلمات چشمانش خیره ماند که سرش را بلند کرد و دستی به ریش هایش کشید و گفت : _لا اله الا الله . با کمک علیرضا وارد خانه شدم . هستی دستور داد برگردم به اتاقم . هستی کمکم کرد، لباس های خیس و گِلی ام را در آوردم و بعد پتویی رویم کشید و گفت : _میرم برات یه چایی بیارم . هستی رفت و من تکیه به دیوار ، مچاله شده در میان پتو ، چشمانم را بستم و لحظه ای در سکوت خانه محو شدم که صدای فریاد حسام چشمم را باز کرد: -بابا شما دوتا چرا حالیتون نیست ... میگم ممکنه ضربه ی مغزی شده باشه ... بیایید ببریمش درمونگاهی ، بیمارستانی . از شنیدن این حرفش و مقایسه با حرفی که چند دقیقه قبل به من زده بود ، به زور از جا برخاستم و همونطور پتو پیچ شده رفتم سمت پذیرائی. هستی با دیدنم گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝