رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت347
صداهای مبهم دورم داشت معنا میشد .
-بسه حسام اینقدر غر نزن .
-پس چرا بیدار نمیشه ؟! .... در بزن هستی .
صدای تقی به درخورد:
_الهه ...الهه جان صدامو می شنوی ؟خوبی؟ میشه درو باز کنی ؟... نگرانتیم .
پتو رو کمی از روی سرم پایین کشیدم:
_خوبم .
هستی فوری گفت :
_درو باز کن الهه جان .
رفتم سمت در . با همون پتویی که مثل چادرم دورم پیچیده شده بود. درو باز کردم . هستی ، علیرضا و حسام هر سه پشت در بودند. هستی توی صورتم خیره شد . علیرضا نگران نگاهم کرد و حسام سرش رو برگرداند :
_چیه ؟ مگه نگفتم بیدارم نکنید .
هستی جواب داد:
_نگران بودیم خب ... برات سوپ درست کردم میآی بخوری ؟
خواب که از سرم پریده بود و معده ام که از شدت گرسنگی و عصبانیت درد میکرد.
غرورم را کنار گذاشتم و همراهش رفتم . نشستم روی مبل تک نفره و هستی یه سوپ ساده برایم آورد. نگاهم روی هویج های رنده شده ی سوپ بود که علیرضا باز گفت :
_می خوای بریم درمانگاه ؟
-نه ...خوبم .
یه قاشق ازسوپ رو چشیدم . عالی بود و من گرسنه . از همه ساکت تر حسام بود. حسامی که حرف هایش را زده بود و حالا آرام گرفته بود . سوپ هستی را که خوردم ، گرم شدم . پتو را از روی شونه هام پایین انداختم که هستی باز گفت :
-الان خوبی الهه ؟
-چرا اینقدر می پرسی هستی؟ خوبم .
علیرضا بلند و عصبی گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝