eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 صداهای مبهم دورم داشت معنا میشد . -بسه حسام اینقدر غر نزن . -پس چرا بیدار نمیشه ؟! .... در بزن هستی . صدای تقی به درخورد: _الهه ...الهه جان صدامو می شنوی ؟خوبی؟ میشه درو باز کنی ؟... نگرانتیم . پتو رو کمی از روی سرم پایین کشیدم: _خوبم . هستی فوری گفت : _درو باز کن الهه جان . رفتم سمت در . با همون پتویی که مثل چادرم دورم پیچیده شده بود. درو باز کردم . هستی ، علیرضا و حسام هر سه پشت در بودند. هستی توی صورتم خیره شد . علیرضا نگران نگاهم کرد و حسام سرش رو برگرداند : _چیه ؟ مگه نگفتم بیدارم نکنید . هستی جواب داد: _نگران بودیم خب ... برات سوپ درست کردم میآی بخوری ؟ خواب که از سرم پریده بود و معده ام که از شدت گرسنگی و عصبانیت درد میکرد. غرورم را کنار گذاشتم و همراهش رفتم . نشستم روی مبل تک نفره و هستی یه سوپ ساده برایم آورد. نگاهم روی هویج های رنده شده ی سوپ بود که علیرضا باز گفت : _می خوای بریم درمانگاه ؟ -نه ...خوبم . یه قاشق ازسوپ رو چشیدم . عالی بود و من گرسنه . از همه ساکت تر حسام بود. حسامی که حرف هایش را زده بود و حالا آرام گرفته بود . سوپ هستی را که خوردم ، گرم شدم . پتو را از روی شونه هام پایین انداختم که هستی باز گفت : -الان خوبی الهه ؟ -چرا اینقدر می پرسی هستی؟ خوبم . علیرضا بلند و عصبی گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝