رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت351
-هستی زایمان کرده ، می خوام برن دیدنش .
-وای منم میآم .
-نه ... ضعف می کنی حالت بد میشه .
-نه میآم .
هر دو با هم رفتیم . اتاق هستی پر بود از گل و دسته گل . زن عمو محبوبه ، زن دایی طاهره ، دایی من و مادر ، حتی خود علیرضا بودند اما حسام باز تنها غایب جمع بود . به شوخی به هستی گفتم :
_شبیه کیه ؟
خندید و با بی حالی مختص خودش و حالش گفت :
_محصول مشترک .
ازحرفش خندیدم که یکدفعه صدایی آشنا بین همهمه ها پیچید :
_سلام .
سرم سمت در چرخش کرد. حسام بود. فوری با ضربان پر هشدار قلبم ، سرم را برگرداندم سمت هستی و کمرم رو صاف کردم . جلو اومد و پیشونی هستی رو بوسید و گفت :
_کجاست فسقلی مون ؟
دسته گل بزرگ و زیبای توی دستش رو گذاشت بالای سر هستی و جواب شنید :
-اتاق نوزادن .
همون موقع مادر گفت :
_الهه بیا بریم بچه رو ببینیم .
علیرضا هم همراهمون اومد . پشت شیشه ی پهن و بزرگ اتاق نوزادان ایستادیم که پرستار یه دختر کوچولوی فندقی با چشمانی پف آلود و خواب آلود ، نشونمون داد. همون موقع یه صدا آشنا باز قلم رو به التهاب انداخت :
_وای علیرضا .... اینکه شبیه تو شده !
-درست صحبت کن ... پس می خواستی شبیه کی بشه ، مثل اینکه من باباشم .
حسام گفت :
_میگن حلالزاده به دایی اش میره .
مادر با لحنی پر از کنایه گفت :
_خب حالا ... دایی هم دایی های قدیم ... نه امروزی .
علیرضا باز گفت :
_تو حسودیت میشه .
حسام خندید :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝