eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 -هستی زایمان کرده ، می خوام برن دیدنش . -وای منم میآم . -نه ... ضعف می کنی حالت بد میشه . -نه میآم . هر دو با هم رفتیم . اتاق هستی پر بود از گل و دسته گل . زن عمو محبوبه ، زن دایی طاهره ، دایی من و مادر ، حتی خود علیرضا بودند اما حسام باز تنها غایب جمع بود . به شوخی به هستی گفتم : _شبیه کیه ؟ خندید و با بی حالی مختص خودش و حالش گفت : _محصول مشترک . ازحرفش خندیدم که یکدفعه صدایی آشنا بین همهمه ها پیچید : _سلام . سرم سمت در چرخش کرد. حسام بود. فوری با ضربان پر هشدار قلبم ، سرم را برگرداندم سمت هستی و کمرم رو صاف کردم . جلو اومد و پیشونی هستی رو بوسید و گفت : _کجاست فسقلی مون ؟ دسته گل بزرگ و زیبای توی دستش رو گذاشت بالای سر هستی و جواب شنید : -اتاق نوزادن . همون موقع مادر گفت : _الهه بیا بریم بچه رو ببینیم . علیرضا هم همراهمون اومد . پشت شیشه ی پهن و بزرگ اتاق نوزادان ایستادیم که پرستار یه دختر کوچولوی فندقی با چشمانی پف آلود و خواب آلود ، نشونمون داد. همون موقع یه صدا آشنا باز قلم رو به التهاب انداخت : _وای علیرضا .... اینکه شبیه تو شده ! -درست صحبت کن ... پس می خواستی شبیه کی بشه ، مثل اینکه من باباشم . حسام گفت : _میگن حلالزاده به دایی اش میره . مادر با لحنی پر از کنایه گفت : _خب حالا ... دایی هم دایی های قدیم ... نه امروزی . علیرضا باز گفت : _تو حسودیت میشه . حسام خندید : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝