eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 تو چرا آماده نمیشی پس ؟ -نه شما برید من میمونم خونه . پدر با یه اخم پرسید : _واسه چی اونوقت ؟ -واسه اینکه بشیم یک به یک ...آقا حسام هم دعوتی افطاری ما نیومد. پدر پوزخند زد و رو به مادر گفت : _می بینی ؟! نگو من نامزدی این دو تا رو بهم زدم ، اینا هردوشون بچه اند ... خاله بازیشون گرفته ... اون نیومد ... من نرم ... عصبی از کنایه ی پدر گفتم : _به هرحال شما باعث این بچه بازی شدید ... شما شروع کردید .... وقتی چشمتون رو سهم آقا جون کور کرد و خواستید به زور منو بشونید سر سفره ی عقد آرش ، نتیجه اش شد لج و لجبازی بچه گانه ی ما ... وقتی الگوی من و حسام شما و دایی باشید ، از این بهتر نمیشیم . پدر یه قدم جلو اومد و قبل از اینکه من یا حتی مادر حدس بزنیم ، یک سیلی نوش جانم کرد . محکم و مردونه . سرم کاملا برگشت و حس کردم یه طرف صورتم بی حس شد : _خوب گوشاتو وا کن الهه ... من دیگه مثل تو صبور نیستم ... شده التماس محمد رو کنم، برش می گردونم ولی التماس حسام رو نمی کنم ...اومد که اومد .... نیومد ، بمون تا موهات مثل دندونات سفید بشه . پدر جلو رفت و فریاد زد : _منیژه بیا . مادر فقط نگاهم کرد و همراه با نفسی از سر تاسف ، سری تکان داد و رفت . من موندم و یه صورت سیلی خورده از پدر و زبون روزه ای که میلم نمی رفت به افطار . اما باز برای سرگرم کردن خودم هم که شده ، سفره ی کوچکی پهن کردم تا یادم بره سر چه چیزی بی خودی یه سیلی خوردم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝