eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 چیزی به اذان نمونده بود .قطعا پدر و مادر حالا رسیده بودند خانه دایی محمود و من تک و تنها پای سفره ی تک نفره ی افطار ، با یه بشقاب سوپ شیر و یه لیوان چای ، که از ده دقیقه قبل ریخته بودم تا خنک شود ، نشسته بودم که تلفن زنگ خورد. -بله . -سلام الهه جان ،چرا نیومدی خونه ی ما ، زن دایی ؟ -سلام زن دایی ، یه کم سرم درد میکرد ... نشد. -اشکال نداره ... لبخند زدم که زن دایی ادامه ی کلامش گفت : -درعوض دایی ات ناراحت شد که نیومدی ، حسام رو فرستاد که بیارتت . -نه ... نه زن دایی من نمیآم ، حالا بعدا برای دایی توضیح میدم . -دیگه دست من نیست الهه جان ،حسام خیلی وقته راه افتاده ... زنگ زدم فقط بگم حاضر باش که اَلاناست که برسه . بلند و بی اختیار از زبانم در رفت : _وااای ...نه . زن دایی خندید و قطع کرد . گوشی بی سیم تلفن توی دستم بود که نگاهی به سر و وضعم کردم و همون موقع حلالزاده زنگ در و زد . هول شدم . تلفن توی دستم را پرت کردم روی مبل. نگاهم به سفره ی افطار بود که صدای اذان هم پخش شد و باز صدای زنگ در اومد .گوشی اف اف رو برداشتم . -باز کن. شوکه شدم .می خواست بیاد داخل !دکمه ی باز شدن در و زدم و دویدم سمت اتاق . یه بلوز چهار خانه ی بلند داشتم با دامن کلوش مشکی ام پوشیدم و روسری سرخابی ام رو سرم کردم .که رسید پشت در . در زد. با هجوم نفس های بی امانی که می خواست سینه ام را بشکافه مواجه شدم . چند بار نفس کشیدم و بعد در را باز کردم . یه نگاه به من انداخت که خجالت زده سر پایین گرفتم .چرا خجالت کشیدم نمی دانم . وارد شد و گفت : _سلام چرا حاضر نشدی ؟ مگه مادرم زنگ نزد . دست و پا شکسته در میان نفس های تند و مضطربم که بی دلیل نگران بود ، گفتم : _نشد ...آخه... بلند گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝