رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت354
چیزی به اذان نمونده بود .قطعا پدر و مادر حالا رسیده بودند خانه دایی محمود و من تک و تنها پای سفره ی تک نفره ی افطار ، با یه بشقاب سوپ شیر و یه لیوان چای ، که از ده دقیقه قبل ریخته بودم تا خنک شود ، نشسته بودم که تلفن زنگ خورد.
-بله .
-سلام الهه جان ،چرا نیومدی خونه ی ما ، زن دایی ؟
-سلام زن دایی ، یه کم سرم درد میکرد ... نشد.
-اشکال نداره ...
لبخند زدم که زن دایی ادامه ی کلامش گفت :
-درعوض دایی ات ناراحت شد که نیومدی ، حسام رو فرستاد که بیارتت .
-نه ... نه زن دایی من نمیآم ، حالا بعدا برای دایی توضیح میدم .
-دیگه دست من نیست الهه جان ،حسام خیلی وقته راه افتاده ... زنگ زدم فقط بگم حاضر باش که اَلاناست که برسه .
بلند و بی اختیار از زبانم در رفت :
_وااای ...نه .
زن دایی خندید و قطع کرد . گوشی بی سیم تلفن توی دستم بود که نگاهی به سر و وضعم کردم و همون موقع حلالزاده زنگ در و زد . هول شدم .
تلفن توی دستم را پرت کردم روی مبل. نگاهم به سفره ی افطار بود که صدای اذان هم پخش شد و باز صدای زنگ در اومد .گوشی اف اف رو برداشتم .
-باز کن.
شوکه شدم .می خواست بیاد داخل !دکمه ی باز شدن در و زدم و دویدم سمت اتاق . یه بلوز چهار خانه ی بلند داشتم با دامن کلوش مشکی ام پوشیدم و روسری سرخابی ام رو سرم کردم .که رسید پشت در . در زد. با هجوم نفس های بی امانی که می خواست سینه ام را بشکافه مواجه شدم . چند بار نفس کشیدم و بعد در را باز کردم . یه نگاه به من انداخت که خجالت زده سر پایین گرفتم .چرا خجالت کشیدم نمی دانم . وارد شد و گفت :
_سلام چرا حاضر نشدی ؟ مگه مادرم زنگ نزد .
دست و پا شکسته در میان نفس های تند و مضطربم که بی دلیل نگران بود ، گفتم :
_نشد ...آخه...
بلند گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝