eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _به به سفره ی افطارتم که حاضره ...خب افطار می کنیم بعد میریم . بی تعارف نشست پای سفره و بدون خوردن آن لیوان چای ، بشقاب سوپ شیر را بدست گرفت . تعجب از چشمانم داشت می بارید که دستور داد: _یه لیوان چایی واسه خودتم بریز بیا. چشمان و گوش و زبانم که هنگ کرد هیچ ، مغزم هم هنگ کرد : _چی ؟! -چایی دیگه ... نمیخوای افطار کنی ؟ رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان چایی ریختم و برگشتم به اتاق . لیوان چایی رو گذاشتم روی سفره که گفت : _عالیه ...فقط بی زحمت حالا که سر پایی ، آبلیمو و نمک هم بیار. واقعا داشت بشقاب سوپ شیر رو تا ته می خورد! دوباره برگشتم سمت آشپزخونه .نمک و آبلیمو رو بردم و نشستم طرف مقابلش . اونقدر شوکه شده بودم که هنوز خیره به خوردن پیاله ی سوپش باشم که همون طور که نگاهش به بشقاب سوپ شیر بود گفت : _می بینم هنوز دستبند تولدت دستته . فوری نگاهم رفت به دستبند دور مچ دستم . آستین بلند بلوزم رو جلو کشیدم و گفتم : _فکر نمی کنم ربطی به شما داشته باشه . یه لبخند به لبش اومد . پیاله ی خالی رو گذاشت روی سفره و نگاهم کرد. -زنجیر و پلاک نامزدیمون چرا به گردنته ؟ اینکه دیگه به من مربوطه ! فوری سرم پایین اومد و چونه ام به زیر گردنم خورد. پلاک و زنجیر نامزدیمون از زیر روسری ام پیدا شده بود که فوری با دستم آنرا دوباره پس زدم زیر روسری ام . اخم کرده گفتم : _الان اومدی به بهونه ی افطار کردن ، دنبال زنجیر و پلاک و دستبندت ؟! است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝