رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت355
_به به سفره ی افطارتم که حاضره ...خب افطار می کنیم بعد میریم .
بی تعارف نشست پای سفره و بدون خوردن آن لیوان چای ، بشقاب سوپ شیر را بدست گرفت .
تعجب از چشمانم داشت می بارید که دستور داد:
_یه لیوان چایی واسه خودتم بریز بیا.
چشمان و گوش و زبانم که هنگ کرد هیچ ، مغزم هم هنگ کرد :
_چی ؟!
-چایی دیگه ... نمیخوای افطار کنی ؟
رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان چایی ریختم و برگشتم به اتاق . لیوان چایی رو گذاشتم روی سفره که گفت :
_عالیه ...فقط بی زحمت حالا که سر پایی ، آبلیمو و نمک هم بیار.
واقعا داشت بشقاب سوپ شیر رو تا ته می خورد!
دوباره برگشتم سمت آشپزخونه .نمک و آبلیمو رو بردم و نشستم طرف مقابلش . اونقدر شوکه شده بودم که هنوز خیره به خوردن پیاله ی سوپش باشم که همون طور که نگاهش به بشقاب سوپ شیر بود گفت :
_می بینم هنوز دستبند تولدت دستته .
فوری نگاهم رفت به دستبند دور مچ دستم . آستین بلند بلوزم رو جلو کشیدم و گفتم :
_فکر نمی کنم ربطی به شما داشته باشه .
یه لبخند به لبش اومد . پیاله ی خالی رو گذاشت روی سفره و نگاهم کرد.
-زنجیر و پلاک نامزدیمون چرا به گردنته ؟ اینکه دیگه به من مربوطه !
فوری سرم پایین اومد و چونه ام به زیر گردنم خورد. پلاک و زنجیر نامزدیمون از زیر روسری ام پیدا شده بود که فوری با دستم آنرا دوباره پس زدم زیر روسری ام . اخم کرده گفتم :
_الان اومدی به بهونه ی افطار کردن ، دنبال زنجیر و پلاک و دستبندت ؟!
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝