رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت361
حسام
با افکاری پریشان از دست خودم و اتفاقات پیش آمده ، برگشتم خونه . تا در و باز کردم عمه جلو دوید :
_حسام جان ...الهه کو؟
نفس سنگینم رو ذره ذره از بین لبانم فوت کردم و گفتم :
_خب ... راستش نبود.
صدای فریاد عمه بلند شد :
_وای ....خدا ... خاک بر سرم شد ...حمید .. تقصیر تو شد...
تو مقصری ...تو امشب زدی توی صورتش ... تو ...
آقا حمید عصبی جواب داد:
_شلوغش نکن منیژه ... من حرفی نزدم ... حتما رفته یه دوری بزنه برمیگرده خونه .
عمه باز با عجله فریاد زد :
_وای خدا ... نه من می دونم اون رفته .... بچه ام خسته شد دیگه ... چقدر تحمل کنه !
هستی جلو اومد و گفت :
_عمه جون نگران نباش الان من بهش یه زنگ می زنم .
نگاه عمه روی صورت هستی بود که هستی گوشی اش را از کنار گوشش پایین آورد و گفت :
_خاموشه .
لبم را محکم گزیدم . عجب شبی رو برای حرف زدن با الهه انتخاب کردم .
عمه نوحه سرایی رو شروع کرد:
_آخ بمیرم ... این بچه رو دق دادید شما ها ... حمید نمی بخشمت ... فردا میرم سرخاک آقاجون شکایتتو می کنم ... واسه چی امشب زدی تو گوشش ؟!
مادر همون موقع نگاهم کرد و گفت :
_تو چرا زودتر زنگ نزدی بگی که الهه خونه نیست ؟
سرم روپایین گرفتم و گفتم :
_خب ... آخه اولش بود.
مادر اخم کرده پرسید :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝