eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _اولش یعنی کی ؟ نگاه کنجکاو و نگران عمه و آقا حمید هم سمت من اومد: _خب وقتی رسیدم ، بود ... رفتم بالا گفتم افطار کنم بعد برمی گردیم. پدر بلند فریاد زد: _خب ...... -خب ... دعوامون شد .....حرفمون شد و من برای اینکه آروم بشم ، رفتم چند دقیقه ای توی خیابان قدم زدم ، برگشتم ...الهه نبود. صدای فریا پدر فضای نگران خانه را متشنج تر کرد: _تو رو نفرستادم که بری باهاش دعوا کنی ...سرچی باهاش دعوا کردی ؟ سکوت کردم که هستی بلند گفت : _الهه است ... الهه پیام داده به من . عمه دوید سمت هستی : _ببینم ... بده ببینم . هستی بلند پیام الهه رو خوند: " دارم می رم مشهد ... دیگه خسته شدم ... بمونم یه بلایی سر خودم میآرم ... به مامانم بگو که نگرانم نشه ... گوشیم و خاموش می کنم چون حوصله ی جواب دادن ندارم . عمه زد زیر گریه : _بفرما ... تو پدرش بودی یه کاری کردی از خونه بذاره بره ...حمید به خدا اگه بلایی سر الهه بیاد ، دیگه یه دقیقه هم توی خونت نمیمونم . پدر بلند گفت : _منیژه ...شلوغش نکن خواهر جان ... الهه که بچه نیست ، حالا بذار چند روزی بره مسافرت ، آروم می گیره . اما عمه بلندتر و حرصی تر فریاد زد : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝