رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت362
_اولش یعنی کی ؟
نگاه کنجکاو و نگران عمه و آقا حمید هم سمت من اومد:
_خب وقتی رسیدم ، بود ... رفتم بالا گفتم افطار کنم بعد برمی گردیم.
پدر بلند فریاد زد:
_خب ......
-خب ... دعوامون شد .....حرفمون شد و من برای اینکه آروم بشم ، رفتم چند دقیقه ای توی خیابان قدم زدم ، برگشتم ...الهه نبود.
صدای فریا پدر فضای نگران خانه را متشنج تر کرد:
_تو رو نفرستادم که بری باهاش دعوا کنی ...سرچی باهاش دعوا کردی ؟
سکوت کردم که هستی بلند گفت :
_الهه است ... الهه پیام داده به من .
عمه دوید سمت هستی :
_ببینم ... بده ببینم .
هستی بلند پیام الهه رو خوند:
" دارم می رم مشهد ... دیگه خسته شدم ... بمونم یه بلایی سر خودم میآرم ... به مامانم بگو که نگرانم نشه ... گوشیم و خاموش می کنم چون حوصله ی جواب دادن ندارم .
عمه زد زیر گریه :
_بفرما ... تو پدرش بودی یه کاری کردی از خونه بذاره بره ...حمید به خدا اگه بلایی سر الهه بیاد ، دیگه یه دقیقه هم توی خونت نمیمونم .
پدر بلند گفت :
_منیژه ...شلوغش نکن خواهر جان ... الهه که بچه نیست ، حالا بذار چند روزی بره مسافرت ، آروم می گیره .
اما عمه بلندتر و حرصی تر فریاد زد :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝