رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت364
_حمید ، ما ، در حق این دوتا بد کردیم ... بذار بره همونجا عقد کنه ... اومدن اینجا رسمی و قانونیش می کنیم .
هستی با شوق کف زد و گفت :
_آره ، آره ...خیلی فکر خوبیه .
علیرضا که تا اون لحظه ساکت بود ، سکوتش را با این جمله شکست که :
-عمو جان بذارید حسام بره ... اول و آخرش دل این دوتا باهمه ... بذارید همه چی به خیر و خوشی تموم بشه .
آقا حمید نفس بلندی کشید . همان نفسش آرامم کرد که لب گشود:
_برو حسام جان .
جلو رفتم وصورت آقا حمید رو بوسیدم . هستی جیغی کشید و با اشکی که اینبار از خوشحالی بود گفت :
_مامان یه اسپند دود کن ... صلوات بفرستید .
صدای بلند صلوات همه بلند شد .
علیرضا جلو اومد و به شوخی زد روی شونه ام و تو گوشم گفت :
-فقط عقد می کنید ها ... من رو خواهرم حساسم ، پاتو از گِلیمت درازتر نکنی .
پوزخند زدم و مشتی حواله ی شکمش کردم :
_خیلی پررویی علیرضا!
الهه
صبح بود که رسیدم مشهد .نمازم رو توی ترمینال خوندم و یه تاکسی گرفتم تا خونه ی مادر دوست علیرضا .آدرسش سر راست بود وگرنه نمی تونستم توی ذهنم بسپارم .
" خیابان امام رضا -امام رضای هشت . پلاک هشت . "
اینهمه هشت و یه اسم امام رضا اگر توی ذهنم نمی موند ، که دیگر آلزایمری محسوب می شدم .
در خونه ی حمیده خانم رازدم و بنده ی خدا رو از خواب بیدار کردم .حتم داشت که بیدار است . ماه مبارک بود و بعد از نماز صبح ، شاید بیدار می موند . در باز شد .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝