eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _اومدم. خمیازه ای کشیدم و با همان سر و وضع خواب آلود و آشفته رفتم سمت در . در و باز کردم که چشمانم از حدقه بیرون زد . حسام بود ! خواب که سهل بود ، هوش هم از سرم پرید . آنقدر که با همان سر و وضع مقابل نگاهش ایستادم . او هم شوکه شد . اما فوری سرش را پایین انداخت و با یه اخم گفت : _صدبار باید بهت بگم ؟ یه روسری سرت بنداز وقتی می خوای درو باز کنی . با این حرفش به خودم اومدم و دویدم سمت روسری ام . روسری را که سر کردم عصبی فریاد زدم : _کی بهت گفته بلند شی بیای دنبالم ؟ در و باز کرد و گفت : _به جای داد و بیداد ، چادرت رو سرت کن بیا بریم . گره اخمم محکمتر و کورتر شد : _چی ؟! من مگه دیوانه باشم با تو جایی بیام ... از دست تو فرار کردم حالا با تو کجا بیام ؟ روسری ام را سر کرده بودم که وارد خانه شد و یکراست جلو اومد تا مقابلم ایستاد . با عصبانیت سرش فریاد زدم : _کری مگه؟ دور تا دور خونه رو با نگاهش گشت و گفت : _چادرت کجاست ؟ محکمتر گفتم : _انگار واقعا کری !... می گم واسه چی اومدی اینجا ؟ چادرم رو پیدا کرد . جلو اومد و گرفت سمتم . -با زبون خوش سرت کن ، دنبالم بیا وگرنه میرم وسط حیاط خونه ی حمیده خانم ، چنان داد و قالی راه می اندازم که یه ذره آبرو هم واست نمونه . بغض گلویم را گرفت : _چرا ؟! چرا دست از سرم بر نمی داری ؟! لبش یه لبخند بود و نگاهش شیطنت . عصبی تر با همان بغض که تو گلوم داشت متولد می شد ، فریاد زدم : _با توام . -تو ماشین بهت میگم . بعد چادرم رو به زور تو بغلم جا داد و رفت سمت در: _زیاد صبور نیستم ... مخصوصا امروز ... اومدی که اومدی وگرنه همونی میشه که گفتم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝