رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت366
_اومدم.
خمیازه ای کشیدم و با همان سر و وضع خواب آلود و آشفته رفتم سمت در . در و باز کردم که چشمانم از حدقه بیرون زد . حسام بود !
خواب که سهل بود ، هوش هم از سرم پرید . آنقدر که با همان سر و وضع مقابل نگاهش ایستادم . او هم شوکه شد . اما فوری سرش را پایین انداخت و با یه اخم گفت :
_صدبار باید بهت بگم ؟ یه روسری سرت بنداز وقتی می خوای درو باز کنی .
با این حرفش به خودم اومدم و دویدم سمت روسری ام . روسری را که سر کردم عصبی فریاد زدم :
_کی بهت گفته بلند شی بیای دنبالم ؟
در و باز کرد و گفت :
_به جای داد و بیداد ، چادرت رو سرت کن بیا بریم .
گره اخمم محکمتر و کورتر شد :
_چی ؟! من مگه دیوانه باشم با تو جایی بیام ... از دست تو فرار کردم حالا با تو کجا بیام ؟
روسری ام را سر کرده بودم که وارد خانه شد و یکراست جلو اومد تا مقابلم ایستاد . با عصبانیت سرش فریاد زدم :
_کری مگه؟
دور تا دور خونه رو با نگاهش گشت و گفت :
_چادرت کجاست ؟
محکمتر گفتم :
_انگار واقعا کری !... می گم واسه چی اومدی اینجا ؟
چادرم رو پیدا کرد . جلو اومد و گرفت سمتم .
-با زبون خوش سرت کن ، دنبالم بیا وگرنه میرم وسط حیاط خونه ی حمیده خانم ، چنان داد و قالی راه می اندازم که یه ذره آبرو هم واست نمونه .
بغض گلویم را گرفت :
_چرا ؟! چرا دست از سرم بر نمی داری ؟!
لبش یه لبخند بود و نگاهش شیطنت .
عصبی تر با همان بغض که تو گلوم داشت متولد می شد ، فریاد زدم :
_با توام .
-تو ماشین بهت میگم .
بعد چادرم رو به زور تو بغلم جا داد و رفت سمت در:
_زیاد صبور نیستم ... مخصوصا امروز ... اومدی که اومدی وگرنه همونی میشه که گفتم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝