رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت369
_چرا نمیآی ؟
-نمیآم ... برمی گردم خونه ی حمیده خانم .
راه برگشت رو پیش گرفتم که چادرم رو کشید :
_الهه ... الهه.
سرم رو با دلخوری ازش برگردونده بودم که گفت :
_لا اله الاالله ... فقط ده دقیقه دیگه تحمل کن ... رسیدیم صحن ایوون طلا، ... یه سلام بده برو ...خوبه؟
-که فاطمه رو ببینم و دلم خون شه ؟
که باز مثل دیشب دیوونه ام کنی !؟
سرش رو کمی جلو کشید و کنار گوشم گفت :
_عجول ...که عقد کنیم .
فعل جمع را برای کی به کار برد ؟!
فاطمه و خودش ؟! هنوز درگیر آن خنده های مشکوک و آن فعل جمع بودم که چادرم رو کشید و باز منو سمت حرم برد . یه شوقی ، یه حسی ، یه حالی داشت ، ذره ذره تو وجودم ، جونه میزد و بیشتر و بیشتر منو یا عقل ناقصم رو کامل می کرد . اونقدر که به این نتیجه برسم که حسام دیوونه نیست که فاطمه رو بیاره ، اینجا عقد کنه !
رسیده بودیم به جلوی ایوون طلا . نگاهم به اُبهت حرم و ایوان زیبایش بود که گفت :
_اونجا میشه نشست .
سرم چرخید . یه گوشه ی صحن فرش پهن بود و خانوادگی نشسته بودند . همراهش رفتم . هنوز چشمام داشت دور و برم را می پایید.
فاطمه ای در کار نبود قطعا و من هنوز گیج علت آمدن حسام و حرف هایش بودم . کفش هایم را که از پایم در آوردم خم شد و آنرا درون یه نایکلس انداخت و من متعجب از این کارش ، دنبالش رفتم . وسط یکی از فرش های پهن شده توی صحن نشست . رو به گنبد آقا و درحالیکه نگاهش رو به ایوان آقا ، میدوخت اشاره کرد کنارش بنشینم . نشستم که بی مقدمه گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝