رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت370
_دعوای دیشب ما یه حکمتی داشت ...حکمتش این بود که وقتی آروم شدم و برگشتم دنبالت و تو نبودی ... برگشتم خونه و یه غوغایی به پا شد ... عمه گریه کرد و سر آقا حمید غر زد که باعث رفتن تو از خونه شده ....هستی پیامت رو برای همه خوند و پدر پیشنهاد داد من بیام دنبالت ... از پدرت اجازه گرفتم و اونم راضی شد ... و نمی دونم چطور شد که بقیه پیشنهاد دادن ، یه عقد موقت ، تو حرم بخونیم و برگردیم عقد کنیم .
حس کردم یکدفعه تابستان شد و تن سرد من زیر گرمای خورشید در حال سوختن است . انگار یه جان جدید در روح مرده ام دمیده شد .
لبام لرزید و در حالیکه خوشحالی ام به یه لبخند می خواست نمایان شود ، اشکم توی چشمام جمع شد :
_تو که .... دیشب یه کارت عقد ....
فوری جواب داد:
_اشتباه کردم ..... کارت مغازه ی دوستم بود ... یه شیطنت خاص کردم و خواستم یه کمی اذیتت کنم تا بفهمم دلت واقعا پیش منه یا محمد .
مثل یه مجسمه ای از حالت تعجب ، خشک شدم و تو صورتش خیره . سرش رو پایین انداخت و پرسید :
_واسه دیشب ... معذرت میخوام.
با یه معذرت چیزی درست نمی شه . البته حال خودم درست نمی شد وگرنه با کار حسام و دعوایی که براه افتاد ، همه چیز درست شده بود . با کیفم محکم زدم به بازویش و گفتم :
_فقط منتظرم بهت محرم بشم تا بتونم حسابی کتکت بزنم ... نمی دونی تو دیشب چه بلایی سر قلب من آوردی .
سرخ شد از خنده و گفت :
-پس باشه بعد از خوندن صیغه ی عقد .
-خب حالا ... کی می خواد صیغه ی عقدمون رو بخونه ؟
-فکر نکنم کسی واسه دو تا جوون که بدون خانواده اومدن توی صحن و میخوان عقد کنن ، صیغه ی عقد بخونه ، واسه همين ، دیشب زنگ زدم به دوستم که روحانیه ... قرار شد ، امروز تلفنی برامون بخونه .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝