رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت376
، خیره شدم . آرایشم ملیح بود و پلک چشمهایم را طوری با آن مژه های مصنوعی سنگین کرده بود که چشمانم گویی خمار شده بود. از آرایش و شینیون ام راضی بودم و منتظر دیدن عکس العمل حسام . ساعت نزدیک دو بود که حسام دنبالم اومد. وقتی جلوی درب آرایشگاه ظاهر شد . یه لحظه از خودم پرسیدم : " من غافلگیر شدم یا اون ؟ "
کت و شلوار مشکی اش یه طوری توی تنش نشسته بود که انگار اون کت و شلوار و از اول به تن اون دوخته بودند.
جلو اومد و دسته گلم رو سمتم گرفت . لبخند روی لبش با اون صورت اصلاح کرده ، البته نه با تیغ که به قولش برای مرد حرام بود ، با ماشین ریش تراش ، خیلی بهش می اومد.
نگاهش به من بود و من به گله های رز درهم پیچیده شده . شنلم رو با احتیاط سرم کرد و مچ دستم رو گرفت . از همیشه دستش تبدارتر بود . سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت آتلیه . ماشین شاسی بلند مهندس ! یه بار دیگه ماشین ما شد .
اما اینبار کجا و دفعه ی قبل کجا . باورم نمی شد که یه بار دیگه توی ماشین مهندس بشینم . به شوخی گفتم :
_میذاری منم باز رانندگی کنم یا نه ؟
بلند خندید :
_شما روی سر من بشین عزیزم .... ولی ماشین مهندس رو بالا غیرتا بی خیال شو.
ازحرفش فهمیدم که چقدر همون دفعه ی قبل اذیتش کردم . مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن ، با صدایی بچه گانه و پر از ناز گفتم :
_چشم ..... به شرط اینکه یه جایزه بهم بدی .
یکدفعه با حرص دستش رو سمتم دراز کرد:
_الهه اینجوری حرف نزن جان حسام .... دلم رفت بابا ... کم ناز تو صدات داشتی ، حالا زدی تو کانال ناز فروشی .... خریدارتم به خدا ... عشقمی.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝