eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 ذوق مرگ شدم از اینهمه تعریفش و سرم رو کج کردم که یه نیشگون کوچولو از گونه ام گرفت و گفت : _باقیش باشه واسه شب . آتلیه و عکس های یادگاریمون رو دوست داشتم . چون هر لحظه که سرم به سینه ی حسام چسبید ، از تپش های پر از التهابش شوق و ذوقی وصف ناپذیر به دلم نشست . بعد از عکس و آتلیه رفتیم تالار . هیچ روزی مثل اونروز دلم نمی خواست بقیه ی اقوام و فامیل رو ببینم . با ورودمون به تالار همه دورمون جمع شدند. هستی با ماکسی بلند دنباله دارش ازمون استقبال کرد و در میان تشویق ها من و حسام روی سکوی بالای تالار سمت جایگاهمون نشستیم بالاخره با رضایت بقیه و کف زدن هاشون سر جایم نشستم که کمی بعد حسام به سالن مردانه رفت و من ماندم و خانم ها . زن عمو فرنگیس اولین نفری بود که بعد رفتن حسام بالای سکو اومد و با آن لباس پر زرق و برق یه خودی نشان داد و گفت : -مبارک باشه الهه جان ... نازلی منم اگه خدا بخواد داره نامزد میکنه . نپرسیده حرف نازلی رو وسط کشید که مبادا فکر کنم ، بعد حسام ، نازلی ترشیده شده . اما آخر ، کنایه اش را هم در کنار تبریک گفتن هایش زد و گفت : _به نازنینم گفتم ....گفتم خدا شانس بده مثل الهه ... یه ازدواج ناموفق کرد و آخرش با یه پسر مجرد ازدواج کرد یعنی اگه کنایه اش رو نمی زد حتما سکته رو می زد ! فقط با یه پوزخند نگاهش کردم که به " خوشبخت بشید " اکتفا کرد و رفت و مادر با رفتن زن عمو باز یه اسکناس دور سرم چرخوند و رفت گذاشت توی سینی اسپند یکی از خدمه ها. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝