رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت379
_چیزی بیارم بخوریم ؟
-ببین چی تو یخچال داریم .
-خب ... خیلی چیزا ... میوه ...کیک ، نوشیدنی ...ترشی ..
ترشی رو با خنده گفت و بعد ادامه داد:
-کیک بخوریم ؟ من که شام نخوردم .
-کیک میخوریم .... با چایی.
لم دادم روی مبل و ادامه دادم : البته اگه شما چایی بذاری .
-چشم بانو.
کتری شیرداری که مادر خریده بود را پر آب کرد و روی گاز گذاشت .
باچند جرقه ی فندک گاز ، زیر کتری روشن شد . برگشت توی پذیرائی و کتش را در آورد. آستین پیراهنش رو بالا داد که با شیطنت پرسیدم :
_قراره کُشتی بگیریم ؟
خندید:
_به اونم می رسیم ولی نه الان ... یه امشب چند تا نماز داره که برم بخونم تا آب کتری جوش بیاد.
همون موقع صدای زنگ در توجهم را جلب کرد . هردو با تعجب بهم نگاه کردیم . حسام رفت سمت آیفون .
-بله ....شما ؟
به من نگاهی انداخت و جلوی خروج صدایش از طرف گوشی رو گرفت :
_آرشه .
قلبم نزد . ایست کرد . ترسیده از جا پریدم :
_نه حسام در و باز نکن ... واسه چی اومده اینجا ! چکار داره یعنی ؟
-الهه ! چرا ترسیدی ؟! چیزی نیست .
-آخه واسه چی الان !؟ این وقت شب !
دستش را از جلوی گوشی آیفون برداشت که گفت :
_امرتون ؟...نمیشه ....
بله چند لحظه گوشی رو سر جایش گذاشت و با یه اخم جدی گفت :
_من برم ببینم چی میگه .
فوری با ترس فریاد زدم :
_نه حسام ....تو رو خدا نرو.
-وااا .... الهه ! چرا اینطوری می کنی ؟!
-می ترسم یه بلایی سرت بیاره .
-نترس بابا ... بچه که نیستم ... تو همین جا بمون ...نیای پایین یه وقت ... به قرآن قسم ، بیای بد جوری عصبی میشم ها.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝