رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت382
❤️دوسال بعد
دوخط نوشتم اما صدای جارو برقی تمرکزم را بهم زد.خودکارم رو ما بین انگشتام جابه جا کردم و با صندلی میز کامپیوتر چرخیدم سمت در . صدای جار و برقی هم داشت به در اتاق نزدیک و نزدیکتر می شد که در اتاق باز شد .حسام یه نگاه به من انداخت و گفت :
_خسته نکن خودتو ... چقدر میشینی ...کمرت خشک میشه ... بلند شو راه برو .
-اصلا تو نمیذاری من بنویسم ...
به دسته ی جارو برقی تکیه زد و پرسید:
_اصلا چی می نویسی اینهمه ؟
-خاطرات خودمو .
خندید:
_خاطرات من و تو؟
بعد جارو برقی را با پایش خاموش کرد و سرش رو سمت برگه هایم خم کرد و بلند خوند:
-من بیشتر الهه جان ...حالا اجازه بده قبل از کُشتی گرفتن ، یه دو رکعت نماز بخونیم اگه خدا قبول کنه ، تا ما رو غسل واجب نکردی .
سرش سمت صورتم بالا اومد:
_اینارو کی گفته ؟
-تو دیگه ... شب عروسیمون ... یادت نیست ؟
اخمش محکم شد و برگه ها را برداشت و با دقت شروع به خوندن کرد:
_الهه ... اینا چیه نوشتی ! از چیزای دیگه هم گفتی ؟!
خندیدم . منظورش رو فهمیدم ولی دوست داشتم اذیتش کنم . تکیه زدم به صندلیم و دستم رو گذاشتم روی شکم بزرگم و با یه لبخند پر شیطنت گفتم :
_نه زیاد ... فقط گفتم ...
لحن صدایم رو مثل گوینده های رادیو پر از ناز کردم و ادامه دادم :
📝📝📝
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝