eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 سرش رو جلوی صورتم آورد و منو بوسید و درحالیکه یه دستش رو به میز کامپیوتر پایه کرده بود و وزن شونه اش رو روی اون می انداخت و پرسید: _الان حالت خوبه ؟ -نه ...کمرم دردش آروم نمیشه . -بریم دکتر ؟ از پشت میز برخاستم و گفتم : _بذار چند دقیقه دراز بکشم اگه بهتر نشدم بعد میریم . نگاهش با من بود که میز کامپیوتر رو دور زدم و رفتم سمت تخت و دراز کشیدم . حسام جارو جمع کرد و گذاشت توی کمد دیواری و کنارم لبه ی تخت نشست .آروم گودی کمرم را با کف دستش مالش میداد که پرسید : -الان چطوری ؟ -نه ... خوب نیستم . -میخوای زنگ بزنی دکترت ؟ نفسم رو محکم از سینه بیرون دادم و گفتم : _حالا زوده ... بذار یه کم دیگه بگذره . روی دست راستش نیم خیز شد بالای سرم و از بالای صورتم ، نگاهم کرد.چقدر توجهش رو دوست داشتم .آرامش بخش بود ، اما درد کمرم با این همه توجهش خوب نمیشد : _الان چطوری ؟ باخنده گفتم : _حسام ! هر یک دقیقه که تغییری حاصل نمیشه . حسام الهه حالش زیاد خوب نبود که دستور به استراحتش دادم و برگشتم توی پذیرائی که تلفن خانه زنگ زد .فوری دویدم گوشی رو برداشتم که صدای زنگ تلفن بیدارش نکنه: _الو . علیرضا بود: _سلام ...خوبی ؟ -سلام ...الهی شکر . -میگم هستی میگه شب می خوایم سُلاله رو ببریم پارک ، شما هم میآیید ؟ -نه فکر نکنم . علیرضا باز گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝