eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 _بیایید دیگه ...خوش میگذره . -الهه یه کم ناخوشه ... شاید مجبورشم ببرمش دکتر. -گوشی گوشی . علیرضا تک تک حرفا مو برای هستی توضیح داد که هستی گوشی رو از علیرضا گرفت و انگار باز رسیدم به نقطه ی اول ... باز همه چیز را توضیح دادم که هستی گفت : _بذار الان خودم میآم پایین ببینمش . گوشی رو که قطع کردم با خودم گفتم : " خوبه شما طبقه بالایی و زنگ میزنی .... خب چهار تا پله بیا پایین . و اومد . در خونه رو باز کردم که پرسید: _کجاست ؟ -توی اتاق ... بذار استراحت کنه ... کمرش درد می کنه . هستی بی توجه به من رفت سمت اتاق و گفت : _خب شاید وقتشه . دنبالش رفتم .هستی وارد اتاق شد و من پشت سرش . نشست روی تخت ، روبه روی الهه و گفت : _چی شده ؟ الهه با بی حالی جواب هستی رو داد: -هیچی ... یه کم خسته شدم فقط . هستی یه نگاه به من انداخت که فوری مفهومش رو فهمیدم وگفتم : -من همه ی کارو رو کردم ... الهه فوری گفت : _نه کار نکردم ولی انگار خسته شدم . با یه نفس بلند گفتم : _خانم من نویسنده شده ...از صبح نشسته داره خاطرات می نویسه . هستی با یه لبخند گفت : _واقعا !! چه جالب بده منم بخونم . فوری سمت برگه ها حمله کردم و برگه ها رو برداشتم قبل از اونکه آبرو و حیثیت ما رو به داد بده و گفتم : _نخیر خصوصیه . هستی ابرویی بالا انداخت : _وا ... اگه خصوصیه چرا نوشته ؟ خب نوشته که یکی بخونه دیگه .. الهه با همون بی حالیش گفت : _بده بخونه حسام چیز بدی نداره . ابروهام رو بالا دادم و با یه اخم گفتم : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝