رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت389
محکم دستش رو پس زدم و با همون غیض و عصبانیت گفتم :
_تو واقعا دیوونه شدی امشب .
کلافه ام کرده بود . یه دلشوره به جون من و خودش انداخت که داشت عقلم رو زایل کرد .
صدای عصبی پرستار بد اخلاق منو متعجب کرد:
_آدم متحجر ... می خواستی بذاری تو خونه زایمان کنه که الان آوردیش بیمارستان ؟! ...
-من !!!
-من من نکن واسه من ...برگه هارو امضا کن .
خشکم زد . اصلا نذاشت حرف بزنم .الهه رو بستری کردم و توی سالن نشستم . اما آرام و قرار نداشتم . یه لحظه به سرم زد به عمه هم خبر بدم .اما بد ساعتی بود. تردید داشتم اما بعد که ، ساعت نزدیک اذان صبح شد ، مصمم تر شدم و زنگ زدم .طولی نکشید که در عرض نیم ساعت ، آقا حمید و عمه هم به بیمارستان آمدند. پشت در اتاق زایمان منتظر بودیم که پرستاری صدا زد :
_همراه ریاحی .
فوری همه بلند گفتیم :
_بله .
پرستار نگاهی به من و آقاحمید و عمه انداخت و گفت :
_همسرش فقط.
جلو رفتم و گفتم :
_بله .
-همسرتون باید سزارین بشند ... لطفا تشریف بیارید و برگه ها رو امضا کنید تا ببریمش اتاق عمل .
-میشه قبل از رفتن به اتاق عمل ، ببینمش .
پرستار لحظه ای نگاهم کرد وگفت :
_فقط در حد چند لحظه .
-ممنون .
برگه ها رو امضا کردم و دنبال پرستار رفتم . صدای ناله های بلندی توی سالن بزرگ اتاق زایمان می آمد . دلم ریخت . طاقت شنیدن نداشتم . پشت سر پرستار وارد اتاقی شدم که الهه آنجا بود .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝