eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 محکم دستش رو پس زدم و با همون غیض و عصبانیت گفتم : _تو واقعا دیوونه شدی امشب . کلافه ام کرده بود . یه دلشوره به جون من و خودش انداخت که داشت عقلم رو زایل کرد . صدای عصبی پرستار بد اخلاق منو متعجب کرد: _آدم متحجر ... می خواستی بذاری تو خونه زایمان کنه که الان آوردیش بیمارستان ؟! ... -من !!! -من من نکن واسه من ...برگه هارو امضا کن . خشکم زد . اصلا نذاشت حرف بزنم .الهه رو بستری کردم و توی سالن نشستم . اما آرام و قرار نداشتم . یه لحظه به سرم زد به عمه هم خبر بدم .اما بد ساعتی بود. تردید داشتم اما بعد که ، ساعت نزدیک اذان صبح شد ، مصمم تر شدم و زنگ زدم .طولی نکشید که در عرض نیم ساعت ، آقا حمید و عمه هم به بیمارستان آمدند. پشت در اتاق زایمان منتظر بودیم که پرستاری صدا زد : _همراه ریاحی . فوری همه بلند گفتیم : _بله . پرستار نگاهی به من و آقاحمید و عمه انداخت و گفت : _همسرش فقط. جلو رفتم و گفتم : _بله . -همسرتون باید سزارین بشند ... لطفا تشریف بیارید و برگه ها رو امضا کنید تا ببریمش اتاق عمل . -میشه قبل از رفتن به اتاق عمل ، ببینمش . پرستار لحظه ای نگاهم کرد وگفت : _فقط در حد چند لحظه . -ممنون . برگه ها رو امضا کردم و دنبال پرستار رفتم . صدای ناله های بلندی توی سالن بزرگ اتاق زایمان می آمد . دلم ریخت . طاقت شنیدن نداشتم . پشت سر پرستار وارد اتاقی شدم که الهه آنجا بود . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝