رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت390
از دیدن الهه با آنهمه دردی که می کشید قلبم از جا کنده شد . پشیمان شدم اما جلو رفتم و دستی به صورتش کشیدم :
_الهه ... الهه ... الان دیگه تموم میشه عزیزم .
دستم رو محکم گرفت و درحالیکه از شدت درد محکم می فشرد گفت :
_اگه....
باز آن اگه ای که اعصاب و روانم را بهم می ریخت . نذاشتم حرفشو بزنه و گفتم :
_دارن میبرنت اتاق عمل ... صلوات بفرست ... باشه عزیزم ؟
بوسه ای وسط پیشانیش زدم و پرستار بلند گفت :
_آقا لطفا تشریف ببرید بیرون ، باید مریضتون رو زودتر ببریم اتاق عمل .
-چشم ... چشم .
باز بوسه ای به صورتش زدم و گفتم :
-من میرم تو سالن ... باشه ؟
جوابی نداد . درد توانی برای جواب دادن برایش نگذاشته بود . برگشتم به سالن انتظار که عمه جلو دوید :
_حسام جان ، حال الهه چطور بود؟
آهی کشیدم و گفتم :
_براش دعا کنید عمه جون .
عمه لبشو گزید و من توانم رو از دست دادم . نشستم روی صندلی . دقیقه ها وثانیه ها هم لج کرده بودند که بمانند تا زمان نگذرد .اما بالاخره ساعت 8 صبح بود که پرستار صدایم زد :
-همراه ریاحی .
-بله .
-مژده گونی ... پسرتون به دنیا آمد.
فوری با خوشحالی یه اسکناس پنجاه هزار تومانی کف دست پرستار گذاشتم که گفت :
-الان میآرمش ببینید .
پرسیدم :
_همسرم چی ؟ می خوام اونو ببینم .
-اونم چشم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝