eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 📿 عناصر زمان بامن لج کرده بودن ،از آن عقربه های کوچک نشسته وسط دایره ی ساعت دیواری گرفته تا غروب خورشید و طلوع صبحی دیگر . همان بیست وچهار ساعت که برایم می شد یک روز نمی گذشت که نمی گذشت .فردای آنروز که بالاخره خورشید خانم قصد طلوع در روزی را داشت که قرار دیدار با آرش را داشتم ،تا بعد از ظهر سرم توی کمد لباس هایم بود .چه لباسی می پوشیدم ؟ این سئوال برای من شده بود سخت ترین سئوال کنکور عشق من . رنگ ، مدل ، روسری همه چیز مهم بود. و انگار همان روز قرار بود هیچ رنگ و مدلی به من نیاد .مانتو و روسری و شال بود که کف اتاق من افتاد و یکی یکی از دایره احتمالاتم خط می خورد.در اتاقم باز شد و مادر نگاهی به من و مانتو و شال های کف اتاقم انداخت و گفت : -چه خبره اینجا !! -هیچی ... -واسه هیچی اینهمه مانتو و شال رو انداختی وسط اتاقت !! -می خوام ببینم کدوم از مانتو هام به من نمیآد که بدم بره . -بره !!کجا بره ؟! -می خوام بدم به یکی از دوستام . مادر نفسش را گره زد به تکیه به چارچوب درو دست به سینه نگاهم کرد: -بازهوس کردی بندازیشون دور!!....اینارو تازه خریده بودی که . -خسته شدم ازشون . مادر هین بلندی کشید و در اتاق را بست . بالاخره بین اونهمه مدل و رنگ به یه مانتوی ساده با شال گلبه ای رنگ اکتفا کردم . باقی مانتوها و شال ها رو هم دوباره درهم پیچیدم و چمباتمه کردم توی کمد دیواری .حالا فقط یه چیزی میموند . گفتن دروغی قابل باور به مادر . کتاب هایم را دور تا دورم چیدم و سرم رو به اون ها گرم کردم .بعد بلند و رسا گفتم : _مامان. طولی نکشید که مادر از راه رسید . -چیه ؟ کتاب های دورم رو ورق می زدم و مثلا دنبال چیزی می گشتم . -جزوه هام نیست . -تو که تا چند دقیقه پیش اینجا رو کرده بودی اتاق پرو. -دارم می گم جزوه هام نیست ، شما می گید اینجا رو کردم اتاق پرو !! مادر کلافه حلقه های چشمانش را بالا داد و گفت : _مگه من جرات دارم که دست به کتابات بزنم ؟! -ای بابا ...حالا مجبورم بعدازظهر برم از پرستو بگیرم. -خب برو بگیر . تظاهری اخمی کردم و زیر لب باز غر زدم : _لعنت به این شانس . مادر رفت و من با ذوق دستمو مشت کردم و در هوا تکون دادم .این شد که همه چیز برای دیدار من و آرش جور شد . رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین صدای ناشناخته ای شنیدم و در همون اوج کودکی ، بغض گلویم را فشرد. شاید از ترس ، یا دلهره. نگاهم از کنار ستون خانه به انتهای راهروی ورودی بود. مرد مسنی با قدم هایی آرام و شمرده ، جلو می آمد. تسبیح شاه مقصودی توی دستش بود که اون زمان برایم فقط تسبیح زرد رنگ ساده ای بود. اما بعدها خاطره ها از آن تسبیح برایم رقم خورد. نزدیک ورودی سالن که رسید خودمو بی اراده پشت یکی از مبل های بزرگ سالن مخفی کردم. با آن قد و قامت کوچک ، تقریبا پشت مبل ، گم شده بودم که صدای پیرمرد برخاست. _ مینا ... بابا ...کجایی پس ؟! مینا خانم لباس عوض کرده بود و یه بلوز گل گلی با دامن مشکی کلوش به تن داشت. _سلام آقا جون خوش اومدید... بفرمایید. صدای قدمهایی پیرمرد که از کنار گوشم گذشت ، نفسم را حبس کرد : _پس کو این نسیم خانمی که اینقدر تعریفشو کردی. _همین جا بود آقا جون... الان پیداش میکنم... نسیم... نسیم جان. نمیدونم چرا غریب ترین حس غریبی توی وجودم متبلور شد. بیشتر خودم رو پشت مبل مخفی کردم که صدایی آشنا شنیدم. صدای همان آقایی که به بچه های پرورشگاه شکلات میداد : _نسیم خانم شکلات نمیخوای ؟ هنوز جواب نداده بودم که اینبار صدای پسرکی به گوشم رسید : _از اولش گفتم برای من یه داداش بیارید ، دخترا لوس و بچه ننه اند... _هومن!... این چه طرز حرف زدنه! مینا خانم بود که اعتراض کرد و من یواشکی سرم رو جلو کشیدم تا پسرک عصبی را ببینم و دیدم. پسرکی با موهایی خرمایی روشن و چشمانی همرنگش. قد و قامتش بلند تر از من بود و کاملا مشخص که تقریبا هفت سال یا بیشتر از من بزرگتر است. باز صدای بقیه بلند شد: _نسیم خانم... کجایی ؟ و صدای اعتراض پسرک که اسمش هومن بود. _ولش کنید بچه ی لوسو... الان حتما رفته یه کنجی داره زار میزنه... بچه دماغو. حرصی و عصبی ، با یه بغضی که داشت به وقوع میپیوست ، اما مرز ایجاد و فعلیت ، نگهش داشته بودم ، فوری از جا برخاستم و گفتم : _ بچه دماغو خودتی. نگاه متعجب همه سمتم اومد. به چند ثانیه نکشید که صدای خنده ی همه بلند شد جز همان پسرک بی ادب! مینا خانم دستش رو سمتم دراز کرد: _بفرمایید... اینم نسیم خانم ما... بیا جلوتر دخترم. جلو رفتم که نگاه پیرمرد به صورتم ، دقيق شد. دست دراز کرد سمتم و مینا خانم دستم رو توی دست پیرمرد گذاشت. پیرمرد با دقت نگاهم کرد. یه لحظه بین نگاهش و نگاه سمانه خانم که توی حمام ، با دقت منو برانداز میکرد که جونوری رو توی تنم ، زنده نذاره ، مقایسه کردم و زبون درازم بی هیچ فکری باز شد : _تموم جونورام رو با کیسه کشتم. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝