eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 از سفر برگشتیم . پدر و مادر انتظار داشتند بیشتر این ها خونه ی خاتون بمونم .حتی خود خاتونم همین انتظار رو داشت ، ولی من اونقدر بهونه اومدم که حسام رو مجبور کردم منو برگردونه .روز پنجم عید بود که عمو وحید و زن عمو محبوبه به همراه علیرضا اومدند عید دیدنی . میون تعارفات آجیل و چایی و میوه ،علیرضا گفت : _راستی یه کتاب از کتاب های درسی ات رو می خواستم الهه . -واسه چی ؟ میخوای کنکور بدی ؟ -نه ، بچه ها ازم یه سئوال کردن ، شک دارم ، میخوام جوابشو نگاه کنم ... میشه الان به من بدی ؟ -کدوم کتاب ؟ انگشت اشاره اش رو به علامت تفکر بالا آورد و تا خواست اسم کتاب رو بگه گفت: _خودم پیداش می کنم ... کتابات کجاست؟ -توی اتاقم . از روی مبل برخاست و گفت : _پس با اجازه . همراهش سمت اتاقم رفتم . تا در اتاقم رو باز کردم و علیرضا وارد شد گفت : -الهه ..کتاب بهونه بود ، راستیش ... یه نامه نوشتم واسه... حدس زدم . با لبخندی که کش اومده بود گفتم : _هستی ؟ سرشو تکون داد و نامه رو بدستم که با شیطنت گفتم : _پس اول خودم میخونم . نامه رو از دستم گرفت .اخمی کرد که هیچ ازش نترسیدم : _میخوای بخونی با خودش بخون ... نمیخوام فکر کنه قبل از اینکه نامه رو بهش بدم ، یه دور همه خوندند. کف دستم رو مقابل سینه ام گرفتم : _خیلی خب ... بده نامه رو . پاکت نامه را روی دستم گذاشت . چنان مهر و موم کرده بود که انگار نامه ی سلطنتیه ! پوزخندی از دیدن پاکت نامه اش زدم که گفت : _راستش میخوام بدونم جوابش چیه ... اگه جوابش مثبته اقدام کنم چون نمیخوام جلوی پدر و مادرم ، نه ، بشنوم . پاکت سفید نامه رو روی کف دستم زدم و گفتم : _چقدر شما پسرا لوسید ! خب حالا یه نه ، بشنوی چی میشه ؟ غرورت لکه دار میشه ! -بحث غرور نیست ... بحث اینه که اونوقت دیگه پدر و مادرم قبول نمی کنند که برای بار دوم یا سوم بیان خواستگاری ولی اگه جوابش روبه خودم بگه ، من شده ، صدبارم میرم خواستگاریش . چرخیدم و پشتم رو به علیرضا کردم وگفتم : _پس خودتو آماده کن تا صدبار بری خواستگاری . فوری پرسید: _نکنه تو چیزی میدونی ؟ باهات حرف زده ! خندیدم که خنده ام شیطنت منو لو داد: _نه شوخی کردم . لبشو از این شوخی بی مورد کج کرد و گفت : _یکی طلبت . -طلب که زیاد دارم ... از آرش مخصوصا ... تو هم روش. نگاهش پر شد از غم: _بابت بلایی که آرش سر زندگیت آورد ، منم متاثرشدم ... مطمئن باش یه روزی پشیمون میشه که خیلی دیره . -امیدوارم . پوفی کشیدم و نامه رو توی هوا تکون دادم : _می رسونم دستش ، خیالت راحت. لبخند پهنی زد و گفت: _خواهر خودمی الهه. -چه کنیم دیگه یه داداش شیری که بیشتر نداریم . خندید و از اتاق بیرون رفت . نگاهی به پاکت انداختم و گذاشتمش روی میز آرایشم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور داشتم می رفتم سمت پله ها که گفت : -باز نری گریه کنی ....گریه داری بیا همین جا بشین ، گریه هاتو بکن تا چهار تا فحش قشنگ بهت بزنم حالت جا بیاد. لبخندم هنوز روی لبم بود که جواب دادم : _نه دیگه گریه نمیکنم . سمت اتاقم رفتم . بالای پله ها که رسیدم نمی دانم چرا کنجکاو شدم از آنجا یواشکی نگاهش کنم . شاید منتظر ظهور علائم دیازپام ها بودم .سرکی کشیدم . روی کاناپه لم داد و پاهایش را دراز کرد . تند و تند کانال ها رو عوض کرد و بعد دست آخر ، عصبی ، کنترل رو پرت کرد روی میز و گفت : _خیلی آشغالی بهنام . نفهمیدم چرا بهنام را فحش داد. توقع هرچیزی داشتم جز این حرف . برگشتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم .اتفاقات آنروز مثل یک فیلم داشت پشت سر هم از جلوی چشمانم میگذشت که کم کم خوابم برد .صبح با صدای مادر بیدار شدم : _نسیم جان نسیم ... بلند شو دخترم ... دیرت میشه. از جا برخاستم و همراه خمیازه ای گفتم : _سلام صبح بخیر . -سلام عزیزم ...بلند شو که دیرت میشه . بعداز خوندن نماز ، برای صبحانه از پله ها پایین رفتم که هومن را روی کاناپه دراز کشیده دیدم . تازه یاد دیازپام ها افتادم که مادر گفت : _هومن بلندشو ... دیرت شد . مادر داشت میز صبحانه را میچید که گفتم : _هومن که هنوز خوابه. -ببین تو میتونی بیدارش کنی . در حالیکه لبانم رو روی هم محکم میفشردم تا نخندم ، جلو رفتم و بازویش را تکان محکمی دادم : _هومن ... دیرمون شد بلند شو . خواب آلود گفت : _ولن کن ...میخوام بخوابم . -کلاس داریم امروز . یکدفعه مثل فنر از جا پرید .چشماش اونقدر پف کرده بود که به زور باز میشد : _وای چرا اینطوری شدم . لبام رو از زور خنده جمع کردم و گفتم : -یه آب به صورتت بزن تا سرحال بشی . چنگی به موهایش زد و چندین بار کف دستش رو کوبید روی گونه هایش . سر میز صبحانه نشستم که هومن به زور خودشو تا دستشویی رساند . مادر هم رو به رویم نشست و گفت : _دیشب حتما دیر خوابیده ، ولی آخه قبلنا که حتی دیر هم میخوابید بازم وقتی بیدارش می کردم ، سرحال بود! مجبور بودم فقط لبانم رو غنچه کنم تا خنده ام نگیره . هومن از دستشویی بیرون آمد و تلو تلو خوران سمت میز آمد که مادر با تعجب گفت : -تو چت شده امروز؟! به زحمت نشست پشت میز : _نمی دونم .. سرم گیج میره ...منگ خوابم . مشغول خوردن صبحانه شدم که مادر گفت : _حالا صبحانه بخور شاید سرحال شدی . اما هنوز حرف مادر تموم نشده ، هومن سرش رو روی میز گذاشت و خوابید . با خنده ای که دیگر مهارش غیر ممکن بود گفتم : _وای اینکه خوابید ! مادر متعجب نگاهش کرد: _ واا ! ...هومن ... دیر شد .... هومن سرش را بالا آورد و با چشمانی که به اندازه ی یک خط باریک باز شده بود به مادر گفت : _چیه ؟ -بلند شو مادر ، دیرتون میشه . هومن باز کمر صاف کرد و به زور یه لقمه نان به دهان گذاشت و چشم بسته جوید . دیدن این حالش وسط کلاس چه حالی میداد! نگاهی به هومن انداختم که باز ، نشسته ، در حالیکه آرام آرام لقمه اش را میجوید ، به خواب رفت . با دست به مادر اشاره کردم و هومن را نشانش دادم : _وای هومن ... باز خوابیدی که ! مادر اینرا گفت و اینبار محکم شانه های هومن را تکان داد: _بلند شو .... دیرتون میشه . هومن از پشت میز برخاست و رفت روی کاناپه دراز کشید و گفت : _ساعت 7 بیدارم کنید . متعجب نگاهش کردم که مادر باز گفت : _هومن ...نسیم چی ؟ دیرش میشه . -با خودم کلاس داره ...عیبی نداره . و بعد خوابید .خنده ام گرفت که مادر با نگاه کنجکاوش سمتم آمد: _تو که ایندفعه کاری نکردی . -من !...من چکار باید میکردم ؟! -چیزی به خوردش دادی ؟ سرم آروم آروم کج شد و گفتم : _نه ... فقط یه چای نبات ساده . چشمان مادر تیزتر شد : _مطمئنی چای نبات ساده بود؟! 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝