رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت83
از سفر برگشتیم . پدر و مادر انتظار داشتند بیشتر این ها خونه ی خاتون بمونم .حتی خود خاتونم همین انتظار رو داشت ، ولی من اونقدر بهونه اومدم که حسام رو مجبور کردم منو برگردونه .روز پنجم عید بود که عمو وحید و زن عمو محبوبه به همراه علیرضا اومدند عید دیدنی . میون تعارفات آجیل و چایی و میوه ،علیرضا گفت :
_راستی یه کتاب از کتاب های درسی ات رو می خواستم الهه .
-واسه چی ؟ میخوای کنکور بدی ؟
-نه ، بچه ها ازم یه سئوال کردن ، شک دارم ، میخوام جوابشو نگاه کنم ... میشه الان به من بدی ؟
-کدوم کتاب ؟
انگشت اشاره اش رو به علامت تفکر بالا آورد و تا خواست اسم کتاب رو بگه گفت:
_خودم پیداش می کنم ... کتابات کجاست؟
-توی اتاقم .
از روی مبل برخاست و گفت :
_پس با اجازه .
همراهش سمت اتاقم رفتم . تا در اتاقم رو باز کردم و علیرضا وارد شد گفت :
-الهه ..کتاب بهونه بود ، راستیش ... یه نامه نوشتم واسه...
حدس زدم . با لبخندی که کش اومده بود گفتم :
_هستی ؟
سرشو تکون داد و نامه رو بدستم که با شیطنت گفتم :
_پس اول خودم میخونم .
نامه رو از دستم گرفت .اخمی کرد که هیچ ازش نترسیدم :
_میخوای بخونی با خودش بخون ... نمیخوام فکر کنه قبل از اینکه نامه رو بهش بدم ، یه دور همه خوندند.
کف دستم رو مقابل سینه ام گرفتم :
_خیلی خب ... بده نامه رو .
پاکت نامه را روی دستم گذاشت . چنان مهر و موم کرده بود که انگار نامه ی سلطنتیه !
پوزخندی از دیدن پاکت نامه اش زدم که گفت :
_راستش میخوام بدونم جوابش چیه ... اگه جوابش مثبته اقدام کنم چون نمیخوام جلوی پدر و مادرم ، نه ، بشنوم .
پاکت سفید نامه رو روی کف دستم زدم و گفتم :
_چقدر شما پسرا لوسید ! خب حالا یه نه ، بشنوی چی میشه ؟ غرورت لکه دار میشه !
-بحث غرور نیست ... بحث اینه که اونوقت دیگه پدر و مادرم قبول نمی کنند که برای بار دوم یا سوم بیان خواستگاری ولی اگه جوابش روبه خودم بگه ، من شده ، صدبارم میرم خواستگاریش .
چرخیدم و پشتم رو به علیرضا کردم وگفتم :
_پس خودتو آماده کن تا صدبار بری خواستگاری .
فوری پرسید:
_نکنه تو چیزی میدونی ؟ باهات حرف زده !
خندیدم که خنده ام شیطنت منو لو داد:
_نه شوخی کردم .
لبشو از این شوخی بی مورد کج کرد و گفت :
_یکی طلبت .
-طلب که زیاد دارم ... از آرش مخصوصا ... تو هم روش.
نگاهش پر شد از غم:
_بابت بلایی که آرش سر زندگیت آورد ، منم متاثرشدم ... مطمئن باش یه روزی پشیمون میشه که خیلی دیره .
-امیدوارم .
پوفی کشیدم و نامه رو توی هوا تکون دادم :
_می رسونم دستش ، خیالت راحت.
لبخند پهنی زد و گفت:
_خواهر خودمی الهه.
-چه کنیم دیگه یه داداش شیری که بیشتر نداریم .
خندید و از اتاق بیرون رفت . نگاهی به پاکت انداختم و گذاشتمش روی میز آرایشم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت83
داشتم می رفتم سمت پله ها که گفت :
-باز نری گریه کنی ....گریه داری بیا همین جا بشین ، گریه هاتو بکن تا چهار تا فحش قشنگ بهت بزنم حالت جا بیاد.
لبخندم هنوز روی لبم بود که جواب دادم :
_نه دیگه گریه نمیکنم .
سمت اتاقم رفتم . بالای پله ها که رسیدم نمی دانم چرا کنجکاو شدم از آنجا یواشکی نگاهش کنم .
شاید منتظر ظهور علائم دیازپام ها بودم .سرکی کشیدم . روی کاناپه لم داد و پاهایش را دراز کرد . تند و تند کانال ها رو عوض کرد و بعد دست آخر ، عصبی ، کنترل رو پرت کرد روی میز و گفت :
_خیلی آشغالی بهنام .
نفهمیدم چرا بهنام را فحش داد.
توقع هرچیزی داشتم جز این حرف . برگشتم اتاقم و روی تخت دراز کشیدم .اتفاقات آنروز مثل یک فیلم داشت پشت سر هم از جلوی چشمانم میگذشت که کم کم خوابم برد .صبح با صدای مادر بیدار شدم :
_نسیم جان نسیم ... بلند شو دخترم ... دیرت میشه.
از جا برخاستم و همراه خمیازه ای گفتم :
_سلام صبح بخیر .
-سلام عزیزم ...بلند شو که دیرت میشه .
بعداز خوندن نماز ، برای صبحانه از پله ها پایین رفتم که هومن را روی کاناپه دراز کشیده دیدم . تازه یاد دیازپام ها افتادم که مادر گفت :
_هومن بلندشو ... دیرت شد .
مادر داشت میز صبحانه را میچید که گفتم :
_هومن که هنوز خوابه.
-ببین تو میتونی بیدارش کنی .
در حالیکه لبانم رو روی هم محکم میفشردم تا نخندم ، جلو رفتم و بازویش را تکان محکمی دادم :
_هومن ... دیرمون شد بلند شو .
خواب آلود گفت :
_ولن کن ...میخوام بخوابم .
-کلاس داریم امروز .
یکدفعه مثل فنر از جا پرید .چشماش اونقدر پف کرده بود که به زور باز میشد :
_وای چرا اینطوری شدم .
لبام رو از زور خنده جمع کردم و گفتم :
-یه آب به صورتت بزن تا سرحال بشی .
چنگی به موهایش زد و چندین بار کف دستش رو کوبید روی گونه هایش . سر میز صبحانه نشستم که هومن به زور خودشو تا دستشویی رساند . مادر هم رو به رویم نشست و گفت :
_دیشب حتما دیر خوابیده ، ولی آخه قبلنا که حتی دیر هم میخوابید بازم وقتی بیدارش می کردم ، سرحال بود!
مجبور بودم فقط لبانم رو غنچه کنم تا خنده ام نگیره . هومن از دستشویی بیرون آمد و تلو تلو خوران سمت میز آمد که مادر با تعجب گفت :
-تو چت شده امروز؟!
به زحمت نشست پشت میز :
_نمی دونم .. سرم گیج میره ...منگ خوابم .
مشغول خوردن صبحانه شدم که مادر گفت :
_حالا صبحانه بخور شاید سرحال شدی .
اما هنوز حرف مادر تموم نشده ، هومن سرش رو روی میز گذاشت و خوابید . با خنده ای که دیگر مهارش غیر ممکن بود گفتم :
_وای اینکه خوابید !
مادر متعجب نگاهش کرد:
_ واا ! ...هومن ... دیر شد ....
هومن سرش را بالا آورد و با چشمانی که به اندازه ی یک خط باریک باز شده بود به مادر گفت :
_چیه ؟
-بلند شو مادر ، دیرتون میشه .
هومن باز کمر صاف کرد و به زور یه لقمه نان به دهان گذاشت و چشم بسته جوید . دیدن این حالش وسط کلاس چه حالی میداد!
نگاهی به هومن انداختم که باز ، نشسته ، در حالیکه آرام آرام لقمه اش را میجوید ، به خواب رفت . با دست به مادر اشاره کردم و هومن را نشانش دادم :
_وای هومن ... باز خوابیدی که !
مادر اینرا گفت و اینبار محکم شانه های هومن را تکان داد:
_بلند شو .... دیرتون میشه .
هومن از پشت میز برخاست و رفت روی کاناپه دراز کشید و گفت :
_ساعت 7 بیدارم کنید .
متعجب نگاهش کردم که مادر باز گفت :
_هومن ...نسیم چی ؟ دیرش میشه .
-با خودم کلاس داره ...عیبی نداره .
و بعد خوابید .خنده ام گرفت که مادر با نگاه کنجکاوش سمتم آمد:
_تو که ایندفعه کاری نکردی .
-من !...من چکار باید میکردم ؟!
-چیزی به خوردش دادی ؟
سرم آروم آروم کج شد و گفتم :
_نه ... فقط یه چای نبات ساده .
چشمان مادر تیزتر شد :
_مطمئنی چای نبات ساده بود؟!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝