eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 عصر همون روز دایی محمود و زن دایی و هستی ، اومدند عید دیدنی ما .حسام همراهشون نبود. از اونهمه عشقی که ادعا می کرد و اداش رو در میآورد ، بعید بود!درحالیکه لیوان های چای رو توی سینی می چیدم ، به مادر کنایه زدم : _برادرزاده تونم که جا زد! مادر اخمی حواله ام کرد: _جا نزده ، کار داشته حتما . -آره حتما ... مثل آرش که کار داشت و رفت مالزی !؟ مادر باحرص و عصبانیت نگاهم کرد و ازآشپزخونه بیرون رفت . سینی چای رو که تعارف می کردم که دایی گفت : _چطوری عروس گلم ؟.. .ببخشید که حسام نیومد، سلام رسوند گفت توی همین هفته ، خصوصی خدمت میرسه . و بعد خندید . مات خنده ی دایی شده بودم که هستی ادامه ی حرف دایی رو پیش کشید: _البته با یه سوپرایز ویژه . نشستم روی مبل تک نفره و با سرانگشت اشاره ام به هستی اشاره کردم همراهم به اتاقم بیاید . او هم اشاره ام را گرفت و دنبالم آمد.در اتاقم رو که پشت سرم بستم گفتم : _بشین روی تخت . نگاهی به اتاقم انداخت و نشست لبه ی تخت که نامه ی علیرضا رو گذاشتم روی پاش . -این چیه ؟ -نامه ی فرهاده . -فرهاد کیه ! ابرویی بالا انداختم . از هستی بعید بود که ندونه : _خودتو به اون راه نزن ...کدوم فرهادی توی فامیل هست که خیلی تابلو عاشقته ؟ لبای قلوه ای هستی کشیده شد به یک لبخند ملیح . هستی زیبا بود . عاشق اون لبای قلوه ایش بودم . برخلاف حسام ، چشمای درشتی داشت که به دایی محمود رفته بود.مژه های مشکی اش با رنگ چشماش همخونی داشت و مثل حسام به زن دایی طاهره رفته بود. -بازش کن دیگه . نامه را بازکرد که خودم رو به بازوش چسباندم و همراهش شروع به خواندن کردم : " سلام هستی خانم . فکر نکنید که تنبلم یا طاقت اومدن و رفتن به خواستگاری و انتظارش رو نداشتم ، می دونم که شما هم می دونید که چقدر شما رو دوست دارم . اما این نامه رو نوشتم تا جواب خودتون رو در مورد خودم بدونم .فکر کردم اگه بدونم نظرتون چیه ، طاقتم بیشتر میشه و اگه جواب پدر و مادرتون منفی باشه ، صبر ایوب رو پیشه میگیرم و کفش آهنی پام می کنم و هرماه میآم خواستگاری اما اگر جوابتون مثبت باشه ، دست پدرومادرم رو می گیرم وهمین ماه میآم تا بله رو بگیرم .... الهه خواهر رضایی منه ... اگه حرفی داشتید بهش بزنید ، به من میرسونه ... ممنون از اینکه نامه ام رو خوندید. علیرضا. " نگاهم از کاغذ نامه سمت صورت هستی بالا اومد .سرخ شده بود عین لبو . باخنده گفتم : _خب دیگه جواب توهم معلومه. باخنده گفت : _نه ...اصلا هم معلوم نیست . -خودتو لوس نکن ... دوستش داری تابلوئه ...ولی از علیرضا بعید بود، با اون همه شاگردی که داره ... این چه نامه ایه که نوشته ! مثلا خیر سرش دبیره ! هستی بلند بلند خندید که گفتم : _زیاد معطلش نکن، جواب رو بده ، بهش بگم . هستی مکثی کرد و با لبخندی خاص گفت : _بگو ... قدمتون سر چشم ... تشریف بیارید. با ذوق فریاد کشیدم و صورت هستی رو بوسه زدم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سرم را به دوطرف چرخاندم که مادر نفس بلندی کشید و گفت : _صبحانتو بخور. بعد از صبحانه هم هومن بیدار نشد .حاضر و آماده بالای سرش ایستادم و در حالیکه مدام لبخندم رو فرو میخوردم ، صدایش زدم : _هومن ...دیرمون شده . جوابی نداد . خم شدم و بازویش رو تکانی دادم : _بلند شو هومن ....دیرمون شد ساعت هفت شده . چشماش رو به زور باز کرد : _وای خدا ...چرا اینطوری شدم . بعد به زور روی کاناپه نشست وکمی شقیقه هایش رابا دو انگشت اشاره و شست ، از دو طرف ماساژ داد و گفت : -برو حاضرشو تا من بیام . -من که حاضرم . سرش بالا اومد و نگاهم کرد و بعد چند بار پلک زدن گفت : -میرم حاضر شم . و به زور و زحمت رفت سمت اتاقش که مادر یه لقمه دستم داد و گفت : _تو ماشین بهش بده بخوره ... چه طوری میخواد رانندگی کنه ؟! -من میرونم . -تو گواهینامه نداری . -ولی رانندگی که بلدم . مادر نوچی کرد و گفت : _ای خدا ... وایستید براتون آژانس بگیرم . همون موقع هومن از راه رسید .تیپ و قیافه اش از حال خودش خنده دارتر شده بود. حتی یقه ی پیراهنش رو مرتب نکرده بود که گفت : _بریم . مادر باتعجب نگاهش کرد : _هومن این چه قیافه ایه ! با تعجب گفت : _چشه؟! جلو رفتم و باخنده یقه ی پیراهنشو صاف کردم و در حالیکه به موهای نامرتبش نگاه می کردم گفتم : _لااقل یه شونه به موهات میزدی . باز چشماشو به زور باز کرد و گفت : _شونه نزدم ؟! سرم را به علامت نفی بالا دادم که با چند بار چنگ زدن به موهایش ، موهایش را کمی مرتب کرد و گفت : -چطور شد ؟ مادر متعجب نگاهش کرد.تا آن روز هومن را اینقدر خواب آلود و بی حوصله ندیده بود. مادرخواست آژانس بگیردکه هومن نگذاشت .من پشت فرمان نشستم . با آنکه گواهینامه نداشتم ولی پدر رانندگی را به من آموزش داده بود و هومن از فرط خواب الودگی هیچ اصراری نکرد که خودش رانندگی کند ، در عوض تا روی صندلی شاگرد نشست ، باز چشمانش رو بست و خوابید . ذوق کردم براي ورودش به کلاس و دیدن قیافه ی بچه ها. به دانشگاه رسیدیم که بیدارش کردم : _هومن ...هومن ...بلندشو رسیدیم . چشمانش را باز کرد و سری به اطراف چرخاند: _خب برو توی پارکینگ دانشگاه دیگه . -من!! ...من و تو رو باهم ببینن اشکال نداره ؟! -آخ چرا چرا ... پیاده شو ،خودم میرم . -میتونی ؟ چندین بار با کف دست توی صورتش کوبید و خمیازه ای بلند کشید و پشت پلک چشمانش را مالش داد و گفت : -آره . پیاده شدم و از ماشین که فاصله گرفتم ،خندیدم . وارد کلاس که شدم فریبا را دیدم : _وای فریبا امروز کلی میخندیم . -چی شده ؟ -قرص خواب بهش دادم ، به زور اومده دانشگاه ... همش خوابه . باخنده گفت : _وای دخترتو معرکه ای ! بلند بلند خندیدم و نشستم پشت میزم .طولی نکشید که هومن آمد و بادیدن قیافه ی خواب آلود و چشمان پف کرده اش ، همه ی بچه های کلاس متعجب شدند ، جز من و فریبا که ریز می خندیدیم .کیفش را گذاشت روی میز که آقای لطفی گفت : _استاد انگار کسالت دارید ! -نه ...ولی... ولی را گفت و با دوانگشت اشاره وشست ، گوشه ی چشمانش را مالش داد و گفت : -امروز یه کم حال ندارم ...خانم افراز شما از روی درس بخونید من توضیح میدم . با لبانی که از شدت خنده ، غنچه کرده بودم گفتم : _چشم استاد. کتابم را باز کردم و هومن پشت میزش نشست . کتابش را مقابلش گذاشت و دستش را پایه ی چانه اش .خوب معلوم بود که سرش دنبال تکیه گاهی برای خواب است . هر یه خطی که با تامل میخواندم ، یه نگاه به هومن می انداختم و جلوی خنده ام را می گرفتم .چشمانش کم کم بسته شد و در همان ژست دست زیر چانه ، نشسته ، خوابید . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝