رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت84
عصر همون روز دایی محمود و زن دایی و هستی ، اومدند عید دیدنی ما .حسام همراهشون نبود. از اونهمه عشقی که ادعا می کرد و اداش رو در میآورد ، بعید بود!درحالیکه لیوان های چای رو توی سینی می چیدم ، به مادر کنایه زدم :
_برادرزاده تونم که جا زد!
مادر اخمی حواله ام کرد:
_جا نزده ، کار داشته حتما .
-آره حتما ... مثل آرش که کار داشت و رفت مالزی !؟
مادر باحرص و عصبانیت نگاهم کرد و ازآشپزخونه بیرون رفت . سینی چای رو که تعارف می کردم که دایی گفت :
_چطوری عروس گلم ؟.. .ببخشید که حسام نیومد، سلام رسوند گفت توی همین هفته ، خصوصی خدمت میرسه .
و بعد خندید . مات خنده ی دایی شده بودم که هستی ادامه ی حرف دایی رو پیش کشید:
_البته با یه سوپرایز ویژه .
نشستم روی مبل تک نفره و با سرانگشت اشاره ام به هستی اشاره کردم همراهم به اتاقم بیاید . او هم اشاره ام را گرفت و دنبالم آمد.در اتاقم رو که پشت سرم بستم گفتم :
_بشین روی تخت .
نگاهی به اتاقم انداخت و نشست لبه ی تخت که نامه ی علیرضا رو گذاشتم روی پاش .
-این چیه ؟
-نامه ی فرهاده .
-فرهاد کیه !
ابرویی بالا انداختم . از هستی بعید بود که ندونه :
_خودتو به اون راه نزن ...کدوم فرهادی توی فامیل هست که خیلی تابلو عاشقته ؟
لبای قلوه ای هستی کشیده شد به یک لبخند ملیح . هستی زیبا بود . عاشق اون لبای قلوه ایش بودم . برخلاف حسام ، چشمای درشتی داشت که به دایی محمود رفته بود.مژه های مشکی اش با رنگ چشماش همخونی داشت و مثل حسام به زن دایی طاهره رفته بود.
-بازش کن دیگه .
نامه را بازکرد که خودم رو به بازوش چسباندم و همراهش شروع به خواندن کردم :
" سلام هستی خانم .
فکر نکنید که تنبلم یا طاقت اومدن و رفتن به خواستگاری و انتظارش رو نداشتم ، می دونم که شما هم می دونید که چقدر شما رو دوست دارم .
اما این نامه رو نوشتم تا جواب خودتون رو در مورد خودم بدونم .فکر کردم اگه بدونم نظرتون چیه ، طاقتم بیشتر میشه و اگه جواب پدر و مادرتون منفی باشه ، صبر ایوب رو پیشه میگیرم و کفش آهنی پام می کنم و هرماه میآم خواستگاری اما اگر جوابتون مثبت باشه ، دست پدرومادرم رو می گیرم وهمین ماه میآم تا بله رو بگیرم .... الهه خواهر رضایی منه ... اگه حرفی داشتید بهش بزنید ، به من میرسونه ... ممنون از اینکه نامه ام رو خوندید.
علیرضا. "
نگاهم از کاغذ نامه سمت صورت هستی بالا اومد .سرخ شده بود عین لبو . باخنده گفتم :
_خب دیگه جواب توهم معلومه.
باخنده گفت :
_نه ...اصلا هم معلوم نیست .
-خودتو لوس نکن ... دوستش داری تابلوئه ...ولی از علیرضا بعید بود، با اون همه شاگردی که داره ... این چه نامه ایه که نوشته ! مثلا خیر سرش دبیره !
هستی بلند بلند خندید که گفتم :
_زیاد معطلش نکن، جواب رو بده ، بهش بگم .
هستی مکثی کرد و با لبخندی خاص گفت :
_بگو ... قدمتون سر چشم ... تشریف بیارید.
با ذوق فریاد کشیدم و صورت هستی رو بوسه زدم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت84
سرم را به دوطرف چرخاندم که مادر نفس بلندی کشید و گفت :
_صبحانتو بخور.
بعد از صبحانه هم هومن بیدار نشد .حاضر و آماده بالای سرش ایستادم و در حالیکه مدام لبخندم رو فرو میخوردم ، صدایش زدم : _هومن ...دیرمون شده .
جوابی نداد . خم شدم و بازویش رو تکانی دادم :
_بلند شو هومن ....دیرمون شد ساعت هفت شده .
چشماش رو به زور باز کرد :
_وای خدا ...چرا اینطوری شدم .
بعد به زور روی کاناپه نشست وکمی شقیقه هایش رابا دو انگشت اشاره و شست ، از دو طرف ماساژ داد و گفت :
-برو حاضرشو تا من بیام .
-من که حاضرم .
سرش بالا اومد و نگاهم کرد و بعد چند بار پلک زدن گفت :
-میرم حاضر شم .
و به زور و زحمت رفت سمت اتاقش که مادر یه لقمه دستم داد و گفت :
_تو ماشین بهش بده بخوره ... چه طوری میخواد رانندگی کنه ؟!
-من میرونم .
-تو گواهینامه نداری .
-ولی رانندگی که بلدم .
مادر نوچی کرد و گفت :
_ای خدا ... وایستید براتون آژانس بگیرم .
همون موقع هومن از راه رسید .تیپ و قیافه اش از حال خودش خنده دارتر شده بود.
حتی یقه ی پیراهنش رو مرتب نکرده بود که گفت :
_بریم .
مادر باتعجب نگاهش کرد :
_هومن این چه قیافه ایه !
با تعجب گفت :
_چشه؟!
جلو رفتم و باخنده یقه ی پیراهنشو صاف کردم و در حالیکه به موهای نامرتبش نگاه می کردم گفتم :
_لااقل یه شونه به موهات میزدی .
باز چشماشو به زور باز کرد و گفت :
_شونه نزدم ؟!
سرم را به علامت نفی بالا دادم که با چند بار چنگ زدن به موهایش ، موهایش را کمی مرتب کرد و گفت :
-چطور شد ؟
مادر متعجب نگاهش کرد.تا آن روز هومن را اینقدر خواب آلود و بی حوصله ندیده بود. مادرخواست آژانس بگیردکه هومن نگذاشت .من پشت فرمان نشستم . با آنکه گواهینامه نداشتم ولی پدر رانندگی را به من آموزش داده بود و هومن از فرط خواب الودگی هیچ اصراری نکرد که خودش رانندگی کند ، در عوض تا روی صندلی شاگرد نشست ، باز چشمانش رو بست و خوابید .
ذوق کردم براي ورودش به کلاس و دیدن قیافه ی بچه ها. به دانشگاه رسیدیم که بیدارش کردم :
_هومن ...هومن ...بلندشو رسیدیم .
چشمانش را باز کرد و سری به اطراف چرخاند:
_خب برو توی پارکینگ دانشگاه دیگه .
-من!! ...من و تو رو باهم ببینن اشکال نداره ؟!
-آخ چرا چرا ... پیاده شو ،خودم میرم .
-میتونی ؟
چندین بار با کف دست توی صورتش کوبید و خمیازه ای بلند کشید و پشت پلک چشمانش را مالش داد و گفت :
-آره .
پیاده شدم و از ماشین که فاصله گرفتم ،خندیدم . وارد کلاس که شدم فریبا را دیدم :
_وای فریبا امروز کلی میخندیم .
-چی شده ؟
-قرص خواب بهش دادم ، به زور اومده دانشگاه ... همش خوابه .
باخنده گفت :
_وای دخترتو معرکه ای !
بلند بلند خندیدم و نشستم پشت میزم .طولی نکشید که هومن آمد و بادیدن قیافه ی خواب آلود و چشمان پف کرده اش ، همه ی بچه های کلاس متعجب شدند ، جز من و فریبا که ریز می خندیدیم .کیفش را گذاشت روی میز که آقای لطفی گفت :
_استاد انگار کسالت دارید !
-نه ...ولی...
ولی را گفت و با دوانگشت اشاره وشست ، گوشه ی چشمانش
را مالش داد و گفت :
-امروز یه کم حال ندارم ...خانم افراز شما از روی درس بخونید من توضیح میدم .
با لبانی که از شدت خنده ، غنچه کرده بودم گفتم :
_چشم استاد.
کتابم را باز کردم و هومن پشت میزش نشست .
کتابش را مقابلش گذاشت و دستش را پایه ی چانه اش .خوب معلوم بود که سرش دنبال تکیه گاهی برای خواب است . هر یه خطی که با تامل میخواندم ، یه نگاه به هومن می انداختم و جلوی خنده ام را می گرفتم .چشمانش کم کم بسته شد و در همان ژست دست زیر چانه ، نشسته ، خوابید .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝