رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت88
ساعت به 4 نرسیده بود که حسام آمد.نگاهم روی ساعت بود و گوشم به احوالپرسی او و مادر.
-سلام عمه جان ، خوبید ؟ با اجازه عمه جان .
-خواهش می کنم .
فاصله ی پذیرائی تا اتاق منو باچند قدم بلند طی کرد و به دوثانیه نکشید که در زد:
_الهه.
-بیا تو.
دراتاق رو باز کرد.نشسته بودم لبه ی تختم . نگاهشم نکردم حتی سلامم نکردم .
جلو اومد در و پشت سرش بست :
_سلام.
از شدت درد معده ام درحالیکه دوکف دستم رو لبه ی تخت گرفته بودم و خودم رو تاب می دادم گفتم :
_سرویس جلوی آینه ی میز آرایشه .
جلو اومد و کنارم لبه ی تخت نشست :
_الهه ... باورکن پولشو از کسی نگرفتم ...
-برو برش دار.
-الهه جان ... کسی نمی دونه که توگفتی ، به همه گفتم ، خودم می خوام برات سرویس طلا بخرم .
چشمامو بستم و باز درحالیکه خودم را از آن درد لعنتی معده ، تکان می دادم گفتم :
_برو برش دار.
-الهه...
فریاد کشیدم :
_برش دارحسام .... تو می دونی من از صبح چقدر بخاطر تو حرص خوردم ؟
سکوت کرد.چشم گشودم . هنوز کنارم نشسته بود که خودم را از تخت جدا کردم وجعبه ی سرویس رو از روی میز آرایشم برداشتم و کوبیدم وسط تخت. نگاهم کرد . غم چشماش اونقدر بود که میشد سر تا سر سیاهی نگاهش رو به اون غم تفسیر کنم :
_الان اگه اینو پس بدم ، به قیمت دسته دوم از من بر می داره ، ضرر می کنم .
عصبی جوابش رو دادم :
_فدای سرم .
نفس بلندی کشید و گفت :
_آره خب ... فدای سرت عزیزم ... چشم ... پسش می دم.
لحظه ای دلم سوخت. لحن صدایش منو متاثر کرد ولی حسام از پشیمانی من ، جعبه ی سرویس رو برداشت و در جعبه رو باز کرد .نگاهش رو روی برق ظرافت کاری سرویس انداخت:
_لااقل یه بار بنذار گردنت، دلم خوش باشه .
چشمامو بستم. انگار تمام عضلات بدنم سنگ شد جز حنجره ام که فریاد کشید :
_حساااام ...
معده ام هم همراه با فریادم جمع شد. از درد معده ،به حالت سجده رفته بودم و ناله می زدم :
_آی خدا ...
-باشه باشه ... تو غصه نخور ، تو حرص نخور ، همین الان می رم پسش می دم .
چشمامو بسته بودم که صدای قدم های حسام رو شنیدم .از اتاقم که بیرون رفت. مادر سراغم اومد:
_چه خبرته ! بیچاره رو سکته دادی !
-به جای این حرفا ... قرصام رو بیار مامان ... دارم می میرم.
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت88
فوری دستم با همان یخ های کف دستم پایین آمد :
_نه هومن ولش کن ...این پدرام خیلی عوضی تر از این حرفاست ، رفته دوتا قولچماق تر از خودش رو آورده ...دست از سرش بردار تا یه بلایی سرت نیاورده.
-غلط میکنه ...کیه مگه ؟ حالشو جا میآرم ....کاری میکنم به دست و پام بیافته ...صبر کن .
عصبی فریاد زدم :
_بهت میگم ولش کن ... چقدر تو مغروری ! حالا چون تو رو زده و به غرورت برخورده ، باید باز بری سراغش تا تلافی کنی ؟!
اخمی کرد و گفت :
_آره مغرورم ... هم مغرورم هم عوضی ... عوضی تر از خود پدرام ...
با ناله ای ملتمسانه گفتم :
_جان من ، جان مادر ... ولش کن ...من از این عوضی میترسم ... تو رو خدا.
اخمش محکمتر شد :
_به تو چکار دارم .
-شاید واسه خاطر رو کم کردن بیاد سراغ من ... هومن به خدا میترسم ، از چشماش ، از نگاهش ، حتی اون لبخندی که دندونای زردش رو نشونم میده ...ولش کن جان مادر.
نفسش رو با حرص از بین لبانش بیرون داد و زیر لب گفت :
-آشغال کثافت ...ازم پول میخواد.... پول بهش بدم؟! ... برای اینکه داشت یه بلایی سرت میآورد یا کاری که به سرانجام نرسید ؟!
خیره اش شده بودم . یه حسی موج موج توی وجودم داشت تلاطم ایجاد میکرد و هومن بی توجه به این حس و حالم همچنان میگفت :
_کاش یه انگشتش رو میبریدم تا واسم اینجوری شاخ نشه ... کم بود ...اون خراش روی صورتش کم بود ... فکر کرده من سوسولم و بلد نیستم حقم رو بگیرم ؟ ...کور خونده ... توی سوئد روزی با هزار تا مثل این آشغالا در افتادم ، توی کوچه و خیابون و دانشگاه ...درستش میکنم .
مستاصل نالیدم :
_هومن من میترسم ... به خدا دوباره کابوس میبینم .
سرش چرخید سمتم .نگاهم کرد. آرامتر از قبل شده بود. پوزخندی زد و بی هیچ حرفی فقط به ترس نشسته توی چشمانم خیره شد . دستم را بالا بردم و یخ های توی نایلکس را باز کنج لبش گذاشتم که اخم ریزی از درد به صورتش آمد که بی اختیار فوری گفتم :
_ببخشید ...حتما درد داره میدونم .
-خوابم میآد ولی نمی دونم چرا خوابم نمیبره .
-شاید از فکر و خیاله ...میخوای یه قرص دیازپام بهت بدم بخوابی؟
-دیازپام؟!
-آره قرص های خواب مادره .
یه لحظه یه جرقه توی چشمانش ظاهر شد:
_نکنه. .... نکنه از همونا به من دادی که از دیشب تا حالا همش خوابم .
فوری از ترس خودم را عقب کشیدم و گفتم :
_نه ... من که قرص بهت ندادم .
_قرص ندادی ولی توی آبی ، شربتی ، چایی... چایی؟! چایی نبات دیشب ... همونو که خوردم خوابم گرفت .
یخ ها از دستم افتاد .تا خواستم فرار کنم با یه جهش مرا گرفت .
افتادم زمین که مچ دستم را محکم گرفت و گفت :
_کجا؟! ... پس کار تو بود !! کل کلاس رو خوابیدم و همه به من خندیدن ...کار تو بود؟!
-خب ...یک یک شدیم دیگه ... تو روز قبلش منو بخاطر یه اسم که روی کتابم نوشته بودم جلوی همه مسخره کردی ...
منم اینجوری تلافی کردم .
چشماشو ریز کرد :
_تلافی کردی جون عمه ات ! ...این تلافی اون بود؟!
-هومن مچ دستم درد گرفت .
عمدا فشاری به مچ دست داد که ناله کردم و گفتم :
_آی ...ولم کن .
نفسش رو عمدا توی صورتم خالی کرد و کم کم یه لبخند روی صورتش نشست .به چی لبخند می زد نمی دونستم که گفت :
_اگه حریف پدرامم بشم ، حریف تو فنقله جوجه نمیشم ... باشه با اونکه یک یک نمیشه ولی ایندفعه رو هم بخشیدم ولی همین دفعه فقط.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝