eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 ساعت به 4 نرسیده بود که حسام آمد.نگاهم روی ساعت بود و گوشم به احوالپرسی او و مادر. -سلام عمه جان ، خوبید ؟ با اجازه عمه جان . -خواهش می کنم . فاصله ی پذیرائی تا اتاق منو باچند قدم بلند طی کرد و به دوثانیه نکشید که در زد: _الهه. -بیا تو. دراتاق رو باز کرد.نشسته بودم لبه ی تختم . نگاهشم نکردم حتی سلامم نکردم . جلو اومد در و پشت سرش بست : _سلام. از شدت درد معده ام درحالیکه دوکف دستم رو لبه ی تخت گرفته بودم و خودم رو تاب می دادم گفتم : _سرویس جلوی آینه ی میز آرایشه . جلو اومد و کنارم لبه ی تخت نشست : _الهه ... باورکن پولشو از کسی نگرفتم ... -برو برش دار. -الهه جان ... کسی نمی دونه که توگفتی ، به همه گفتم ، خودم می خوام برات سرویس طلا بخرم . چشمامو بستم و باز درحالیکه خودم را از آن درد لعنتی معده ، تکان می دادم گفتم : _برو برش دار. -الهه... فریاد کشیدم : _برش دارحسام .... تو می دونی من از صبح چقدر بخاطر تو حرص خوردم ؟ سکوت کرد.چشم گشودم . هنوز کنارم نشسته بود که خودم را از تخت جدا کردم وجعبه ی سرویس رو از روی میز آرایشم برداشتم و کوبیدم وسط تخت. نگاهم کرد . غم چشماش اونقدر بود که میشد سر تا سر سیاهی نگاهش رو به اون غم تفسیر کنم : _الان اگه اینو پس بدم ، به قیمت دسته دوم از من بر می داره ، ضرر می کنم . عصبی جوابش رو دادم : _فدای سرم . نفس بلندی کشید و گفت : _آره خب ... فدای سرت عزیزم ... چشم ... پسش می دم. لحظه ای دلم سوخت. لحن صدایش منو متاثر کرد ولی حسام از پشیمانی من ، جعبه ی سرویس رو برداشت و در جعبه رو باز کرد .نگاهش رو روی برق ظرافت کاری سرویس انداخت: _لااقل یه بار بنذار گردنت، دلم خوش باشه . چشمامو بستم. انگار تمام عضلات بدنم سنگ شد جز حنجره ام که فریاد کشید : _حساااام ... معده ام هم همراه با فریادم جمع شد. از درد معده ،به حالت سجده رفته بودم و ناله می زدم : _آی خدا ... -باشه باشه ... تو غصه نخور ، تو حرص نخور ، همین الان می رم پسش می دم . چشمامو بسته بودم که صدای قدم های حسام رو شنیدم .از اتاقم که بیرون رفت. مادر سراغم اومد: _چه خبرته ! بیچاره رو سکته دادی ! -به جای این حرفا ... قرصام رو بیار مامان ... دارم می میرم. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور فوری دستم با همان یخ های کف دستم پایین آمد : _نه هومن ولش کن ...این پدرام خیلی عوضی تر از این حرفاست ، رفته دوتا قولچماق تر از خودش رو آورده ...دست از سرش بردار تا یه بلایی سرت نیاورده. -غلط میکنه ...کیه مگه ؟ حالشو جا میآرم ....کاری میکنم به دست و پام بیافته ...صبر کن . عصبی فریاد زدم : _بهت میگم ولش کن ... چقدر تو مغروری ! حالا چون تو رو زده و به غرورت برخورده ، باید باز بری سراغش تا تلافی کنی ؟! اخمی کرد و گفت : _آره مغرورم ... هم مغرورم هم عوضی ... عوضی تر از خود پدرام ... با ناله ای ملتمسانه گفتم : _جان من ، جان مادر ... ولش کن ...من از این عوضی میترسم ... تو رو خدا. اخمش محکمتر شد : _به تو چکار دارم . -شاید واسه خاطر رو کم کردن بیاد سراغ من ... هومن به خدا میترسم ، از چشماش ، از نگاهش ، حتی اون لبخندی که دندونای زردش رو نشونم میده ...ولش کن جان مادر. نفسش رو با حرص از بین لبانش بیرون داد و زیر لب گفت : -آشغال کثافت ...ازم پول میخواد.... پول بهش بدم؟! ... برای اینکه داشت یه بلایی سرت میآورد یا کاری که به سرانجام نرسید ؟! خیره اش شده بودم . یه حسی موج موج توی وجودم داشت تلاطم ایجاد میکرد و هومن بی توجه به این حس و حالم همچنان میگفت : _کاش یه انگشتش رو میبریدم تا واسم اینجوری شاخ نشه ... کم بود ...اون خراش روی صورتش کم بود ... فکر کرده من سوسولم و بلد نیستم حقم رو بگیرم ؟ ...کور خونده ... توی سوئد روزی با هزار تا مثل این آشغالا در افتادم ، توی کوچه و خیابون و دانشگاه ...درستش میکنم . مستاصل نالیدم : _هومن من میترسم ... به خدا دوباره کابوس میبینم . سرش چرخید سمتم .نگاهم کرد. آرامتر از قبل شده بود. پوزخندی زد و بی هیچ حرفی فقط به ترس نشسته توی چشمانم خیره شد . دستم را بالا بردم و یخ های توی نایلکس را باز کنج لبش گذاشتم که اخم ریزی از درد به صورتش آمد که بی اختیار فوری گفتم : _ببخشید ...حتما درد داره میدونم . -خوابم میآد ولی نمی دونم چرا خوابم نمیبره . -شاید از فکر و خیاله ...میخوای یه قرص دیازپام بهت بدم بخوابی؟ -دیازپام؟! -آره قرص های خواب مادره . یه لحظه یه جرقه توی چشمانش ظاهر شد: _نکنه. .... نکنه از همونا به من دادی که از دیشب تا حالا همش خوابم . فوری از ترس خودم را عقب کشیدم و گفتم : _نه ... من که قرص بهت ندادم . _قرص ندادی ولی توی آبی ، شربتی ، چایی... چایی؟! چایی نبات دیشب ... همونو که خوردم خوابم گرفت . یخ ها از دستم افتاد .تا خواستم فرار کنم با یه جهش مرا گرفت . افتادم زمین که مچ دستم را محکم گرفت و گفت : _کجا؟! ... پس کار تو بود !! کل کلاس رو خوابیدم و همه به من خندیدن ...کار تو بود؟! -خب ...یک یک شدیم دیگه ... تو روز قبلش منو بخاطر یه اسم که روی کتابم نوشته بودم جلوی همه مسخره کردی ... منم اینجوری تلافی کردم . چشماشو ریز کرد : _تلافی کردی جون عمه ات ! ...این تلافی اون بود؟! -هومن مچ دستم درد گرفت . عمدا فشاری به مچ دست داد که ناله کردم و گفتم : _آی ...ولم کن . نفسش رو عمدا توی صورتم خالی کرد و کم کم یه لبخند روی صورتش نشست .به چی لبخند می زد نمی دونستم که گفت : _اگه حریف پدرامم بشم ، حریف تو فنقله جوجه نمیشم ... باشه با اونکه یک یک نمیشه ولی ایندفعه رو هم بخشیدم ولی همین دفعه فقط. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝