eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 فردای همون روز ، شام ، دایی محمود و زن دایی مهمون ما بودند.اما حسام نیومد.پدر همون جلوی در کنایه اش رو زد: _اینم از دامادمون که انگار قابل نمیدونه . دایی جواب داد: _حالش یه کم خوش نبود. هستی هم سر سنگین جواب سلامم رو داد و همون اول دستم رو گرفت و منو کشید سمت اتاقم . -چیه؟! در اتاق رو که بست بی معطلی با دلخوری گفت : _ازت انتظار نداشتم الهه. -چی رو؟ -چرا سرویس رو پس دادی ؟ پوزخند زدم : _آفرین ...حسام دهن لق هم شده! -می دونی چقدر حسام رو بهم ریختی ! -به جهنم ... من چی ؟ می دونی از دیروز چه حالی شدم ؟ هستی باعصبانیت گفت : _بیچاره داداشم ... با چه ذوقی ماشینش رو واسه خاطر سرویس طلا فروخت . -ماشینش! صدای هستی بلندتر شد: _باباخواست کمکش کنه ولی می گفت ، نه می خوام خودم واسه الهه سرویس طلا بخرم ... هرچی مامان و بابا گفتند باشه واسه عقد ، گوش نکرد که نکرد، گفت همین حالا هم عقدیم . سرم درد گرفت .عصبی به هستی نگاه کردم و جواب دادم : _به خدا داداشت یه تختش کمه ... بابا دیوونه است این بشر ! -تو دیوونش کردی الهه ... چرا سرویس رو پس دادی ؟ اصلا می دونی چرا امشب نیومد؟ می گفت چون سرویس طلا رو پس ندادم نمی تونم تو صورت الهه نگاه کنم . پاهام سست شد . باورش سخت بود که حسام تا این حد دیوانه باشه . ولی انگار بود . پوزخند زدم و نشستم روی تخت : _خله دیگه ... من ارزش سرویس طلا دارم آخه؟ هستی کنارم نشست و دستانم رو گرفت : _الهه ... بهت حق میدم بعد از آرش دیگه نتونی به مردی اعتماد کنی ولی به حسام اعتماد کن ... به خدا قسم ، من می دونم چقدر دوستت داره . آهی سر دادم که ادامه داد: _حالا بهش زنگ بزن ... بگو بیاد. -عمرا ... منت کشی کنم ؟ -من بهش زنگ می زنم تو باهاش حرف بزن ، بگو سرویس رو قبول میکنی ، خواهش می کنم الهه. حلقه های نگاهم را تا سقف اتاقم بالا بردم ، که هستی پرسید: _زنگ بزنم ؟ -بزن. ذوق کرد و صورتم رو بوسید . زنگ زد و از عمد گذاشت روی آیفون : _الو حسام ...خوبی؟ سر دردت بهتر شده ؟ -هستی حوصله ندارم ... نه خوب نشده ، حالا می شه اینقدر زنگ نزنی . -واست یه خبر دارم آخه ... یکی اینجاست که می خواد باهات حرف بزنه . صدایش را با تردید شنیدم : _الهه ؟! گوشی رو سمت من گرفت و با چشم اشاره کرد که صحبت کنم . مردد بودم که حرف بزنم یا نه که حسام با صدایی پر از خواهش صدایم زد: _الهه 📝📝📝 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور بعد از ظهر بود. هومن باز تحت تاثیر خوابی عمیق و مادر هنوز نیامده . دلشوره گرفتم برای دیر کرد مادر که صدای تلفن سکوت و تنهایی ام را شکست . -الو نسیم جان . -سلام مادر کجایی شما ؟ -نسیم جان آقا جان حالش بد شده ، نشد زود بگم تو و هومن دانشگاه بودید ، من و پدرت اومدیم پیش آقا جون ، شاید یکی دو روزی بمونیم . مراقب خودت و هومن باش، باشه دخترم؟ زیاد سر به سر هومن نذار تو رو خدا .... باز یه چیزی بهش ندی که اسهال بگیره. متعجب گفتم : _وا مامان ...مگه من هر روز یه چیزی بهش میدم که اسهال میگیره ! -آخه فکر کنم خواب هومن هم تقصیر تو بود. -اون فرق داشت . صدای متعجب مادر بلند شد: _پس کار تو بود! جا خوردم . عجب ترفندی زد مادر! لبم را گزیدم که مادر گفت: _ای خدا ...دیگه اینکارو نکن نسیم جان ، اگه تونستی غذا درست کن اگر نشد هم غذا از رستوران بگیرید ...مراقب خودتون باشید . -چشم ... حال آقا جون چطوره حالا ؟ -ان شا الله بهتر میشه ... بردیمش بیمارستان ، منتظر جواب آزمایشاتش هستیم ...دیگه سفارش نکنم ها. -خیالتون راحت ... سلام برسونید . گوشی را قطع کردم و نگاهم از شدت بی حوصلگی رفت سمت پله ها و طبقه ی دوم و در نهایت ، اتاق هومن . چی شد که رفتم سمت اتاقش را نمیدانم . بی در زدن ، وارد شدم .غرق خواب بود. تازه زیر چشمش داشت نم نمک به سبزی و ارغوانی میزد .مشت محکمی خورده بود .لبش هم ورم کرده بود. همان کنار در خیره اش شدم .چرا دیگر از او نمی ترسیدم ؟ یه چیزی در اخلاق و رفتارش پیدا ، کرده بودم که میتوانستم مثل یک برادر به او تکیه کنم .گرچه خودش اصرار داشت که برادرم نیست ولی من دوست داشتم که تکیه گاهم باشد. بعد از آنکه خواسته بود اشتباهش را با ارفاق در امتحان جبران کند یا حتی بعد از عوارض قرص ملین ، یه دل سیر به او بخندم . حالا که خوب فکر می کردم ، می دیدم در ته نگاهش در بین آن دل پیچه هایی که انگار حسابی اذیتش می کرد ، آرامشی بود عمیق . شاید بخاطر همان خنده هایی بود که بعد از دو هفته به لبم آمد یا شاید هم این را ادامه ی جبران خطای خودش میدانست . نگاهم همچنان روی صورتش خیمه زده بود . موهای خرمایی تیره اش در اثر خواب آلودگی ، بهم ریخته بود و صورتش حالا با آن کبودی ها هیچ ردی از جذبه ی گذشته را نداشت .دلم حسابی برایش سوخت . جلو رفتم و به اونزدیک شدم . -هومن . حتی تکان هم نخورد که بلندتر صدا زدم : _هومن. جوای نداد که با صدایی بلندتر ، اسمش را بخش کردم و گفتم : _هو ... من ... سرش تکانی خورد و لای چشمانش باز شد .چند بار پلک زد : _چی شده باز ؟ -هیچی ...حوصله ام سر رفته . دوباره سرش را روی بالشت گذاشت و با صدایی خواب آلود گفت : _ای خدا .... چرخید و درحالیکه نیم خیز میشد گفت : _انگار راستی راستی شدم اسباب بازی تو ها ...به من چه که حوصله ات سر رفته . -آقا جون حالش بد شده ، مادر و پدر رفتند پیشش ، مادر زنگ زد و گفت ؛ شاید یکی دو روز بمونن . همراه با خمیازه ای کشیده ، دستانش را به سمت بالا کشید و گفت : _حالا واسه چی منو بیدار کردی ؟ -خب چکار کنم ؟ توکه خوابی ، مامان و بابا که نیستن ...من چکار کنم . سرش کج شد سمت شانه اش و بی حوصله وخواب آلود نگاهم کرد: _الان من بیدار شدم یعنی دیگه حوصله ات اومد سر جاش ؟! -خب بلند شو بریم بیرون... -برو بابا حوصله ندارم ...من ساعت 8 شب باید جایی برم . چشمام از تعجب چهار تا شد : _هشت شب !! میخوای بری جایی و منو تنها بذاری ؟ لبشو آویزان کرد: _آخی بمیرم .... میترسی کوچولو ... تو از من با این قد و هیکل نمیترسی ، از تنهایی میترسی ! -هومن! واقعا راست میگی ؟! سری تکان داد که ادامه دادم : _پس منم میآم . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝