رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت9
نگاهم هر چند دقیقه یکبار می چرخید روي دایره ی ساعت مچی ام و آن عقربه های ظریف و کوچک . انگار زمان ایست کرده بود . نه خبری از آرش بود نه گذر زمان.
حرصی وعصبی از ان انتظار بی ثمر ، رو از خیابان گرفتم و چرخیدم به سمت مغازه های ردیف هم که صدای بوق ماشینی برخاست .در صدم ثانیه چرخیدم .آرش بود .سرخم کرده بود و از پنجره ی نیمه باز سمت شاگرد نگاهم می کرد.لبخندی به لب آورد:
_سلام ...دیرکردم ؟!
سرکوب کردن آنهمه ذوق وشوق سخت بود ولی غرورم با موفقیت توانست آنرا سرکوب کند .
اخمی کردم و قدمی به سمت ماشین برداشتم .دستگیره ی در را که می کشیدم جوابش رادادم :
_خیلی زود اومدی ...هنوز جا داشت چند تا متلک دیگه بشنوم .
منتظر اظهار غیرتش بودم .حسی که آنرا به عشق و علاقه اش به من تفسیر کنم و باز پای ذوق و شوق را به قلبم باز اما خندید.تعجب تنها عکس العملی بود که در آن لحظه می شد بروز داد.
-قیافتو اونجوری نکن دختر عمو ...
حالا دوست داری کجا بریم ؟
حرصی و عصبی شدم.
-اولا دختر عمو ، نه ...الهه ...ثانیا متلک شنیدن من ، خنده داره ؟!
به جای توضیح فقط گفت :
_تسلیم ...حالا کجا برم ؟
-شما اول بگو با من چکار داری تا من بگم .
فرمان ماشین رو چرخاند و در حالیکه نیمرخش را به رخ می کشید و از قلب بی قرار من قرار می گرفت گفت :
_کاری نداشتم ...دنبال بهانه ای بودم برای دیدار.
تکیه زدم به صندلیم ، منم نگاهم را از او دزدیدم و به خیابان دوختم .
-جالبه !!چی شده که شما علاقمند دیدار من شدی !
-چرا نشم ؟ همبازی دوران کودکی ... هنور یادمه چه گل هایی که به من نزدی ...چرا نرفتی فوتسال بانوان ؟!
یعنی واقعا کشاندن من به خیابان ،به دلیل حرف از دیدار و گل کوچیک بود یا معمایی سر به مهر پشت این نقاب خونسردی پنهان شده بود.
جوابش را که ندادم ، نیم نگاهش را به من هدیه کرد:
_من ناهار نخوردم ...بریم غذا بخوریم؟
-فرقی برام نداره .
ادای مرا خوب درآورد:
_فرقی برام نداره ...چقدر ناز می کنی الهه! خیلی خب ....می گم ...باهات کار داشتم آره ...
تاپ تاپ بلند قلبم را با آن لرزش دستانم نمی توانستم مهار کنم جز با ژست خونسردی . گوشه ی شالم را دور انگشت اشاره ام پیچیدم و پرسیدم :
-کارت چیه من درس دارم .
-اول یه چیزی بخوریم بعد.
چاره ای نبود.اصرار من به گفتن او،خودش بهترین راهنمایی بود برای افشای راز قلبم . پس سکوت کردم.به یک فست فودی همان اطراف رفتیم و پشت یکی از میزهای چوبی وکوچیکش نشستیم.نگاهم چرخی زد و برگشت سمت آرش . سفارش داده بود و خیره ی من شده بود که گفت :
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝