eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 - حسام . فقط اسمش رو گفتم و او چنان با ذوق گفت " جان حسام " که یک لحظه قالب تهی کردم .حس کردم تمام عصبانیتم پرکشید ، لحن صدایم نرم شد و بی دلیل صدای تپش های قلبم بلند: _چرا امشب نیومدی ؟ -نتونستم الهه ... من سرویس رو پس ندادم. مکثی کردم .نگاهم به لبخند روی لب هستی افتاد: _بیا اینجا ... با سرویس بیا . -واقعا میگی !؟ -آره ... واقعا میگم. -اساعه می آم بانو ، به چشم بانوی من . همچنان داشت می گفت و می گفت که مجبور شدم بگم : _حسام صدات روی آیفونه ... در کمال پررویی گفت : _اشکالی نداره ، هستی از خودمونه . -اگه تانیم ساعت دیگه اینجا نباشی ، سرویس رو قبول نمی کنم . -یه تایم بیشتر بده ، تا برسم یه ساعتی میشه . -خیلی خب ، آخرش یه ساعت . -اومدم الهه بانو. و قطع کرد . گوشی رو سمت هستی گرفتم که گوشی رو از دستم نگرفته ، مرا در آغوش کشید و گفت: _خوب کاری کردی الهه ... به خدا چیزی تو دل داداشم نیست ... تو نمی دونی که چقدر عاشقته! -بسه هستی ... این داداشتم تَه عشق رو در آورده ... یه کم غرورم واسه مرد لازمه . حسام اومد . درست سر شام . در خونه رو که باز کردم یه شاخه گل جلوی صورتم اومد : _تقدیم شما. گل سرخی بود زیبا و فریبنده . شاخه گلش رو که گرفتم وارد خونه شد و بلند سلام کرد: _سلام برهمه. نگاهم روی همان شاخه گل میان دستم بود که هستی گفت : _عزیزم ... چه شاخه گل قشنگی ! _شلوغش نکن ... یه شاخه گله دیگه. -بی احساس ! نشستم روی مبل که . هستی و مادر سفره ی شام رو چیدند که حسام جعبه ی سرویس طلا رو روی میز گذاشت و گفت: _اینم قابل الهه خانم رو نداره . نگاه همه روی سرویس بود.کاش اینکار رو نمی کرد.حالا حتما هر کسی کنایه ای می زد اما دایی کف زد و منو متعجب کرد : _مبارکه ... به سلامتی ... الهه جان ، این سرویس انداختن داره ... بدو. زن دایی با لبخند جعبه رو برداشت و گفت : _با اجازتون آقا حمید ... مادر شوهر باید سرویس گردن عروس بندازه. بعد سینه ریز رو از درون جعبه برداشت و سمتم اومد.نگاه همه روی صورت من بود که زن دایی ، سینه ریز رو روی گردنم سوار کرد . بعد نوبت دستبند بود . ظرافت خیره کننده ی سرویس ، با اون پیچ و تاب و طراحی خاصش ، نگاهم رو چند ثانیه ای برای خودش خرید . دستبند روی جلوی چشمم گرفتم و نگاهش کردم . حقیقتا حسام خوش سلیقه بود.دستی روی ظرافت کارهای دستبند کشیدم و گفتم : _ممنونم. زن دایی با لبخند نگاهم کرد: _مبارکت باشه عزیزم ، البته باید از خود حسام تشکر کنی ، چون نگذاشت که حتی یه هزاری پدرش بهش کمک کنه . دایی درحینی که کف می زد ، یه جمله رو تکرار میکرد و جو رو شلوغ کرده بود : _عروس ، داماد رو ببوس یاالله. حسام سرخ شد و دایی همچنان شعار می داد. یکدفعه بقیه هم با دایی همراه شدند. حتی مادر هم کف میزد و پدر میخندید. حسام ازجا برخاست و بلند گفت: -با اجازه. باورم نمیشد که اونقدر رو داشته باشه. بعدمقابلم آمد و سرخم کرد.صدای کف زدن ها بیشتر شد .حسام گونه اش رو سمت صورتم کج کرده بود و انگار قرار نبود کسی اعتراضی کند . رام شدم و بوسه ای خشک و سرد روی گونه اش زدم .دایی شور گرفته بود و ول کن نبود: _داماد عروس رو ببوس یالله . چشمام چهار تا شد.تا خواستم اعتراض کنم حسام پیشونیم رو بوسید و با لبخند مقابل چشمانم گفت : _مبارکت باشه الهه جان . همان جمله ی کوتاه چندین بار توی گوشم تکرار شد . پژواک صدای حسام بالحن خاصش که نمی دونم توش چه چاشنی داشت که مرا مسحور خودش کرد ، تا آخر شب رهایم نکرد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور از روی تخت برخاست و چنگی به موهای نامرتبش زد : _جای دخترا نیست ؟ -مهمونیه ؟ سری تکان داد که با کنجکاوی گفتم : _آفرین ...اگه مامان بفهمه ساعت 8 شب میری مهمونی اونم تنهایی . با اخمی ، تهدید کرد: _زبون درازت باز بشه ، حرفی بزنی ، من میدونم و تو. -من خونه تنهایی میترسم خب . -ترس نداره ...چراغ های حیاط رو روشن کن ... چراغ های خونه رو هم روشن کن ، بشین یه فیلم ببین ، بعدم شام بخور بخواب . از اینهمه خونسردیش حرصم گرفت : _واقعا میترسم ... نرو . عصبی فریاد زد : _اَه ولم کن بابا ... من بیکار نیستم که بشینم ور دلت ... برو بشین سر درست بچه . پکر شدم و به ناچار از اتاقش بیرون آمدم . انگار تو دلم زیادی ازش تعریف کرده بود و خودم ، او را چشم زدم . با ناراحتی رفتم سالن ، و روی کاناپه نشستم و کوسن روی کاناپه را زیر دستم گرفتم . مثلا تلویزیون می دیدم ولی در دلم جشنواره ی فحش هومن ، راه انداخته بودم که نگو: _پسره ی دراز قد بیشعور ... نمیفهمه غیرت یعنی چی ، تعصب و مسئولیت نداره ... آخه بیشعور یه دختر رو تنها میذاری بری مهمونی ! با اینحال دلم خنک نشد.هومن هم وارد سالن شد و رفت سمت آشپزخانه . یه بشقاب پر میوه برداشت و برگشت به سالن . طرف دیگه ی کاناپه نشست و خیره در تلویزیون گفت: _نترس زود میآم . جوابش را ندادم که در حالیکه عطر پرتقالی را که پوست میگرفت ، بلند کرده بود ادامه داد: _بابا مهمونی مردونه است ...تو رو ببرم کجا . -یعنی یه دفعه مهمونی دعوت شدی !اونم همین امشب که نه مادر هست و نه پدر! -به من چه آقا جون خبر نداده ، مریض شده ! سکوت کردم .انگار حرف حساب در مغزش فرو نمی رفت .نصف پرتغالی را که پوست گرفته بود ، به طرف من گرفت : _حالا لوس نشو تو هم ... کلا سه چهار ساعت نیستم . -نمیخورم . -به جهنم ، تو کوفت بخور ...حقته ... من که اسیر تو نیستم که هرکار تو بخوای انجام بدم . سرم کمی به سمتش چرخید و نگاهش کردم . پرهای پرتغال را در دهان میگذاشت که یکدفعه ترشی یا شیرینی آن گلویش را زد و به سرفه افتاد. پوزخند زدم که با اخم نگاهم کرد: _چیه؟ -هیچی ... میبینم که خدا خوب زد پس گردنت . -چه ربطی داره ! من موندم تو که قرص ملین و دیازپام به من دادی چرا خدا نمیزنه پس گردنت یا شاید هم زده ... امشب تنها بمونی میبینی خدا خوب زده پس گردنت. بعد بلند بلند خندید که ترسم دو برابر شد . کامل چرخیدم سمتش و گفتم : _هومن ...امشب نرو... -امشب و فردا شب چه فرقی داره ! -اخه همین امروز این پدرام عوضی سر راهمون سبز شد ...خب میترسم . -پدرام اومد پولشو بگیره چهار تا مشت نثار من کرد ، به توچکار داره ! -به خدا دلشوره گرفتم ... یه حس بدی دارم ...میترسم . -نترس ... درا رو قفل می کنم ، برق ها رو هم روشن ، صدای تلویزیونم بلند کن و برو اتاقت بخواب . کلافه از اینهمه خونسردیش با حرص کوسن را پرت کردم سمت صورتش و با فریاد گفتم : -خیلی بدی واقعا. دویدم سمت اتاقم تا عکس العملش را نبینم .کنار پنجره ی اتاق ایستادم و به حیاط خیره شدم .تمام چراغ های حیاط روشن بود ولی حیاط آنقدر بزرگ بود که نقاطی ، پشت درخت های بلندش ، سیاه و تاریک باقی ماند .آنشب آرزو کردم که کاش در آن خانه به آن بزرگی زندگی نمیکردم .حرف های من هیچ اثری در هومن نگذاشت .هومن همانطور که گفته بود سر ساعت 8 برای رفتن به مهمانی حاضر شد .هنوز توی اتاقم بودم که سراغم آمد .در زد و بی اجازه ی ورود در را گشود : _دارم میرم ...کاری نداری . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝