رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت91
اواخر تعطیلات عید بود که خبر خواستگاری علیرضا از هستی توی فامیل پیچید.قرار عقد هم گذاشته شده بود.
هفته ی اول بعد از تعطیلات عید .17 فرودین که مصادف با عید ولادت حضرت علی علیه سلام بود.
اما بخاطر اینکه هنوز سال آقاجون نشده بود ، قرار شد که فقط یک عقد محضری ساده باشه و مراسم ازدواجشان بعد از سالگرد آقاجون . بعد از گرفتن سرویس طلای حسام هم اولین شرط رو به حسام باختم و موند دو شرط بعدی .گرچه ظاهرا من باخته بودم و جیب حسام خالی شده بود اما واقعا معلوم نبود که برنده واقعی کی بود؟ من که سرویس طلا رو گرفته بودم و شرط اول رو باختم ؟ یا حسامی که 30 میلیون از پس اندازش رو با فروش ماشین از دست داده بود تا شرط اول منو به جا بیاره ؟
دو روز بعد از سیزده بدر بود که حسام زنگ زد که بعدازظهر آماده باشم برام سورپرایز داره . دیگه از اسم سورپرایز هم می ترسیدم . دلم نمی خواست حتی فکر کنم که شرط دوم رو هم تونسته انجام بده . شاید اگه این کنجکاویم نبود، یه بهونه ای می آوردم و خونه می موندم . اما وقتی اسم سورپرایز اومد ، قوه ی کنجکاویم حساس شد . بعد از ظهر حاضر بودم . مادر از من هول تر بود . انگار قرار آشنایی بود . با وسواس برایم لباس انتخاب کرد . هرچه قدر گفتم که من می خوام همون مانتوی مشکی خودم رو بپوشم قبول نکرد و دسته آخر یه مانتو ی کرم رنگ با شال کرم و آبی نفتی به دستم داد . گیر داده بود که کمی آرایش کنم که باحرص جواب دادم :
-مادر من ، اونی که باید پسندیده بشه ، من نیستم ، حسامه .
انگاد یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرش ، وا رفت .کمی بعد اخمی کرد و گفت :
_یه روزی می رسه که حسرت بخوری چرا قدرحسام رو ندونستی .
سرم رو بی حوصله از حرف مادر برگردوندم و گفتم :
_کاش برسه .
مادر عصبی ، کف دستشو کوبید روی میز آرایشم و از اتاقم بیرون رفت .
مانتو و شالم رو که پوشیدم ، جلوی آینه ، میخ صورتم شدم . چند ماه بود که لباس رنگی نپوشیده بودم . مانتوهام مشکی بود و تنها تنوع اون ها شالم بود.وقتی چهره ام رو توی آینه دیدم .حس کردم شدم همون الهه ای که هنوز رنگ نامردی آرش رو ندیده بود . پاهام سمت میز آرایشم کشیده شد . دستم بی اختیار سمت کرم رفت .
یک کرم به صورتم زدم و یه رژ مسی کمرنگ
هنوز نگاهم توی حلقه های بی روح چشمام بود که مجبور شدم با سیاهی مداد ، کمی جلوه اش ببخشم و چند پاف از ادکلن لعنتی که هنوز نشان از خرید عقدم بود.حتی نخواستم مهر تایید نگاهم رو پای آن تیپ و قیافه بزنم . از اتاق که بیرون زدم ، موبایلم زنگ خورد . حسام بود . کفش های راحتی ام رو پا کردم و روبه مادر گفتم :
_حالا دلخور نباش ... تیپ زدم دیگه ... مگه همینو نمی خواستی ؟!
لحظه ای نگاهم کرد و چنان لبخندی زد که فکر کنم مهر تاییدی شد برای زیبا شدنم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت91
کتاب رمانی را داشتم می خواندم که گرچه جذبم نمی کرد اما بدم نمی آمد که او فکر کند محو خواندن هستم .وقتی جوابش را ندادم باز گفت :
_لوس نشو دیگه ....بعد 15 سال ، دوستان دوران تحصیلم ، همه جمع شدیم یه جا بهمون خوش بگذره ...حالا زود میآم ... موبایلم رو میبرم ، خواستی زنگ بزن ...
کتاب را ورق زدم که گفت :
_پس حرف نمیزنی ....باشه خودت میدونی ... پول گذاشتم روی میز ناهار خوری ، خواستی از بیرون غذا سفارش بده ...من که شام نیستم ...خوش بگذره .
همان دو کلمه ی آخر را طوری گفت که هم کنایه شد ، هم تمسخر . و رفت . تا رفت ، کتاب را بستم و باحرص گفتم :
_خبرت رو بیارن الهی...
و بعد ادایش را با حرص در آوردم :
_خوش بگذره .
کتاب را محکم زدم روی تخت و پرده ی اتاقم را پس زدم . زیر نورچراغ های حیاط می دیدمش که سمت پاترول رفت . حالا با ورود او به خانه ، دیگر پاترول مادر مال او شده بود.آهی کشیدم و تا لحظه ای که ماشینش را ازحیاط بیرون برد ، نگاهش کردم .
درهای بزرگ حیاط که بسته شد ، قلبم از ترس ، اندازه ی قلب یک گنجشک اسیر شده ، تپید .
پرده را انداختم و رفتم سمت سالن . تلویزیون را روشن کردم و صدایش تا 50 بالا بردم .کلافه با ترسی که هر لحظه در وجودم بیشتر موج می گرفت در سالن چرخ زدم . مانده بودم چکار کنم تا آن ترس و دلشوره را کم کنم . پوست لبم را از شدت اضطراب زیر دندان گرفته بودم و کم کم می کندم . رفتم سمت پرده های سالن و به حیاط خیره شدم . انگار از هر نقطه ی حیاط، یه سایه ی سیاه می دیدم . با ترس لبم را محکم از زیر دندان هایم بیرون کشیدم و با خودم زمزمه کردم :
_اینجوری که سکته میکنم .
همون موقع یه فکری به سرم زد . برای راحت تر شدن خیالم ، به اتاق پدر رفتم . سر تا سر خانه و حیاط دوربین داشت و با خودم فکر کردم شاید اگر از اتاق پدر ، دوربین ها را چک کنم ، خیالم راحت تر می شود و آرام می گیرم .
در اتاق را باز کردم و جلوی کامپیوتر اتاقش ایستادم .کامپیوتر را روشن کردم و روی صندلی چرخدارش نشستم . نمیدانم چرا دیدن همه نقاط خانه و حیاط ، در آن واحد ، به من آرامش میداد.چند دقیقه ای که از پشت کامپیوتر ، تمام حیاط را چک کردم ، خواستم برای خودم یک لیوان چایی بریزم که چیزی در تصویر توجه ام را جلب کرد .
یه سیاهی مشکوک . هییت مردی که خودش را از روی دیوار به داخل حیاط انداخت . شاید توهم زده بودم. از شدت ترس بود حتما . چشمانم را تیزتر کردم و سرم را جلوی مانیتور کشیدم .
مرد دیگری هم از بالای دیوار پایین پرید . باز هم فکر کردم شاید اشتباه دیدم . فوری از پنجره ی اتاق پدر به سمت حیاط نگاه کردم . اما در زاویه ی دیدم نبود. دویدم سمت اتاق خودم و از پنجره به بیرون نگاه کردم .کاش کور میشدم یا خواب می دیدم یا اصلا توهم زده بودم .
دو مرد قد بلند سیاه پوش درون حیاط بودند. قلبم از جا کنده شد . همین حالا ، همین امشب ، چرا؟!!!
هول کردم .فقط چند دوری دور خودم زدم و گیج و منگ از عکس العملی که باید نشان می دادم زیر لب از خودم پرسیدم :
_چکار کنم ؟ چکار کنم ؟
در آن ثانیه های پر استرس هیچ جوابی به ذهنم نرسید جز فرار . اول زیر تخت رفتم اما خیلی زود متوجه شدم که جای مناسبی نیست .
بانفس هایی تند و پر استرس نگاهم در اتاقم چرخید . فکری به سرم زد. اگر این دو نفر دزد بودند ، تمام خانه را میگشتند ، پس فوری به اتاق پدر برگشتم کامپیوتر را خاموش کردم و کلید انباری را از درون کشوی میز کامپیوترش برداشتم . دویدم انتهای راهرو و از در بالکن انتهایی راهرو که با پله های فلزی به حیاط متصل می شد ، به حیاط رسیدم . هوا سرد و برفی بود و من یک بلوز و شلوار خانه ، پا برهنه در حیاط . لرزی شدید بر تنم نشست . نگاهم یه لحظه به در بسته شده ی بالکن افتاد. حالا دیگر هیچ راهی برای ورود به خانه برایم نبود .دویدم سمت انباری .
انباری خانه ، در کورترین نقطه ی خانه بود که خدا رو شکر کردم که بود.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝