eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 از پله ها پایین رفتم و در خونه رو که باز کردم نگاهم تا سر کوچه را برانداز کرد. خبری از حسام نبود. خواستم در رو ببندم که صدای بوق ماشینی توجه ام رو جلب کرد.دنبال صدا گشتم که بوق دوم زده شد. نگاهم رفت سمت هیوندای مشکی رنگی که جلوی خونه پارک شده بود. شیشه ی دودی اش نمیگذاشت که صورت راننده رو ببینم. که پنجره ی سمت ‌شاگرد پایین آمد و چهره ی حسام با آن لبخند همیشگی ظاهر شد. خشکم زد. چوب شدم . لبانم از تعجب از هم باز شد. شرط دومم رو هم به جا آورده بود !! اما چطوری ؟! در خونه رو بستم و سمت ماشین رفتم. هنوز پنجره ی سمت شاگرد پایین بود که سرکی به داخل کشیدم و گفتم : _اینو ..... اینو از کجا آوردی!؟ _ سلام الهه بانو .... تقدیم شما. باز هم شاخه گلی که انگار در مقابل آن ماشین هیچ خریداری نداشت. شاخه گل رو گرفتم ولی نگاهم هنوز توی اتاقک ماشین میچرخید که حسام گفت : _علیک سلام بانو. در ماشین رو باز کردم و روی صندلی جلو نشستم . نرمی و راحتی صندلی ، جذبم کرد : _وای ..... این عالیه! از کجا آوردیش؟ خندید اما بی صدا: _حالا اجازه بدید یه دور بزنیم تا خدمتتون عرض کنم. بعد به راه افتاد. دست بردم سمت ضبط ماشین که گفت : _صبر کن، صبر کن. نگاهش کردم. دست برد سمت جیب پیراهنش و یک فلش بیرون کشید : _ اینو مخصوص شما زدم. _حالا همین سی دی رو گوش میدادیم خب. _آخه .... اونا غیره مجازه. سری به تمسخر تکون دادم : _مای گاد ..... مجاز و غیر مجاز ..... من غیر مجاز دوست دارم اصلا. با نرمی رامم کرد: _حالا این یه بار رو مجاز گوش بدید تا بعد. _ببینیم چیه ... بزار. با صدای ملایم آهنگ غر زدم : _این چیه آدم خوابش میگیره. با لبخند سرشو خم کرد. نوعی تعظیم بود شاید: _خیلی گشتم تا یه آهنگ پیدا کنم، خودم برات بخونم ... اینو که شنیدم گفتم خودشه. لبم به نیشخندی استهزایش کرد : _ دلت خوشه واقعا. اما واقعا صدای عجیب و سحر آمیزی داشت. نخواستم رو کنم چقدر از متن و آهنگ شعر خوشم اومده. مخصوصا که با نوای خود حسام همراه شده بود : " آروم جونی، باید بدونی، جای تو، کجای زندگیمه. عشق و جنونش، تب بی امونش، میخوام باشی اما نه نصفه نیمه. " نگاهم به حسام بود که همون طور که لب میزد و گه گاهی جادوی سحر آمیز نگاهش رو به سوی من هدایت میکرد، با حرکات دستش، داشت ادای تک تک کلمات رو هم در می آورد: " خیرم تو چشمات، گیرم تو چشمات، چشمای تو یه رازه سر به مهره فکر میکنم بهت ، میچسبه فکرت ، شیرین مثل خواب بعد از ظهره. " است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پاهای یخ زده ام روی سنگ های حیاط به درد افتاد. با دستانی که می لرزید ، به زور قفل انباری را باز کردم و داخل شدم و بعد برای اطمینان بیشتر از بین نرده های انباری ، آنرا دوباره قفل کردم . بذاق دهانم را قورت دادم و در حالیکه هم از ترس و هم از سرما می لرزیدم ، نقطه ی کور انباری ، روی زمین مچاله شدم .چادر کهنه ای که روی وسایل بود را رویم کشیدم و زیر لب به هومن ناسزا گفتم : _خبر مرگت ... با این مهمونی رفتنت ، بهت گفتم میترسم ...گفتم نرو ... وای خداااا ... اینا کی هستن این وقت شب ! سر و صدایی از بیرون نمی آمد جز صدای بادی که شاخه های خشک درختان حیاط را می تکاند .اما دریغ از یک برگ که فرو ریزد . اسفند ماه بود و درختان برگی نداشتند . هوا هم بد جوری سرد و تگری بود . آنقدر لرزیدم و با همان دلشوره و اضطراب زیر لب صلوات فرستادم تابالاخره در میان آن سکوت دلهره آور صدایی شنیدم : _خاک بر سرت کنن ...گفتم چهار چشمی مراقب باش دختره از خونه بیرون نره . -به من چه ...از ظهر چشمم به در خونه است ... هیچ کی وارد خونه نشده، فقط همین سر شبی پسره رفت بیرون . -تو کور بودی ، حتما دختره هم توی ماشین بوده ندیدی وگرنه الان باید یکی خونه بود دیگه . -کور نبودم ، مگه توی ماشین دراز کشیده باشه وگرنه می دیدمش دیگه ...بذار برم اون طرف حیاطم رو هم ببینم شاید اونجا باشه . نفسم بند آمد .حتی قلبم هم نزد . با ترس دو دستم را محکم جلوی دهانم گرفتم تا حتی نفس هم نکشم که صدای فریاد مردی آمد: -خاک بر سرت کنن هنوز نفهمیدی کسی تو خونه نیست ! دنبال چی میگردی ؟ بیا بریم تا نیومدن ...تموم نقشه هام رو خراب کردی حیف نون ... موقعت از این بهتر! اگه امشب دختره رو می دزدیدیم فردا کلی پول تو جیبمون بود. -برو بابا اصلا من دیگه نیستم ...خودت دختره رو بدزد. آرام کنج دیوار انباری خزیدم و کم کمک سرکی به بیرون کشیدم . دو مردی که داشتند به سمت در خروج می رفتند را دیدم . یکی هنوز شاکی بود و غر میزد . هیکل و اندامش به پدرام می خورد ولی چهره اش به وضوح دیده نمیشد . با رفتن آن ها نفسم بالا آمد و کم کم صدای گریه ام بلند و زبان ناسزا گویم دراز شد : _بمیری هومن ...خدا خفه ات کنه ....گفتم نرو ...حالا من چکار کنم ؟ باز کردن قفل انباری آنهم از پشت نرده های در آهنی ، کار سختی بود .از آن بدتر این بود که حالا راهی نداشتم جز اینکه هومن برگردد. و نمی دانستم این چند ساعت را چگونه در میان آن انباری سرد و یخ زده ، پشت میله های آهنی دری که قفل کرده بودم ، سپری کنم . راه رفتم ، نشستم ، برخاستم ، کمی پریدم ، اما گرم نشدم که نشدم . تمام بدنم یخ کرده بود .از موهای سرم تا ناخن های انگشتان پایم . سر تا پا ، و از همه بدتر پاهای برهنه ام بود که چون روی کف سرد انباری ، ایستاده بودم ، گویی سرما را بیشتر به تن سردم منتقل می کرد . بارها از شدت استیصال گریستم اما گریه که چاره ی کار نبود. بالاخره صدای درهای خانه ، باعث لبخند یخ زده ای روی لبانم شد و کمی بعد صدای پاترول را شنیدم که وارد حیاط شد . اما از پاترول تا انتهای حیاط و انباری ، کلی فاصله بود. یعنی صدایم میرسید اگر فریاد میزدم . سرم را به نرده های یخ زده ی در چسباندم و فریاد کشیدم : _هومن . صدایی نیامد ، دوباره فریاد زدم : _هومن . جوابی نیامد .گریه ام گرفت . بلند تر فریاد زدم : _هومن. آنجا بود که از هر چی خانه ی حیاط دار ویلائی بود ، متنفر شدم .گریه ام شدت گرفت و زیر لب زمزمه کردم : _تو رو خدا کر نشو ... تو رو خدا... و باز با تمام قدرت فریاد زدم : -هومن ...هومن ...هومن. صدایم هم ازشدت سرما گرفته بود .نمیدانم که صدایم تا ماشین و پارکینگ می رسید یا نه. 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝