eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 تا سرم به سمت رو به رو برگشت ، یه پسر بچه دیدم که از ترس میخ شده بود وسط خیابون و تکون نمی خورد.نفهمیدم چی شد پای چپ و راستم رو هم گم کردم ، چه برسه به حرف های حسام که مدام فریاد میزد: _ترمز کن .... ترمز. ... پدال چپ . تنها کاری که توی اون چند ثانیه خوب تونستم انجام بدم این بود که فقط تا جایی که می تونم فرمون ماشین رو بچرخونم . که اونم حسام نمیذاشت : _نه .... الهه .... نه .... ماشین با تکون شدیدی متوقف شد .سرم رو آروم آروم بالا آوردم . یه تیر برق جلوی ماشین بود و چیزی که واضح بود، برخورد ما به تیر برق کنار پیاده رو بود!حتی جوی آب رو هم رد کرده بودم ! حسام از ماشین پیاده شد.نگاهم به عکس العمل حسام بود.نگاهش پر از اضطراب بود که با دیدن جلوی کاپوت ماشین ، کف دستشو روی کاپوت گذاشت و یک دستش رو جلوی چشماش گرفت . انگار همون لحظه تمام تنم به درجه ی انجماد رسید . یخ کردم . لرزی شدید به تنم نشست . چند نفری دور ماشین جمع شدند که از ماشین پیاده شدم و با پاهایی که به سختی وزنم رو تحمل می کردند جلو رفتم . کاپوت ماشین ، کمی از طرف چراغ چپ ماشین رفته بود تو . و چراغ ماشین ، شکسته. انگار زمین زیر پایم می رقصید . دستمو به کاپوت گرفتم وبا ترس گفتم : _وااای ! حال حسام از منم بدتر بود .انگار نگاهش نمیخواست از روی اون چراغ شکسته و کاپوت له شده ، دل بکنه . دیگه برام غروری نموند . بغض کردم و باصدایی که از ترس و هیجان هنوز میلرزید و پشیمونی توش اوج گرفته بود گفتم : _حسام ... حسام. اولین بار ، نه ، ولی دومین بار که صداش زدم ، سرش سمت من چرخید . تا من رو دید گفت: _بشین تو ماشین. یا لحنش زیادی جدی بود یا من توی اون اوضاع ، جدی تصور کردم . اما اون لحظه حرف گوش کن ترین دختر دنیا شدم.نشستم تو ماشین اما نه پشت فرمون . دوباره سرجای خودم .صندلی شاگرد . طولی نکشید که حسام با کمک مردم ماشین رو دوباره از روی جوی آب رد کرد و نشست پشت فرمون . هنوز نگاهم نکرده بود که گفتم: _ببخشید . حرفی نزد . لبمو محکم گاز گرفتم . هنوز تنم می لرزید که حسام زوایای مختلف تصادف رو بیشتر برام باز کرد: _خدا به خیر کرد ... ماه حرام ... نزدیک بود اون پسر بچه رو زیر بگیری ، وااای ماشین مهندش و تصادف با یه بچه توی ماه حرام ، راننده هم بدون گواهینامه ... دادگاهی میشدی الهه! حس کردم حالت تهوعی شدید سراغم اومد ، نفسم به سختی راه خروج از تنم رو پیدا می کرد و حسام همچنان ادامه میداد: -حالا چطور به مهندس بگم ؟ ... خدایا ... حکمتت رو شکر ... این مزاحم از کجا پیداش شد؟! انگار طعم شیرین آب هویج بستنی تا مرز لبام رسید که گفتم : _نگه دار. -چرا؟ -داره حالم بهم میخوره ... نگه دار. تا ترمز کرد از ماشین پایین پریدم و کنار جوی آب زانو زدم . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝