رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت95
تا سرم به سمت رو به رو برگشت ، یه پسر بچه دیدم که از ترس میخ شده بود وسط خیابون و تکون نمی خورد.نفهمیدم چی شد پای چپ و راستم رو هم گم کردم ، چه برسه به حرف های حسام که مدام فریاد میزد:
_ترمز کن .... ترمز. ... پدال چپ .
تنها کاری که توی اون چند ثانیه خوب تونستم انجام بدم این بود که فقط تا جایی که می تونم فرمون ماشین رو بچرخونم .
که اونم حسام نمیذاشت :
_نه .... الهه .... نه ....
ماشین با تکون شدیدی متوقف شد .سرم رو آروم آروم بالا آوردم . یه تیر برق جلوی ماشین بود و چیزی که واضح بود، برخورد ما به تیر برق کنار پیاده رو بود!حتی جوی آب رو هم رد کرده بودم !
حسام از ماشین پیاده شد.نگاهم به عکس العمل حسام بود.نگاهش پر از اضطراب بود که با دیدن جلوی کاپوت ماشین ، کف دستشو روی کاپوت گذاشت و یک دستش رو جلوی چشماش گرفت . انگار همون لحظه تمام تنم به درجه ی انجماد رسید . یخ کردم . لرزی شدید به تنم نشست . چند نفری دور ماشین جمع شدند که از ماشین پیاده شدم و با پاهایی که به سختی وزنم رو تحمل می کردند جلو رفتم . کاپوت ماشین ، کمی از طرف چراغ چپ ماشین رفته بود تو . و چراغ ماشین ، شکسته. انگار زمین زیر پایم می رقصید . دستمو به کاپوت گرفتم وبا ترس گفتم :
_وااای !
حال حسام از منم بدتر بود .انگار نگاهش نمیخواست از روی اون چراغ شکسته و کاپوت له شده ، دل بکنه .
دیگه برام غروری نموند . بغض کردم و باصدایی که از ترس و هیجان هنوز میلرزید و پشیمونی توش اوج گرفته بود گفتم :
_حسام ... حسام.
اولین بار ، نه ، ولی دومین بار که صداش زدم ، سرش سمت من چرخید . تا من رو دید گفت:
_بشین تو ماشین.
یا لحنش زیادی جدی بود یا من توی اون اوضاع ، جدی تصور کردم . اما اون لحظه حرف گوش کن ترین دختر دنیا شدم.نشستم تو ماشین اما نه پشت فرمون . دوباره سرجای خودم .صندلی شاگرد . طولی نکشید که حسام با کمک مردم ماشین رو دوباره از روی جوی آب رد کرد و نشست پشت فرمون . هنوز نگاهم نکرده بود که گفتم:
_ببخشید .
حرفی نزد . لبمو محکم گاز گرفتم . هنوز تنم می لرزید که حسام زوایای
مختلف تصادف رو بیشتر برام باز کرد:
_خدا به خیر کرد ... ماه حرام ... نزدیک بود اون پسر بچه رو زیر بگیری ، وااای ماشین مهندش و تصادف با یه بچه توی ماه حرام ، راننده هم بدون گواهینامه ... دادگاهی میشدی الهه!
حس کردم حالت تهوعی شدید سراغم اومد ، نفسم به سختی راه خروج از تنم رو پیدا می کرد و حسام همچنان ادامه میداد:
-حالا چطور به مهندس بگم ؟ ... خدایا ... حکمتت رو شکر ... این مزاحم از کجا پیداش شد؟!
انگار طعم شیرین آب هویج بستنی تا مرز لبام رسید که گفتم :
_نگه دار.
-چرا؟
-داره حالم بهم میخوره ... نگه دار.
تا ترمز کرد از ماشین پایین پریدم و کنار جوی آب زانو زدم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝