eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 عق میزدم . فشارم افتاده بود . ترسیده بودم و معده ام با فشار میخواست آب هویج بستنی رو ازحلقم بیرون بده. حسام بالای سرم اومد: _چی شد یه دفعه؟ دوباره عق زدم که شونه هام رو به آرومی مالش داد و گفت : _چیزی نیست الهه ..... الهه جان ... عزیزم ... چی شدی تو؟ چیزی بالا نمیامد ولی فشارم اونقدر افتاده بود که نمی تونستم خودم رو سرپا نگه دارم . همون طور که زانو زده بودم کنار جوی آب ، داشتم پخش زمین می شدم که حسام بازوم رو گرفت . بی حال بودم که منو توی آغوشش کشید ، چشمام داشت بسته میشد ولی گوشام هنوز صدای حسام رو میشنید: _عزیزم ... الهه .... الهه جان ... الهی بمیرم ... فشارت افتاده ... هموت طور که با یه دست شونه هام رو نگه داشته بود ، توی جیب هاش جستجو کرد: _بیا ... بیا اینو بذار زیر زبونت. شکلاتی که نه رنگش پیدا بود نه طعمش رو به زور از لای لبانم به دهانم انداخت . شیرینی شکلات کم کم در تنم نفوذ کرد. لای چشمام باز شد که حسام فشاری به شونه ام داد: _بهتری ؟ سرم رو تکون دادم که منو محکم به سمت بالا کشید. رو پا شدم که در ماشین رو باز نگه داشت و منو دوباره سوار ماشین کرد. نشستم روی صندلی ولی یادم نرفت که چند دقیقه پیش چه اشتباهی مرتکب شدم و چه خسارتی روی دست حسام گذاشتم . تا حسام پشت فرمون نشست گفتم: _حسام . فوری سرش چرخید سمتم : _جانم . چقدر رام شده بودم که با بغض گفتم : _ببخشید ... نمیخواستم اینطوری بشه. و اشکی از چشمم افتاد . انگار حسام خشکش زد . محو اشکی شد که روی گونه ام افتاده بود: _الهه ! -حالا ... میخوای چکار کنی؟ چطور میشه یعنی ؟ لبانش برخلاف تصورم داشتند نیم دایره می ساختند که دستاشو سمتم دراز کرد و گفت : _اجازه هست ؟ _اجازه ی چی ؟ نمی دونستم فقط نگاهش کردم که سرم رو سمت خودش کشید و چسباند به تخت سینه اش . طعم شیرین عطرش توی گلوم رسوخ کرد: _الهه ی من ... واسه من نگرانی عزیزم ؟ فدای سرت ... نبینم واسه حسام اشک بریزی ... یه کاریش می کنم حالا ... بازم خدا به خیر کرد ... نگران نباش . -چطور نگران نباشم ؟ فردا چطور میخوای ماشین مهندس رو پس بدی ؟ خندید.بوسه ای روی سرم زد و گفت : _حالا تا فردا ... به هر حال شرط دومم بُردم . این مهمه ... نه؟ و باز خندید . سرم رو از سینه اش جدا کردم که با اخم گفتم : _شما اجازه نداشتی ها ... فکر نکن نفهمیدم . چشمکی حواله ام کرد: _کوتاه بیا الهه جان ... یه امشب بذار ورود ممنوع بریم ....حالا میبرمت یه جایی که یادت بره چه تصادفی کردیم . -کجا؟ -تو فقط راحت بشین سرجات ، شکلاتت رو بخور ، حالت جا بیاد تا بعد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝