رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت97
باورم نمی شد ! انگار نه انگار که زدیم ماشین مهندس رو داغون کردیم و اونوقت سرخوش و خرم رفتیم پارک جمشیدیه ! ازماشین که پیاده شدم .حسام در صندوق عقب ماشین رو زد . کتش رو از صندلی عقب ماشین برداشت و پوشید . کت مشکی رنگی که به اون پیراهن سفید رنگ مردانه اش میآمد .چند ثانیه ای نگاهش کردم که دزدگیر ماشین رو زد و همراهم شد.
شونه به شونه ی من راه میومد که پرسید:
_بهتر شدی ؟
نگاهم به اطراف می چرخید که جوابش رو دادم :
_بهتر از تو که زده به سرت .
خندید :
_چرا فکر می کنی زده به سرم ؟
ایستادم .سنگ های خیس ورودی پارک زیر پایم سر می خورد که جای پایم رو محکم کردم و بهش خیره شدم . دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و ژست محکمی گرفت که گفتم :
_تو یا واقعا دیوونه شدی یا زیادی سرخوشی؟ ماشین مهندس رو زدیم داغون کردیم و حالا اومدیم پارک ؟!
خنده ی کوتاهی سر داد و سرشو از پایین سمت نگاه من بالا آورد :
_امشب می خوام مهمونت کنم واسه این نگرونی که واسه من داری .
باحرص نگاهش کردم:
_چرا فکر می کنی واسه تو نگرانم ؟ من میخوام پای خرابکاری خودم واستم .
یک قدم بهم نزدیک شد و دست چپش ، دست راست من رو اسیر کرد . یک لحظه هوش از سرم پرید.حتی یادم رفت اعتراض کنم . یادم رفت که این هم یک ممنوعه بوده . تب داغ دستش داشت توی سلول به سلول پوستم نفوذ میکرد . خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم که صداش ، سحر جادویی اش رو با اون لحنی که انگار داشتم کم کم مسحورش می شدم ، زیر گوشم خوند:
-الهه ... یه امشب بذار خود حسام باشم نه اونی که تو با ممنوعه هات ، محدودش کردی .
میخ شدم روی زمین . پاهام قفل کرد . چرا رامش شدم ؟ چرا؟
یعنی داشتم کم کم ، کم میآوردم ؟ایستادنم باعث شد که نگاهش توی صورتم دقیق بشه . دستم رو فشرد و معجون سیاه نگاهشو ذره ذره به خرد نگاهم ریخت :
_خوبی الهه؟
زبونم با عقلم نبود . کلمات رو گم کرده بودم . هرچی فکر می کردم ، کلماتی رو پیدا نمی کردم که دوباره به حصار ممنوعه ها چنگ بزنم .
انگار حصارها پاره شده بود و من در دایره ی مغناطیسی و پر از جاذبه ی عشق حسام گیر کرده بودم .
نم نمک رسیدیم به پله هایی که زیاد بود و سنگی . بهونه ی خوبی بود برای نرفتن . برای ادامه ندادن :
_من نمی تونم حسام ... خسته شدم .
یه پله بالاتر از من ایستاده بود که دستم رو به آرومی کشید و گفت :
_یاعلی بگو میتونی ...
لبخندی چاشنی نگاهش کرد که توی غروب آفتاب و هوای دلپذیر بهاری پارک به دلم نشست . چراش رو نمی دونم ولی نشست . بدجوری هم نشست .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت97
صدای پیس پیس چیزی میآمد. انگار بادکنکی از باد خالی میشد .سرم آنقدر سنگین و پر درد بود که راضی باشم به بستن چشمانم و خوابیدن .
-فشارشم که پایینه .
-چکار باید کرد؟
-یه سِرُم براش مینویسم با چند تا تقویتی و دارو .... بهتر میشه ، ناهار یه سوپ ساده بخوره ، اگر هم تبش پایین نیومد حتما باید بره بیمارستان.
-ممنون دکتر.
صدای قدم هایی که از اتاقم خارج میشدند را شنیدم ، اما حتی لای چشمانم را هم باز نکردم . دوباره رویایی داشت مرا در خودش غرق میکرد که صدای هومن نگذاشت :
_الو ...مامان من دست تنهام ، نسیم هم حالش خوب نیست ...هیچی سرماخورده بد ...سوپ چه جوری درست میکنن؟ ...آره دیگه باید به من بخندی ، خودتون رفتید ، من بیچاره رو با یه آدم مریض تنها گذاشتید ، حالا به من هم میخندید؟! ....خب ...خب ...چند ساعته درست میشه ؟ رب نزنم ؟ بابا زنگ بزنید این سمانه خانوم بیاد یه سوپ درست کنه دیگه ... زنگ زدم رستوران میگه سوپ ساده نداریم ...بدبختی گیر کردم ها ، باشه ....تو رو سر جدتون بلند شید بیایید بابا ... نه گذاشتم بمیره، خب معلومه دکتر خبر کردم ....هیچی گفت سرما خورده شدید ... باشه ..... باشه ....نترس دخترت رو صحیح و سالم تحویلت میدم ....باشه بابا باشه ....خداحافظ.
بعد باحرص غر زد:
_شدیم کلفت خانوم .
صدای پاهایش تا کنار تختم شنیده شد و دستی که به پیشانیم گذاشت :
_اگه همون صبح یه تب بر خورده بودی ، حالا اینقدر تبت بالا نمی رفت .
گذاشتم که فکر کند خوابم .حوصله ی حرف هایش را که همگی بوی کنایه میداد ، نداشتم . با غرغر کردن از اتاق رفت و من چشم گشودم .سرم درد گرفت .نور اتاق چشمان داغم را میسوزاند . شاید هم این شدت تب بالایم بود که داشت کورم میکرد. دوباره چشم بستم و در گرما گرم تبی که بیشتر شبیه قرص خواب آور عمل میکرد ، باز به خواب رفتم . تا اینکه یکدفعه با سوزش روی دستم ، آخ بلندی گفتم و بی اختیار چشمانم باز شد .
خانم پرستاری بالای سرم بود و داشت سِرُم بدستم وصل می کرد و هومن نظاره گر . سِرُم که وصل شد گفت :
_سِرُمش که تموم شد ، ببندید ، بعد با پنبه الکلی ، سوزن رو از دستش در بیارید .
-بله ممنون .
مایع روشن سِرُم کم کم در رگ های تنم نفوذ کرد و انگار حالم بهتر شد .حالا پوشش نرم و لطیفی از خواب سراغم آمده بود. نفهمیدم چقدر خوابیدم که صدای هومن زنگ بیداری ام شد :
_بلند شو یه چیزی بخور .
چشم باز کردم . یک سینی روی دستش بود. حتی چشمانم را هم باور نداشتم . یعنی سوپ درست کرده بود! به زحمت تکیه زدم به سر تخت و نشستم . سینی را روی پاهایم گذاشت . نگاهم به مایعی بود که درون کاسه ی چینی ، آرام به این طرف و آن طرف حرکت میکرد. با قاشق محتوای درونش را هم زدم . آب ، آب، یک دانه ی نگینی هویج ، و باز ، آب، آب ، یک دانه سیب زمینی نگینی، و چیزهای ریزی که پیدا نبود . متعجب پرسیدم :
-این چیه ؟
-سوپ دیگه ...دکتر گفت باید یه سوپ ساده بخوری .
قاشق را درون کاسه فرو بردم و یک قاشق آب به دهان گذاشتم . هیچ مزه ای نداشت جز مزه ی رُبی که جا نیافتاده بود. اخم هایم در هم رفت، سینی را عقب راندم و گفتم :
-سوپ ... میل ندارم .
عصبی فریاد زد:
_دو ساعته دارم دستور یه سوپ رو از مادر می گیرم ، یعنی چی سیرم ، باید بخوری .
-آخه این چیه ! اینکه فقط آب و ربه .
عصبی تر جواب داد:
_ببخشید اعلی حضرت ... انگار من آشپز دربارم ... خب بلد نبودم سوپ درست کنم ، حالاهم طوری نشده ، دکتر گفت سوپ ساده ، اینم ساده است دیگه ...آب و رب.
باخنده ای که به سرفه ختم شد گفتم :
_آخه این دیگه خیلی ساده است آب خالیه !...اینو بخورم اسهال می گیرم .
-بهتر ...تلافی هم میشه ... بخور گفتم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝