eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای قابلمه ها، تخته ی کار ، چاقو ، آبکش ، همه و همه بلند بود. اوج کار بود، ولی من تمام حواسم پیش حرفی بود که چند روزی میشد که مثل یک نوار تکراری در مغزم مرور میگشت : "یه نفر توی آشپزخانه هست که خوشحال میشه این انگشتر رو بهش بدی ...دوستت داره ، اونقدر که واسه خاطر تو با من دعوا کرد." نگاهم با جاذبه ای نامرئی کشیده شد سمت فریبا . چشمان درشتش را به کاهوها دوخته بود و با دقت کاهوها را خرد میکرد. فقط جاذبه نبود. طنابی دور پاهایم بسته شده بود که مرا میکشید سمتش .کنار دستش ایستادم و به تماشایش . نگاهم اما روی کاهوها بود که آهسته سر بلند و کرد و پرسید: -خیلی ریز خرد کردم ؟ -نه ...نه خوبه. باز نگاهم کرد و پرسید : _طوری شده ؟ فکرم درگیر و نگاهم بی مسبب میخواست که او تصویر قاب شده اش شود. نگاهش کردم . دقیق تر از همه ی روزهای قبل . صورت کشیده ای داشت ، اما استخوانی .گونه هایش برجسته و لبانش کوچک اما قلوه ای . نگاهم را فوری جهت دادم سمت کاهوها و دوباره و با سرفه ای که اصلا نفهمیدم چرا ایجاد شد گفتم : -شما میشه آخر وقت بمونید ، کارتون داشتم ؟ -کاری کردم ؟ باز چشمانم داشت کشیده میشد سمت سیاره ی پرجاذبه ی نگاهش که مقاومت کردم و گفتم : _نه چیزی نیست ... -نکنه واسه خاطر اینکه امروز صبح با آقای صرافی بحثم شد و ... نشد . مهار نشد چشمانی که انگار از تصویر قاب شده ی چهره ی او ، در سیاره ی کوچکش ، لذت میبرد .دوباره نگاهش کردم و گفتم : _نه در مورد کار نیست . -نیست ؟! باز سرفه ام گرفت : _حالا... بعدا ... در موردش ...صحبت میکنیم. ما بین تک تک کلمات سرفه کردم ک چرخیدم سمت گاز که او برایم یک لیوان آب نطلبیده آورد. همیشه میگفتند آب نطلبیده ، مراد است . نگاهم ماند روی یک لیوان آب که گفت : -واسه شماست ،چرا نمیگیرید؟ -ممنون. 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
لیوان را گرفتم و جرعه ای نوشیدم .آدم سخت گیری بودم و خودم هم ماندم که چطور باهمه ی سال هایی که عیب وایراد روی تک تک دختران مردم گذاشتم و بعد از آن ، بخاطر سخت کوشی و صبر نسیم به اوعلاقه مند شدم ، آنهم در طی سالیان دراز ، چطور در عرض چند روز ، تنها باشنیدن چند جمله ، اینقدر ذهنم درگیر فریبا شد ! شاید پاسخ جلوی چشمم بود .در همان چند روز وقتی در رفتارش دقیق شدم ، متوجه ی توجهش به خودم گشتم .اگر از سهل انگاری های عادی میان آشپزیم یه " آخ " می گفتم ، تنها سر او میچرخید سمتم و میپرسید : "چی شد ؟ " روی صندلی گوشه ی آشپزخانه مینشستم ، یک لیوان چای برایم میآورد و حالا هم که با یک سرفه ، یک لیوان آب نطلبیده را برایم طلبید .این توجهش مرا مجذوب خودش کرد. دختر خوبی بود .آنقدر نجیب که اهل شوخی با مردان آشپزخانه نباشد ، و مهربان و دلسوز ، البته برای من ! همه رفته بودند که فریبا سمتم آمد . رو به روی من که از خستگی روی همان صندلی کنار آشپزخانه نشسته بودم ایستاد : _کارم داشتید ؟ -بله . به زحمت برخاستم و گفتم : _شما بنشینید ، من میایستم . -من!! چرا من؟! شما خسته اید ، راحت باشید . باز نشستم و دنبال فکری ، راهی یا حرفی برای باز شدن بحث گشتم که گفت : _دارید نگرانم می کنید . -نه نگران نشید ... خیره ...خب ... دوستتون خانم افراز ... مکث کردم و کلمات همه در ذهنم گم شدند . ناچارا دست بردم و از جیب شلوارم ، ان جعبه ی کوچک انگشتر نامزدی را درآوردم و مقابل نگاهش باز کردم . فکرم درگیرتر شد . حالا چی فکر میکرد ؟ اگر از انگشتر ایراد میگرفت یا اینکه میگفت چون قبلا آنرا به نسیم دادم ، قبول نمی کند یا ...هر بهانه ی دیگر ، چه کار کنم ؟ های بلندی از تعجب کشید و مرا از اعماق افکارم بیرون . دو کف دستش را به حالت عمود جلوی دهانش گرفت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝