#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_498
#پارسا
صدای قابلمه ها، تخته ی کار ، چاقو ، آبکش ، همه و همه بلند بود. اوج کار بود، ولی من تمام حواسم پیش حرفی بود که چند روزی میشد که مثل یک نوار تکراری در مغزم مرور میگشت :
"یه نفر توی آشپزخانه هست که خوشحال میشه این انگشتر رو بهش بدی ...دوستت داره ، اونقدر که واسه خاطر تو با من دعوا کرد."
نگاهم با جاذبه ای نامرئی کشیده شد سمت فریبا . چشمان درشتش را به کاهوها دوخته بود و با دقت کاهوها را خرد میکرد. فقط جاذبه نبود. طنابی دور پاهایم بسته شده بود که مرا میکشید سمتش .کنار دستش ایستادم و به تماشایش .
نگاهم اما روی کاهوها بود که آهسته سر بلند و کرد و پرسید:
-خیلی ریز خرد کردم ؟
-نه ...نه خوبه.
باز نگاهم کرد و پرسید :
_طوری شده ؟
فکرم درگیر و نگاهم بی مسبب میخواست که او تصویر قاب شده اش شود. نگاهش کردم . دقیق تر از همه ی روزهای قبل . صورت کشیده ای داشت ، اما استخوانی .گونه هایش برجسته و لبانش کوچک اما قلوه ای . نگاهم را فوری جهت دادم سمت کاهوها و دوباره و با سرفه ای که اصلا نفهمیدم چرا ایجاد شد گفتم :
-شما میشه آخر وقت بمونید ، کارتون داشتم ؟
-کاری کردم ؟
باز چشمانم داشت کشیده میشد سمت سیاره ی پرجاذبه ی نگاهش که مقاومت کردم و گفتم :
_نه چیزی نیست ...
-نکنه واسه خاطر اینکه امروز صبح با آقای صرافی بحثم شد و ...
نشد . مهار نشد چشمانی که انگار از تصویر قاب شده ی چهره ی او ، در سیاره ی کوچکش ، لذت میبرد .دوباره نگاهش کردم و گفتم :
_نه در مورد کار نیست .
-نیست ؟!
باز سرفه ام گرفت :
_حالا... بعدا ... در موردش ...صحبت میکنیم.
ما بین تک تک کلمات سرفه کردم ک چرخیدم سمت گاز که او برایم یک لیوان آب نطلبیده آورد. همیشه میگفتند آب نطلبیده ، مراد است .
نگاهم ماند روی یک لیوان آب که گفت :
-واسه شماست ،چرا نمیگیرید؟
-ممنون.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_499
#پارسا
لیوان را گرفتم و جرعه ای نوشیدم .آدم سخت گیری بودم و خودم هم ماندم که چطور باهمه ی سال هایی که عیب وایراد روی تک تک دختران مردم گذاشتم و بعد از آن ، بخاطر سخت کوشی و صبر نسیم به اوعلاقه مند شدم ، آنهم در طی سالیان دراز ، چطور در عرض چند روز ، تنها باشنیدن چند جمله ، اینقدر ذهنم درگیر فریبا شد !
شاید پاسخ جلوی چشمم بود .در همان چند روز وقتی در رفتارش دقیق شدم ، متوجه ی توجهش به خودم گشتم .اگر از سهل انگاری های عادی میان آشپزیم یه " آخ " می گفتم ، تنها سر او میچرخید سمتم و میپرسید : "چی شد ؟ "
روی صندلی گوشه ی آشپزخانه مینشستم ، یک لیوان چای برایم میآورد و حالا هم که با یک سرفه ، یک لیوان آب نطلبیده را برایم طلبید .این توجهش مرا مجذوب خودش کرد.
دختر خوبی بود .آنقدر نجیب که اهل شوخی با مردان آشپزخانه نباشد ، و مهربان و دلسوز ، البته برای من !
همه رفته بودند که فریبا سمتم آمد . رو به روی من که از خستگی روی همان صندلی کنار آشپزخانه نشسته بودم ایستاد :
_کارم داشتید ؟
-بله .
به زحمت برخاستم و گفتم :
_شما بنشینید ، من میایستم .
-من!! چرا من؟! شما خسته اید ، راحت باشید .
باز نشستم و دنبال فکری ، راهی یا حرفی برای باز شدن بحث گشتم که گفت :
_دارید نگرانم می کنید .
-نه نگران نشید ... خیره ...خب ... دوستتون خانم افراز ...
مکث کردم و کلمات همه در ذهنم گم شدند . ناچارا دست بردم و از جیب شلوارم ، ان جعبه ی کوچک انگشتر نامزدی را درآوردم و مقابل نگاهش باز کردم . فکرم درگیرتر شد . حالا چی فکر میکرد ؟ اگر از انگشتر ایراد میگرفت یا اینکه میگفت چون قبلا آنرا به نسیم دادم ، قبول نمی کند یا ...هر بهانه ی دیگر ، چه کار کنم ؟
های بلندی از تعجب کشید و مرا از اعماق افکارم بیرون . دو کف دستش را به حالت عمود جلوی دهانش گرفت .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝