فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_دلتنگی
#سردار_دلها
سخنِ عشق...♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادرشهید مدافع حرم #سید_احسان_میرسیار
مشڪلے با شهادت۲ فرزند دیگرم هم ندارم،
اما بهشان گفتم صبرڪنید تا نفس تازه ڪنم!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام بر .....
پیشانیهای به خون خضاب شده
سلام بر مردان عاشورایی
و سلام بر نگاههایی که تا ابد
به ما دوخته شده ...
#مردان_بی_ادعا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت49
صبح شده بود. حالم خوب بود اما کمردرد و دل دردی داشتم که به قول مادر منتظر صبحانه و آن کاچی مقوی فرستاده شده از سمت او بودم. بیدار بودم اما حوصله ی برخاستن از جام رو نداشتم اما با سر و صدایی که آرش به راه انداخت مجبور شدم نیم خیز شوم. چمدان رو روی سرامیک ها کشید و در حالیکه تند تند لباس هایش رو درونش می چید گفت:
_صبح بخیر خانوم.
_صبح بخیر... کجا به سلامتی!
_مسافرت دیگه.
_وای نگو آرش ... من دارم از گرسنگی غش میکنم تا صبحانه نخورم حوصله ی چمدون چیدن ندارم، تازه ... پاتختی چی میشه؟
بی اونکه حتی لحظه ای مکث کند و وقفه ای در چیدن لباس هایش ایجاد کند گفت:
_تو نیا ... من میرم.
خندیدم:
_ آره شوخی با مزه ای بود ... ماه عسل بدون عروس!
لحظه ای کف دو دستش رو دو طرف چمدون گرفت و سرش رو به سمتم چرخوند:
_شوخی نبود، ماه عسلم نیست... نمیخواستم اینطوری بشه ... ولی شد ... بهت گفتم دیشب ... می خوای همسرم باشی یا نه.... خودت گفتی آره ... وگرنه نمی ذاشتم اینجوری بشه.
گیج شدم کمرم رو صاف کردم و نشستم روی تخت:
_چی میگی؟! منظورتو نمیفهمم.
آهی کشید و گفت:
_من امروز بلیط دارم واسه مالزی... با دوستام اونجا یه رستوران زدیم.
_خب اینو که دیشبم گفتی، گفتی یه کار پیدا کردی خارج از ایران .... منم گفتم منتظرت میمونم.
_نمون ... کارم معلوم نیست تا کی طول بکشه ... شاید یه سال یا دو سال ایران نیام.
پتو رو محکم از روی پام پس زدم:
_آرش چی داری میگی تو؟! یه سال!!
از تخت پایین اومدم و رفتم مقابلش، طرف دیگه ی چمدون، نشستم. سرش رو از من برگردوند و باز تند تند لباس هاش رو تو چمدون چید . حرفی که زد، و این چمدونی که اونقدر برای چیدنش عجله داشت اونقدر عصبی ام کرد که تیشرت میون دستش رو محکم گرفتم و پرت کردم اون طرف:
_بهم بگو این کارات چه معنی میده... همین حالا آرش.
نفس بلندی کشید و زل زد تو چشمام و گفت:
_من به پول خونه و ویلای پدرم و آقاجون نیاز داشتم ... با وکالت تو همه رو گذاشتم برای فروش ... فعلا با سرمایه ی دوستام رستوران پا گرفته اما قراره به زودی، وقتی پول فروش ویلا و خونه به حسابم ریخته شد ، منم سهمی توی رستوران داشته باشم ...
لبام از شدت تعجب از هم باز شد و صدای خفه ای از لبانم خارج:
_آ... آرش!!
_متاسفم الهه ... نمیخواستم اینطوری بشه ...ازت ممنونم که با فداکاری تو، سرمایه یِ کار من جور شد ... اگه پدرم حرفم رو گوش کرده بود، کار به اینجا نمیکشید که پای تو رو هم به زندگیم باز کنم.
لبام لرزید، نفسم اسیر سینه ای شد که هنوز با عشق آرش درگیر بود و نمیخواست باور کند که چقدر ساده بود که نمایش او رو به عشق تفسیر کرده. اشکام روی صورتم دوید:
_تو چیکار کردی آرش! تو! با زندگی من چیکار کردی عوضی! من دوستت داشتم.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹امیدوارم امروزتون سرشار از انرژی مثبت باشه
✅جملات تاکیدی(تکرار کنیم)
من با خودم و همه دنیا در صلح و آرامش هستم. به همه عشق میورزم و برخورد همه با من، همراه با عشق و محبت و احترام است.
خدایا سپاسگزارم🙏🏻
چقدر نبودنت
حال جهان را
پریشان کرده است
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
♡ #اللهـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج♡
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام عزیزان
خوش اومدین به کانال
❤️رمان ،به شرط عاشقی با شهدا❤️
☘ لینک پارت اول رمان آنلاین الهه😍
👇👇
https://eitaa.com/be_sharteasheghi/13163
☘لینک پارت اول جــــانَمْـ مےرَوَد👇
https://eitaa.com/be_sharteasheghi/10407
☘لینک پارت اول رمان #دخترشینا👇
https://eitaa.com/be_sharteasheghi/236
☘کانال #دوممون 😍👇😍
بزودی یه رمان هیجانی و ناب از خانم #مرضیهیگانه تواین کانالمون میزاریم جانمونید که خیلی خاص پسنده و محشره🙈😍
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
#سلام_مولا_جانم ❤️
💛 سلام اے آواے خوش قافیہ ها
💙 دفتـــر شعـــرم یڪــے در میان
🧡 پر است از صفحہ هاے انتظــــــار
🤍 بیا و برگ هاے دفتر شعرم را وصال ڪن
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
🔰کار برای خدا و خستگی؟؟!
اگر می بینیم در کار خستگی وجود داره باید بریم اون مورد رو حل بکنیم.
کار کاری نیست که توش خستگی داشته باشه.
جنگیدن در راه خدا خستگی نمیاره.
اگر داریم خسته میشیم باید بررسی کنیم ببینیم علتش چیه؟
🌷شهید حسن باقری🌷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
❓#چگونه_شهید_شویم؟!
✅ به این جملات به خوبی دقت کنید👇
❇️شهادت بالاترین مدال آسمانی برای اهل زمین است.
❇️شهادت مزد و پاداش زندگی مجاهدانه است.
🌹اگر کسی اهل مجاهدت در انواع جهاد باشد، مزد و پاداش او شهادت در راه خداست.
🔸 کسی که میخواهد شهید شود، چه مرد و چه زن، مسیرش فقط و فقط از جبهه و جنگ و تیر و ترکش نمیگذرد. جنگ نظامی برای همه و در همه زمانها و مکانها نیست بلکه اگر او در طول عمر، زندگیای مجاهدانه داشته باشد (جهاد اکبر و جهاد کبیر)، شهادت خود به استقبال او میآید.
🔸 همان گونه که در مورد شهید صیاد شیرازی، شهید احمدی روشن، شهید رضایی نژاد و بسیاری دیگر از شهدا اتفاق افتاد.
🔸 بنابراین نیاز نیست عاشقان شهادت با اصرار فراوان، راه رفتن به سوریه را برای رسیدن به شهادت، بیازمایند. (البته حضور به قدر کفاف نیاز است) شهادت مقامی است که اولیای خدا به آن میرسند و ممکن است کسی در بستر بمیرد ولی به مقام شهادت رسیده باشد.
🔆 به روایتی زیبا در این زمینه اشاره میکنیم:
امام صادق(علیه السلام) فرمودند: نیست هیچ مانعی وحشتناک تر و هیچ مقامی تیرهتر، میان بنده و پروردگار، از نفس امّاره و خواهشهای او؛ یعنی: این دو چیز بیشتر از همه، بنده را از خدا دور میکنند و قلع و قمع این دو ، میسّر نیست مگر به پناه بردن به پروردگار و عجز و استغاثه به او نمودن و همراه شدن با گرسنگی و تشنگی و سحرخیزی را مواظبت نمودن. پس اگر در حین این نبرد و جهاد با نفس، موت به او رسید و دعوت حقّ را اجابت نمود،پاداش و اجر گرفته و ثوابش برابر ثواب شهید است و در قیامت با شهدا محشور میشود و اگر زیست و به همین حال ماند و انحرافی در او راه نیافت، عاقبت او رضوان اکبر است که رضای الهی باشد.» [مصباح الشریعه، ص:۱۶۹]
📗گزیدهای از کتاب سوژههای سخن۱۰ (سبک زندگی مجاهدانه) استاد ماندگاری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت50
ضجه های من هیچ تردیدی در آرش ایجاد نکرد. از پای چمدون برخاست که گفتم:
_آرش! ... جواب منو بده ... چرا با زندگی من بازی کردی؟
قدمی از من دور شد و جواب داد:
_عاشقت بودم ... از بچگی ... نقش نبود، بازی نبود ولی ... تو تنها آرزوم نبودی الهه ... من آرزو داشتم رو پای خودم باشم نه زیر دست پدرم ... بارها التماسش کردم که یه فرصت به من بده ... بهم سرمایه بده ، تا یه کار جدید رو شروع کنم ولی باورم نکرد.
قدم هایش عصبی بود. کنار میز آرایشم ایستاد و با سر انگشتان دستش ضربه ای به روی میز زد:
_ولی پدرم بهم اعتماد نکرد ...
همراه با فریادی دست کشید روی لوازم آرایش روی میز و همه رو زمین زد:
_ناچار شدم ... میدونستم که تو دوستم داری ، بهم اعتماد میکنی ... تو تنها کسی بودی که به من بال پروازم رو دادی ... ازت ممنونم ولی نمیتونم جبران کنم ... باید برم الهه.
با پاهایی که به سختی استوار میشد، بر خاستم. چنگی به لباس خواب سفید و توری ام زدم و با گریه گفتم:
_منو ببین ... تو بخاطر آرزوهات ... واسه رسیدن به شراکت با دوستات ... منو قربانی هوس یک شبت کردی و حالا میگی ... من بال پروازت بودم؟! تموم مهریه ام رو ... با طرفند ... ازم گرفتی ... حالا میگی ... عاشقم بودی!! عشق اینه؟! چرا؟!! چرا این حرفارو همون دیشب نزدی؟ چرا حالا که داغ عشقت ... منو از زندگی مجردیم به متاهلی رسونده ، اینارو میگی! من الان همسرتم آرش! میخوای منو بزاری و بری دنبال آرزو هات!!
فریادش از همیشه بلندتر سرم خالی شد:
_چرا نمیفهمی؟ مجبورم.
رد اشکام صورتم رو خیس کرده بود و داغ حرفای آرش تنم رو میلرزوند ، قدم به قدم بهش نزدیک شدم که آروم گرفت و با صدایی که میلرزید گفت:
_خواستم مجبورت کنم منتظرم بمونی.
اینهمه نامردی!! طاقت نیاوردم. با اونکه جونی توی دستم نبود اما با همان نیمه جان، سیلی به صورتش زدم و گفتم:
_بمونم؟! پای یه نقشه؟! پای یه کلاهبردار؟! پای کسی که منو نمیخواست ولی مهریه ام رو چرا؟! طلاقم بده ... همین امروز ... وگرنه خودمو میکشم آرش .... من ... پای کثافت کاری های تو نمیمونم... آخ ... خدا ... آقاجون ... ویلاشو به ناممون کرد!! نمیدونست قراره آواره بشه!! وای آرش!! تو چقدر نامردی!! حتی به فکر آقاجونم نبودی؟!
دندون هاش رو روی هم فشرد . کدوم حرفم اونقدر عصبی اش کرده بود نمیدانم که گفت:
_باشه ... من نمیخواستم دیگه اینقدر نامرد باشم که روز پاتختی طلاقت بدم ولی انگار خودت اینو میخوای ... باشه ...حاضرشو ... زیاد وقت ندارم ... طلاقی توافقی ... تو که مهریه ای هم نداری ، پس طلاقت کار سختی نیست.
لبام لرزید. قلبم ، تنم . زخمی یک شب هوس. با یک اسم توی شناسنامه، روز پاتختی، مهر طلاق سینه ی شناسنامه ام رو شکافت. حتی به فکرم هم نرسید که آرش همچنین بلایی سرم بیاره. از او بدتر وقتی بود که از دفتر خونه ازدواج و طلاق بیرون اومدیم.دوستان آرش دوره اش کردند و در کمال وقاحت، مقابل چشمانم بلند بلند خندیدند.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸