رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت173
ماه رمضان رسید و همزمان با ماه رمضان جواب پاتولوژی من ، که منفی بود . پدر یه گوسفند نذر کرده بود که شب میلاد امام حسن مجتبی ، قربونی کرد.دایی و زن دایی هم اون شب مهمون افطاری خونه ی ما بودند .گوشت ها رو قسمت بندی کردیم و حالا حسام مامور پخشش شد . همراهش رفتم . دیگه از موتور سواری نمی ترسیدم .حسام هم دیگه اونقدر ویراج نمی داد. دستام روی شونه های مردونه اش بود که بلند فریاد زد:
_نمی ترسی ؟
-نه دیگه .
خندید :
_پس یه دنده پنج برم ؟
زدم روی شونه اش و گفتم :
_نخیر.
-برم دیگه .
شیطنتش گل کرده بود که گفتم :
_میگم نه .
-آخه اذیت کردنت لذت داره .
یکدفعه وسوسه شدم . شیطونک وجودم پر و بال گرفت و زبونم باز شد :
_به زودی از شرت خلاص میشم .
-نخیر هنوز سه ماه نیم دیگه مونده .
خبری از اومدن آرش نداشت که گفتم :
_نخیر ... آرش داره برمیگرده .
دیگه صداشو نشنیدم .سرمو کنار گوشش بردم و باز گفتم :
_شنیدی ؟
سکوتش انگار قصد شکستن نداشت که لجم بیشتر شد .مجبور شدم یه ذره بیشتر اذیتش کنم :
_خب از اولم قرارمون همین بود ....
نبود؟ نگفتم دل نبند؟ نگفتم آرش بیاد، من ...
بلند و عصبی گفت :
_بسه .
همین ! یه بسه ! انگار اونطوری که میخواستم اذیتش کنم ، نشد .
رسیدیم خونه ی عمو مجید . من قسمت گوشت عمو رو بردم .
و زن عمو درو باز کرد تا منو دید، بی اونکه نگاهی به گوشت قربونی میون دستم کنه ، منو توی آغوشش کشید و گفت :
-سلام الهه جان ... خوبی عزیزجان .
سرد جوابشو دادم :
_سلام ...ممنون ...
و فوری برای اینکه بحث احوالپرسی مون ادامه پیدا نکنه گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانہ
بداخلاقـی باخانـواده🤯😓
#عکسبازشود
آیتاللّهسعادتپرور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
#مهدیجان....
گفتهبودمچـوبیایے..
غـم دل با #تـو بگـویـم..💔✨
.
چِـهبگــویمــ ڪه...
غـمازدلبرودچون #تُو بیایے:)✋🏻
#یاأیهاالعزیز•••🌻•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱
محبت کسے ࢪا کھ
بھ شما اظهاࢪ محبت میکند❤️
ࢪا قبول کنید☺️🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانہ
👈سکــوت:
دربرابر جسارتها، توهین ها، حرفهای بیهوده
یه راهِ تمرینِ صبوریه!
یادت باشه؛
دیگران،میدون تمرینِ تواند❗️
اگه بتونی؛
بشنوی،جواب ندی،کینه هم نگیری؛
🌈برنده ای...
o࿐◌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت174
-این مال شماست .
نگاه زن عمو یه لحظه به گوشت قربونی افتاد و سر بلند کرد:
_بهتری ؟
-بله ... بفرمایید.
جواب اِاِی یه کلمه ای من ، زن عمو رو خسته نکرد و باز پرسید:
-میدونی آرش داره برمیگرده ... پشیمونه به خدا ... بامن حرف زده ...کارش گرفته ... داره میآد که دوباره ان شاالله ....
فوری گفتم :
_ببخشید باید برم ، دیرمون میشه ، به عمو سلام برسونید .
و رفتم سمت حسام که توکوچه ایستاده بود . یه دونه از اون اخمای قشنگی که حالا برای من مفهومی جز قشنگی نداشت ، روی صورتش بود. تا پشت موتورش نشستم گفت:
_کی برمی گرده ؟
یه لحظه "برمی گرده " رو " برمی گردیم " شنیدم .
-هنوز دو تا دیگه مونده .
-آرش رو میگم .
-آهان ...خب نمی دونم ولی زنگ زده گفته که داره کارهاشو میکنه که برگرده .
بی مقدمه پرسید :
_دوستش داری هنوز؟
یه لحظه دلم زار زد بگو ... بگو که نداری ... ولی ..
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀💔
شھادتیعنۍ
متفاوتبھآخࢪبرسـیم
وگـࢪنھ؛
مࢪگپایانهمہقصہهاست...‼️
o࿐◌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
براےبیخردانزرقوبرقاینعالم
غبارچادرزینببراےماڪافیست:)✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
لا شے يتعبنـی كَ لحظة
احن فيهآ اليك..
هیچ چیز مرا از پـاے در نمےآورد
مگر! لحـظہاے کہ
دلتـنگت مےشوم..💙😅
#عربے_طور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت175
یعنی داشتم .دوستش داشتم ولی تا چند ماه پیش تا قبل از عمل جراحی ام .اما بعد از اونشبی که قبل از عمل تا صبح بیدار بودم و به حسام زنگ زدم ، فهمیدم که آرش دیگه جایی توی قلبم نداره . حسامم نداشت ولی یه جوری ازش بدمم نمیومد. به قول خودش اذیت کردنش کیف داشت . که عمدا گفتم :
_آره خب .. با اونکه جدا شدیم ولی یه زمانی شوهرم بوده .
سرش از کنار شونه اش برگشت به سمتم :
_شوهر یه شبه منظورته ؟
چرا این حرف رو زد ؟ حالا دیگه میخواستم که یه جوری دلشو بسوزونم که خالی بشم !
_تو خودت خواستی بیای تو زندگیم ...من از اولم نخواستمت ...حتی یه ذره ... پس لطفا توی بحث منو و آرش هیچ حرفی نزن ... بذار همین سه ماه و نیم مونده هم به خوشی تموم بشه، و مارو به خیر و شما رو به سلامت.
استارت زد و کوچه رو دور . یه دیگ آب جوش توی وجودم قل قل می زد. نمیخواستم حالشو بگیرم ولی وقتی اشاره کرد به اون شبی که برام شده بود یه خاطره ی زهرماری ، دلم بیشتر واسه خودم سوخت و به تلافی حرف حسام ، اون حرفو زدم .
اون دو قسمت گوشت هم پخش شد. یکی برای زن عمو فرنگیس بود که نازلی اومد دم درو تا ته کوچه رو برانداز کرد و بعد قسمت گوشت رو گرفت . یکی هم برای زن عمو محبوبه که کلی تشکر کرد . تو راه برگشت بودیم . چیزی به اذان نمونده بود که حسام گفت :
_بریم شام بیرون ؟
-نه ..
-چرا ؟
-افطار خونه ی مایید آخه .
-بذار از این شب ها و روزها بیشتر استفاده کنیم الهه .
-چه استفاده ای ؟
-بیشتر باهم باشیم .
منظورشو گرفتم ولی واسه اذیت کردنش گفتم :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝