رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت327
یه لحظه حس کردم زنده شدم و البته خجالت زده. صورتم رو بوسید و منو سمت راست خودش نشاند :
_قربان تو برم ... از طاهره شنیدم که جریان تو و حسام رو .
زن دایی سرفه ای کرد و بلند گفت :
_خاتون جان ...
نگاه همه به من بود ولی خبری از حسام نبود.کاش این حرف ها را مقابل حسام میزد. دایی بالاخره سر صحبت را با پدر باز کرد تا توجهش را از حرفهای منو و خاتون دور کند. البته این خودش جای امیدواری داشت .
بالاخره آقا تشریف آوردند. با دیدن ما یه اخم روی صورتش ظاهر شد و بعد نشست روی مبل کنار دایی که خاتون بلند صدا زد .
-حسام جان ... درد و بلات بخوره تو سر خاتون ... سینی چایی رو بیار ، قربان تو برم ...هستی که رفته ... تو باید کمک مادرت باشی.
حسام چیزی نگفت و اطاعت کرد . سینی چایی را گرفت و اول سمت خاتون آمد.
خم شد و گفت :
_بفرمایید.
خاتون لیوان چایی اش را برداشت و نگاهی به فنجان های کوچک و مجلسی بلور انداخت و گفت :
_اینا منو نمی گیره .
حسام خواست کمرش رو صاف کنه که خاتون بلافاصله گفت :
_الهه چی پس ؟
حسام نفسش رو محکم فوت کرد و سینی چای رو بی بفرما ، سمتم گرفت . یه فنجان برداشتم و زیر لب گفتم :
_سلام .... عیدتون هم مبارک .
فقط جواب سلام رو که واجب بود داد و تبریکی عید رو گذاشت واسه سال بعد و رفت . سینی چایی رو که کامل پخش کرد ، خاتون باز صدایش زد :
_حسام جان .
نگاهش باز برگشت سمت خاتون ، کلافه بود و سعی داشت پنهان کند :
_بله .
-از الهه پذیرائی کن ... دیس میوه رو بیار قربان تو برم ... یه پیاله آجیل بیار ... رسم مهمون نوازی چی میشه .
حسام باز نفسش را فوت کرد. اینقدر برایش سخت بود یعنی ؟! پیش دستی و دیس میوه و یه پیاله آجیل سمتم گرفت . پرتقالی برداشتم و گفتم :
-ممنون.
خاتون باز گیر داد:
_زبانت رو موش خورده حسام جان ؟ ... بفرما یادت رفته ؟ ...
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
😍حوله مسافرتی😍
در طرح ها ورنگ های متنوع
👈با ضمانت مرجوعی کالا 💯 😍
🌈سبک وکم حجم مناسب برای👇
👈سفر 🚃استخر🏊♀باشگاه 🏋♀
✨🌞خشک شدن سریع با 👇
👈قدرت جذب آب بالا☀️⚡️ 😮
🌿❣الیاف طبیعی بدون پرزدهی
🌿❣نرم ولطیف با کیفیت عالی
🌿❣رنگ ۱۰۰ در صد ثابت
🌿❣سازگار با پوست
🎁ارسال رایگان به سراسر کشور ✈️
📌فروش آنلاین به صورت عمده وتک
لینک کانال 👇ایران کالا 🇮🇷🛍
https://eitaa.com/joinchat/3945332755Ce2519e9a3c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ آغازی
زیبـاتر از ســـلام نیست
روزتون پر از مهر و محبت و برکت
ســــــــــــلام
صبح تون بخیر وشادی
╰══•◍⃟🌾•══╯
اِلهــىاِسْتَشْفَعْتُبِڪَاِلَیك🕊
+خدایاخودتبرای حالِدلـم
پادرمیانـی کن! :)♥️💙
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
1.16M
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ♩♬♫♪♭ ره که توام راه نمایی
💚🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت328
خنده ام گرفته بود . هر چه خاتون اصرار داشت که راه حرف و گفتگو باز بشه ، حسام بیشتر فرار می کرد. آخرش ناخواسته با صدایی که می خواست فقط منو خاتون بشنویم ، موقع برداشتن دیس میوه گفت :
-خاتون ... زیاد طرف مظلوم نماها رو نگیرید ... پشت این مظلومیت ها فقط خدا میدونه چه شیطنت هایی هست .
-چی ؟! حرفتو صریح بزن نه با کنایه .
من گفتم و حسام همراه با اخمی یه لحظه نگاهم کرد و گفت :
_حنات پیش من رنگی نداره الهه خانوم ... فکر نکن گول این ظاهر مظلومت رو میخورم ... خوب می دونم که تو چه بلایی سرم آوردی و یادم نمیره .
لبانم از تعجب از هم باز شد . مثل مجسمه ای از یخ شدم و حسام دیس را برداشت و رفت .خاتون نگاه تندی حواله ی حسام کرد که رفته بود و گفت :
_غصه نخور قربان تو برم .. بالاخره بعد اینهمه مدت حرف زیاده ، باید حرف بزنید تا سوء تفاهم ها حل بشه .
بغض کرده فقط چشمانم رو به همان تک پرتقال روی پیش دستی دوختم و تو دلم به خودم به اینهمه غروری که برای حسام له کرده بودم ، لعنت فرستادم .
انگار نه انگار که من مهمان بودم .
کاش لااقل کنایه هایش را جای دیگه ای می زد . بغضم را تا خود خونه حفظ کردم . پدر که بعید می دونم فهمید که چه حرفی شنیدم ولی مادر از حال گرفته ام متوجه شد که حسام باز حرفی زده .
البته که دانستن یا ندانستن پدر و مادر فرقی به حالم نمی کرد . با خودم عهد بستم دیگه جایی که حسام باشه ، من ظاهر نشم . بالاخره هر کسی برای خودش عزت و احترامی قائل بود و من دوبار غرور و عزت و احترامم را زیر پا گذاشتم که کنایه بشنوم ؟
گذشت و اواخر تعطیلات عید مادر به بهانه ی آمدن خاتون به تهران ، دایی محمود را شام دعوت کرد . یه جانور غیبی به جانم افتاد که سوپ شیر درست کنم .
نمی خواستم ولی هم برای سلامتی خود حسام نامرد ، نذر کرده بودم ، هم بَدَم نمی آمد که از علاقه اش به سوپ شیر استفاده کنم .
بالاخره مغلوب جانور غیبی ، شدم و اطاعت کردم و سوپ شیر درست کردم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے
دُخترا حوا̂ستون هَس̂ت ما برا چے اومدیم؟!🤔
بہ زݥیـــن آمڊه ام خـ̂ـادم ز̂هــــرا باش̂م
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
آقاے به اصطلاح مذهبی،شنیده یه نگاه حلالہ
دختر خانمے از کنارش رد میشه . . .
و حتی یه پلڪ نمیزنہ:/
اینقدرپلڪنمیزنهتادونگاهنشہوکارحرامنکنھ😐-!
#بهکجاچنینشتابان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت329
دایی و زن دایی و هستی و علیرضا و خاتون همه باهم آمدند و طبق معمول این اواخر ، باز تافته ی جدا بافته ، نیامد . حرصم گرفت .خیلی از این کارهایش عصبی می شدم .مادر چند کاسه از سوپ شیر را به همسایه ها داد و مابقی را کشید برای سر سفره ی شام که زنگ زد زده شد .لعنت به قلب من که حتی با همه ی آن کنایه ها و حرف هایش باز هم برایش بی تاب میشد . خودش بود . چه تیپی هم زده بود !
یا می خواست مرا دق دهد یا واقعا عین خیالش نبود.
شلوار جین مشکی و کت شیری رنگ دعوتی هستی توسط زن عمو فرنگیس را پوشیده بود . بُرد . با یک نگاه ، دل و جانم را برد و آتشم زد . چقدر تپش های ناجور قلبم را پنهان کردم تا اینکه سر سفره ی شام .....
کتش را روی دسته ی مبل انداخت و یکراست نشست سر سفره که خاتون گفت :
-یه کم زود آمدی حسام جان .
قربان زبان خاتون برم ، دلم را آرام میکرد . چنان با قربان صدقه ، کنایه اش را قشنگ می زد که کیف می کردم . حسام فقط یه جمله جواب داد:
-جایی کار داشتم خاتون جان .
سفره ی شام که چیده شد .دنبال یه جای خالی گشتم . همه سر سفره نشسته بودند و انگارعمدا فقط یه جا را خالی گذاشته بودند.
درست مقابل حسام ! نمی خواستم ولی
تنها جای خالی دور سفره بود نشستم و سوپ شیر درست کنار دستم .دایی فوری گفت :
-قربون دستت الهه جان یه پیاله واسه من بکش .
-چشم .
پیاله ی دایی رو که سمتش گرفتم با چشمکی به من گفت :
_فلفلم زدی یا نه ؟
لبخندی از ظرافت کنایه اش زدم و گفتم :
_نه دایی جون بخور نوش جونت .
دایی شروع به خوردن کرد و بلند گفت :
_وای چقدر خوشمزه شده ... بعضی ها عاشق سوپ شیر بودن ! ولی الان دارند پلو می خورند ؟!
زیرچشمی به حسام نگاه کردم، خودش را به نشنیدن زده بود که خاتون گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
@ebrahim_navid_delha55 - @askdin_com.mp3
3.03M
✨⃟ ⃟𝄞
نمـازشببخـون،
تانمــازشـبخونبشی🤲🏻✨🌙
#نمازشببخونیم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ومیدانیمڪهسینهات
ازآنچهڪهآنهامیگویندتنـگمیشود!✨🌼
#ایهگرافی📿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝