فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ استاد رائفی پور
💛 آدم امام زمانی باید...
#امامزمان
📸 پوستر||
🔆از حریم رضوی عطر غلیظی آمد
🔆 خادمی با لقب و نام رئیسی آمد...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مظلوم تر از امام زمان (عج)خداوند خلق نکرده
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت30
جلوی درب دانشگاه ، فوری دستگیره ی در را کشیدم و با صدایی که شبیه فریاد رهایی بود تا تشکر ، گفتم :
-ممنون که منو رسوندی ، خداحافظ.
و چنان از ماشین پریدم پایین که صدای فریاد هومن برخاست .
-دیوونه .
حتی در ماشین را هم نبستم و فقط دویدم .نفس عمیقی از این رهایی کشیدم و کتابم رو دوباره درون کوله ام گذاشتم و یکراست وارد کلاس شدم . هنوز همه ی دانشجو ها نیامده بودند اما دوستم فریبا بود. تا مرا بایه دست شکسته دید پرسید:
_چی شده ؟
-هیچی ...قضیه داره مفصل ...ساعت بعدی کلاس داری ؟
-نه ...وقتم آزاده .
-پس میریم بوفه دانشگاه تا برات بگم ... اگه بدونی که چه بلای آسمونی برام نازل شده .
-خب الان بگو .
-مفصله ...الان استاد یاوری میآد ، میمونی تو خماری .
همون موقع چند تا از دانشجوهای پسر کلاس با فریاد وارد کلاس شدند و گفتند :
_بچه ها استاد عوض شده می دونید ؟
تعجب همه با صدای ، " نه ! " برخاست که ، در کلاس باز شد .همه سر میزهای تک نفره ی خودشون ایستادند ولی من ...خشکم زد .تنها کسی که با دهان باز نگاهم روی چهره ی استاد ، جدی مانده بود و نشسته روی صندلیم ، من بودم و من .فریبا بازویم را کشید و زیرلب گفت :
_بلند شو نسیم زشته .
اما من هنوز داشتم با تعجب نگاهش میکردم .کیف چرمش را صبح دیده بودم . درست کنار صندلی خالی میز ناهار خوری . همان کیف چرم قهوه ای سوخته که حالا در دست هومن بود و او روی سکوی کلاس ایستاده بود و نگاهش به طور مساوات بین دانشجوها تقسیم میشد تا رسید به من . لبخندش یه طوری واضح شد که همه شک کردند .انگار داشت با آن لبخند میگفت " حالا در ماشینو باز میذاری و فرار میکنی ؟! ، بدجوری افتادی توی دامم کوچولو " همانطور که پشت میزش هنوز ایستاده بود گفت :
_رادمان هستم دکترای هوش مصنوعی از دانشگاه کی تی اچ سوئد ...درس سیستم عامل رو با من خواهید داشت این ترم ...استاد یاوری متاسفانه به خاطر مشکلات جسمی امکان تدریس ندارند ...خب یکی از دوستان بفرمایید که مبحث تدریس تا کجاست؟
صدای فریبا بلند شد :
_استاد فصل اول رو کامل تدریس کرده بودند.
-ممنون ...خانمِ ؟
-صادقلو هستم استاد.
-خانم صادقلو ، فَکِ همکلاسی کنار دستتون رو هم ببندید ، بیچاره فَکِش در رفت از بس دهانش باز مونده .
صدای بچه ها مثل بمبی از خنده ، کلاس رو به هوا فرستاد .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
°🌼🍃°
#شهیدمصطفیصدرزاده♥.↷°"
همیشھ تاڪید داشټ يھ شهید انتخاب ڪنید...:)🍃
برید دنباݪش بشناسیدش 👌🏻✨
باهاش ارتباط برقرار کنید 💕
شبیهش بشيد 🌿
حاجټ بگیرید شهید میشید 😍
«رفیق شهید خود شهید صدرزاده ، شهید ابراهیم هادی بودن » 🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت31
لبام رو محکم روی هم فشردم که هومن از درون کیفش کتابی درآورد و گفت :
_خب قبل از درس ، از یکی از عزیزان سئوال و پرسشی داشته باشیم تا خلاصه ی مباحث بیان بشه .
بعد به لیست کلاس نگاهی انداخت و همراه با گفتن " اِی " کشیده ای گفت :
_خانم نسیم افراز .
باورم نمی شد ...عمدا اسم مرا گفت تا بعد از شوک ورودش به کلاس ما ، باز مرا غافلگیر کند.
- من!!
-بله بفرمایید لطفا اینجا .
بالای سکوی کلاس !!! بین اینهمه دانشجو ؟! چرا من ؟!
قطعا می خواست تلافی تشکربابت رساندنش را سرم خالی کند . به ناچار از جا برخاستم و با تامل رفتم سمت سکوی کلاس . روبه روی بچه ها ایستادم که پرسید :
_شما قطعاً هر روز مطالعه دارید ، درسته ؟
نمی دونم این کنایه ای بود به من ، که برمی گشت به سکوتم در ماشین و سرخم شده ام روی خطوط کتاب یا سئوالی برای دانستن آمادگی ام بود . جواب ندادم که گفت :
_لطفا مراحل مختلف آدرس دهی در سیستم قطعه بندی رو برای ما توضیح بدید ؟
چشمام از حدقه بیرون زد :
_بله ؟!
دوباره خونسرد پرسید :
_مراحل مختلف آدرس دهی درسیستم قطعه بندی رو توضیح بدهید ؟
همان یه جرعه آبی که در گلویم بود رو به زحمت قورت دادم و زیر لب زمزمه کردم :
_مراحل مختلف آدرس دهی در سیستم قطعه بندی ؟!
-سه بار باید سئوال تکرار بشه تا شما درس براتون تداعی بشه ؟
سکوتم باعث سر و صدا بین بچه ها شد ، یکی گفت :
-حالا بی خیال استاد ...این طفلکی دستش شکسته .
هومن اخمی کرد و بلند و جدی مثل برج زهرمار جواب داد:
-دستش شکسته ، سرش که نشکسته ، امتحان کتبی که نگرفتم ازش ، شفاهی جواب بده .
بعد رو به من ، با همان جدیت گفت : _نکنه با سرخوردی زمین ، سرتم یه تکونی خورده ؟
بچه ها باز خندیدند و من آب شدم از خجالت . بهتره بگم ذوب شدم . سرم رو اونقدر پایین گرفتم که فکر کنم گردنم شکست که دوباره صدایش را شنیدم .
مثل وصل کردن برق سه فاز به تنی خیس از عرق شرم من بود:
-مدیریت حافظه به چه روش هایی صورت می گیره ؟
اگر تا دیروز همین سئوالات ساده رو بلد بودم در اون لحظات پر استرس ، همه چی از سرم پرید .
نه فقط برای همون لحظه ، بلکه تا آخر عمر پرید .
🍁🍂🍁🍂
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝