eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸تو را نمی دانم 🌾اما من دلم روشن است 🌸به تمام اتفاقات خوب در راه مانده 🌾به تمام روزهای شیرین نیامده 🌸به لبخندی که یک روز 🌾بر لبمان می نشیند 🌸به اجابت شدن دعاهایمان و 🌾به محو شدن غمهای دیرینه‌یک بغل عشق سلام روزتان بخیر🍃☔️ ╰══•◍⃟🌾•══╯
بعضی موقع ها پات گیر میکنه به سیم خاردار نفست...⛓ همونجا که احسنتم خواهرم ها شروع میشه.. همونجا که تو فضای مجازی📲 دیگه طرف نامحرم نیست.. دقیقا همونجارو میگم اونجاست که...دیگه باید با شهادت خداحافظی کنی...👋🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین هومن اخمی کرد و عصبی در جواب سئوال نامفهوم خانم جان که انگار فقط برای من نامفهوم بود گفت : _خب که چی ... خودتون بریدید و دوختید حالا منتظرید که من چکار کنم ؟! خانم جان چشم غره ای رفت و گفت : _یه کلام حرف حساب بزن ، می خوای بسم الله ، نمی خوای بگو ... دیدی که دیشب چی شد ... تا کی باید دل ما بلرزه که .... باز رسیدیم به همان " که " ی مرموز . هومن عصبی نفس بلندی کشید که یه لحظه نگاهش به من افتاد و سرم فریاد زد : _چیه ؟ چرا زل زدی به من ؟ فوری سرم رو پایین انداختم و لقمه ی معطل مانده توی دستم رو به دندان گرفتم که خانم جان عصبی تر شد و با دست راستش محکم زد روی دست هومن : _اجبار بود ولی الان که اجبار نیست ... فکر نکن نمی دونم ، 15 سال با مهتاب بودی ، پررو گری اونو گرفتی ولی من یادت میآرم .... مادر و پدر تو ، تو رو اینجوری بار نیاوردن که زورگو بشی . هومن سرشو جلو کشید و با ابروهایی که حالا اونقدر بهم نزدیک شده بودند که هیچ فاصله ای بینشان نبود ، گفت : _من زورگو شدم یا شماها ...کی از من پرسیدید که نظرم چیه ... کی پرسیدید که چی میخوام ...حالا پس صبور باشید اینقدر منو توی معذوریت نذارید . لقمه ی نرم شده توی دهانم را با تامل می جویدم که خانم جان جواب داد : _صبور باشیم ؟ صبوری چی ؟! اگه همین فردا سر و کله ی یکی پیدا شد چی ؟ ... مگه دختر مردم الاف توئه ! هومن عصبی همان تکه نانی که نخورده بود و چند دقیقه ای بود که فقط منتظر کمی پنیر مانده بود را روی سفره زد و گفت : _زهرمارم کردید بابا... بعد ترکش تند و تیز نگاهش ، به من رسید : _بسه خوردی ... بلند شو دیرمون شد . با تعجب گفتم : _الان !! زوده که ! فریاد زد : _تو میدونی یا من ؟! و بعد خودش رفت سمت پله ها و اتاقش .خانم جان عصبی بود که مادر گفت : -آروم باش خانم جان سکته می کنی خدای نکرده . -این هومن آخرش منو سکته میده ....گفتم اینکارو نکنید گفتم حالا بفرما ... مادر آهی سر داد و نگاهی به من انداخت .فوری دو تا لقمه ی بزرگ برایم گرفت و گفت : -یکی واسه تو ، یکی واسه هومن . خواستم بگم من که جرات ندارم بهش لقمه بدم که مادر رفت و من ماندم و دو تا لقمه ی نان و پنیر توی دستم .هنوز سر سفره بودم که هومن از پله ها پایین آمد و بلند نعره زد : _هوی جوجه اردک ... زود باش . لقبی که به من داد ، بیشتر از من ، خانم جان را عصبی کرد. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج قاسم سلیمانی: وقتی شهید بهشتی به شهادت رسید ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین تا حاضر شدم و سوار ماشین ، ده دقیقه بیشتر نشد ولی انگار اون ده دقیقه برای هومن اندازه ی یک ساعت طول کشید که تا در ماشین رو بستم فریاد زد : _میذاشتی فردا تشریف می آوردی . -من که زود اومدم . با عصبانیت فرمان ماشین رو چرخوند و زیر لب غر زد .نجوا بود ولی سوت سین هایش رو خوب می شنیدم . که لقمه ای که مادر گرفته بود رو از کوله ام بیرون کشیدم و آروم زمزمه کردم : _لقمه میخوای ؟ جوابی نداد و من از ترس سکوت کردم و در عوض از فرصت استفاده برای مرور سئوال و جواب هایی که فریبا فرستاده بود. به دانشگاه رسیدیم . کتاب به دست وارد کلاس شدم و ترجیح دادم وانمود کنم که وقت نداشتم کنفرانس رو آماده کنم . هنوز هومن نیومده ، با ورودم به کلاس ، سراغ فریبا رفتم و با لبخندی از سر شوق گفتم : -شاهکار کردی دختر . -سئوالا خوب بود؟ -عالی ... فریبا بیشتر از من ذوق کرد و گفت : -سورپرایزش کن پس . با چشمکی گفتم : _نقشه دارم واسش حالا ببین و کیف کن . طولی نکشید که هومن آمد و سکوت حاکم شد . با همان کیف چرم قهوه ای رنگش . و آن ابهت پر جذبه ای که کلاس را به سکوت وا داشت. پشت میزش که نشست ، نگاه سرد و یخ زده اش رو اول از همه به من دوخت و با یه لبخند نامحسوس گفت : _خب خانم افراز ، منتظر کنفرانستون هستم . در حالیکه ژست متعجبی به خودم می گرفتم گفتم : _اما ...فکر کردم که ... دیروز ... با حرفی که ... گفتید هرچی صلاحه .... صدای عصبی اش توی کل کلاس پیچید: -بهونه می آورید خانم افراز ؟ می خواید بگید شما دیروز با من بودید ؟ حتماً منم گفتم کنفرانستون رو کنسل کنید ؟! صدای خنده و تمسخر بچه ها بلند شد. می دونستم ...می دونستم که زیر قولش می زنه ، از او بعید نبود .فقط متعجب از قولی که داد و حالا زیرش زد ، نگاهش کردم که مصمم و جدی ، البته با همان لبخند نامحسوس گفت : _مجبورم یک نمره ی منفی براتون بذارم تا .... نگذاشتم ادامه ی " تا " را بگوید . از جا برخاستم و گفتم : _من کنفرانسم رو آماده کردم استاد. سرش متعجب بالا آمد و خیلی زود با جدیت ، تعجب نشسته در نگاهش را پس زد : -پس منتظریم . مصمم سمت سکوی کلاس رفتم و ایستاده مقابل همکلاسی هایم گفتم : _دوستان عزیز ... من مبحث کنفرانس ام رو با طرح سئوال و جواب ارائه میدم . اولین سئوال من از شما اینه ، لطفا بفرمایید که سیستم عامل چیست ؟ بچه ها بحث رو به شوخی گرفتند و یکی گفت : -عاملی که باعث سیستم میشه . صدای خنده ی همه به هوا برخاست که با صدای فریاد بلند هومن ، یکدفعه سکوت برقرار شد : _دلتون نمره ی منفی میخواد ؟ نگاهی به برگه ی سئوالاتم کردم و مصمم زل زدم به چشمان آقای لطفی ، بامزه ی کلاس که سعی کرد ، جواب ها را سمت شوخی و خنده بکشاند و گفتم : _نرم افزاری است که وسیله ی بین کاربران با سیستم کامپیوتری ست . دستورات را از کاربران دریافت و با پردازش آن ها و ترجمه به زبان قابل درک کامپیوتر ، آن ها را اجرا می کند . اما سئوال دوم ، به نظر شما با توجه به این تعریف ، اهداف سیستم عامل چیه؟ اینبار سکوتی متفکرانه در جمع حاکم شد و با سکوت همه ، باز هم خودم مجبور به جواب شدم : _ الف) ایجاد یک سطح ارتباطی بهتر بین کاربران و سیستم . ب) بهترین و اقتصادی ترین نحوه استفاده از سخت افزار. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨آرزو میکنم از همین حالا 🎉از زمین و زمان برایتان ✨خوشبختی ببارد 🎉و نیروی عظیم عشق ✨همراهتان باشد 🎉تا همهٔ کارها به بهترین شکل ✨پیش برود 🎉شبتون پر از لبخند و مهربانی -------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااام😍 عشق و‌ زیبایی طبیعت🌸🍃 گوارای وجودتان گذر لحظه هایتان لبریز از آرامش عشق و شادی🌸🍃 با یک بغل شمیم سرسبز گلها . . . 🌸🍃 ╰══•◍⃟🌾•══╯
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗝 شاه‌کلید ورود برکات به زندگی... ______________ 🌱|🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
می‌گفت‌‌به‌زندگیت‌نِگاه‌ڪن .. مراقب‌باش‌بہ‌چیزی‌یاڪسے‌دل‌بسته‌نباشي؛ حتی‌اگھ‌به‌یڪ‌مداد‌وابسته‌ای‌، اونو‌هدیه‌بده‌بہ‌دیگران:)' وابستگی حتی بہ چیزایِ ڪوچیک مثل یه چوب کبریت توی انبارِ ڪاهه!- ؟/: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین زیر نگاه بی تفسیر هومن ، کنفرانسم را ارائه کردم و بعد همراه با لبخندی که نمی توانستم مهارش کنم ، جواب نگاه خیره اش را دادم . مثل کوهی از یخ نگاهم کرد و گفت : _می تونید بشینید . باقدم هایی استوار سمت نیمکتم رفتم و نشستم که فریبا گوشه ی کتابم نوشت : " گل کاشتی ، کم مدنده بود ، فَکِش بخوره زمین . مُردم از بس خودم رو از خندیدن نگه داشتم . منم در جوابش نوشتم : " خیلی خوب شد که گول حرفاش رو نخوردم و کنفرانس رو آماده کردم ." هومن بدون هیچ اظهار نظری در مورد کنفرانس من ، بعد از کنفرانس ، درس داد و من تمام حواسم معطوف او شد . می ترسیدم حتی سرم را بخارانم و او سئوالی بپرسد و من توجه ام به درس نباشد . انگار او هم می دانست که توجهِ کامل من به درس است که زحمت ، مچ گیری را به خودش نمی داد. بعد از تمام شدن کلاس او ، دلم می خواست از خوشحالی فریاد بزنم . فریبا با ذوقی محکم کوبید پشت کمرم و گفت : _آفرین دختر ... رو سفیدم کردی ها. -ما اینیم دیگه ...خودشم شوکه شد . -بابا این چه داداشیه که تو داری آخه... واقعا جای تاسف داره ها . -ولم کن تورو خدا ... من حتی اسم داداش رو هم رویش نمیذارم ...دشمن خونی منه ... کدوم داداش ! فربیا با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت : _چی بگم ...ولی همین جذبه اش دخترا رو دورش جمع کرده ... -فدای سرم ...هر کی خر بشه و باهاش ازدواج کنه یعنی بدبخت دو عالم میشه . فریبا بلند خندید و گفت : _جان من بذار ، به بچه ها بگم تو خواهرشی ...کیف میده پُز دادنش . فوری با کف دستم جلوی دهان فریبا را گرفتم : _ساکت باش تو رو ارواح عمه ات ...میخوای سرم رو بذاره روی سینه ام ...ولم کن بابا . فریبا دستم رو کنار زد و باز اصرار کرد: _میگیم فامیل دوری خب باهاش . -تو انگار میخوای راستی راستی سرم رو از تنم جدا کنه ها ... ولم کن تو رو خدا ... من قصد مُردن ندارم . -بابا بچه ها بهت باج میدن ، سئوالا رو میتونی پیدا کنی ، کلی کار میتونی انجام بدی . -وای تو روخدا ، ولم کن ...صدسال سیاه حاضر نیستم همچین کارایی کنم ، اگه درحال جون دادنم باشم ، حاضر نیستم برم اتاقشو بگردم و سئوالای امتحانی رو پیدا کنم . اما انگار هر چه من، نه می آوردم ، فریبا بیشتر اصرار می کرد . -بابا کله ی پوکت رو بکار بنداز ... موقعیت از این بهتر ! فوری کوله ام رو از دست حرف های فریبا روی شونه ام انداختم و گفتم : _میگم نه ...نه ...نه. بعد راهی بوفه دانشگاه شدم و فریبا دنبالم : _خیلی خب بابا سئوالا هیچ ... لااقل یه رُخی به کشته مُرده های داداشت نشون بده ، بلکه یه خری به قول خودت اومد و زن داداشت شد ، تو رو از شرش خلاص کرد. نمی دانم چرا این پیشنهاد ، لحظه ای جان راه رفتن رو از پاهایم گرفت . ایستادم و فریبا فوری جلوی رویم ظاهر شد. زل زد توی چشمان مرددم و گفت : _نه ؟! پیشنهاد خوبیه ها. -چطوری خب ؟ -چطوریش پای من ... از هر کی یه عکس میگیرم و میگم خواهر استاد رادمان ، دوست منه ، اسمی ازت نمیآرم ، تو هم فقط میری عکس رو میذاری لای کتابش ... همین . 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝