eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین 📿 گاهی خوبه که آدم سرش شلوغ باشه. مثل خرید جهزیه . از این مغازه به اون مغازه ، سر قیمت و مدل چونه زدن و انتخاب کردن. خرید باعث میشه، فراموشی بگیری . یادت بره که چقدر اتفاقات بد برات افتاده و میتونه بازم بیافته. وسط درگیری و قهر آرش، افتاده بودم تو خرید جهیزیه . مادر هم مدام سئوال میکرد: -آرش چی شد؟ منم فقط یه جواب تکراری بهش میدادم: -چی میخواستی بشه؟ وباز سئوال مادر میرفت تا دو روز بعد. نمیخواستم یه بار دیگه به آرش زنگ بزنم. دیگه به اندازه ی کافی غرورم رو له کرده بودم . اما اینبار مجبور بودم تاریخ دفتر خونه رو معین کنم . پس به موبایلش پیامک زدم: -سه شنبه دفتر خونه ساعت9صبح. یک روز گذشت تا یه جمله برام پیامک زد: -هرکس نیاد. نمیدونم توی رگ های تنم به جای آدرنالین یا هورمون های دیگه چی ترشح شده بود که آمپر حرص و لجم به سقف رسید . سه شنبه اول صبح ، سر ساعت ، با بهترین تیپی که زده بودم ، دم در دفترخونه ،منتظرش شدم. عینک دودی ام رو اینبار عمدا آوردم چون میدونستم منو معطل میکنه و توی زل آفتاب نگهم میداره. با تأخیر اومد . نه و بیست دقیقه بود . با اومدنش بی سلام و علیک پله های دفتر خونه رو رفتم بالا . یکراست سراغ دفتر دار رفتم . شناسنامه و کارت ملی ام رو روی میزش گذاشتم و گفتم: -میخواستم یه وکالت نامه بدم به همسرم. آرش هم کنارم ایستاد. بوی عطرش بازم تموم فضای ریه هام رو پر کرد. زیر چشمی بهش نگاه کردم . به دستش . هنوز حلقه ی عقدمون توی دستش بود. -بشینید لطفا صداتون میزنم. سمت یکی از صندلي های خالی رفتم. یک پام رو روی پای دیگه ام انداختم و کیفم رو روی پام . نگاهم به انگشتان دستم بود که توی هم قلاب کرده بودم. کنارم نشست و بی مقدمه گفت: -اوه.....چه ژستی هم گرفته! سلام یادت رفت کوچولو . با حالت قهر سرم رو از سمت آرش برگردوندم به خلاف جهت و باز شنیدم که گفت: -ناز نکن الهه ...خودت خواستی ....من که مجبورت نکردم. جوابی ندادم که یکدفعه گرمایی عجیب، پوست دستم رو فرا گرفت. تک تک انگشتان دستم رو با فشار قوی انگشتانش فشرد. دستم میون دستش اسیر شده بود که سر خم کرد و زیر گوشم: -الهه ی من ... بانو .... ناز نکن اینقدر ... تالار دیدم چه تالاری! ...میخوای بعد از ظهر بیام دنبالت بریم ببینیم؟ -اعتمادتون یکدفعه جلب شد؟! -لوس نشو .....خودت خواستی ....حالا ناز نکن ، یه هفته ندیدمت ، توی همین دفتر خونه ، یکهو میبوسمت ها. خنده ام گرفت و باهمون خنده، تموم قهرم آب شد. 📝 به قلم نویسنده محبوب 🌸🌼🌸🌼🌸 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین هومن اخمی کرد و عصبی در جواب سئوال نامفهوم خانم جان که انگار فقط برای من نامفهوم بود گفت : _خب که چی ... خودتون بریدید و دوختید حالا منتظرید که من چکار کنم ؟! خانم جان چشم غره ای رفت و گفت : _یه کلام حرف حساب بزن ، می خوای بسم الله ، نمی خوای بگو ... دیدی که دیشب چی شد ... تا کی باید دل ما بلرزه که .... باز رسیدیم به همان " که " ی مرموز . هومن عصبی نفس بلندی کشید که یه لحظه نگاهش به من افتاد و سرم فریاد زد : _چیه ؟ چرا زل زدی به من ؟ فوری سرم رو پایین انداختم و لقمه ی معطل مانده توی دستم رو به دندان گرفتم که خانم جان عصبی تر شد و با دست راستش محکم زد روی دست هومن : _اجبار بود ولی الان که اجبار نیست ... فکر نکن نمی دونم ، 15 سال با مهتاب بودی ، پررو گری اونو گرفتی ولی من یادت میآرم .... مادر و پدر تو ، تو رو اینجوری بار نیاوردن که زورگو بشی . هومن سرشو جلو کشید و با ابروهایی که حالا اونقدر بهم نزدیک شده بودند که هیچ فاصله ای بینشان نبود ، گفت : _من زورگو شدم یا شماها ...کی از من پرسیدید که نظرم چیه ... کی پرسیدید که چی میخوام ...حالا پس صبور باشید اینقدر منو توی معذوریت نذارید . لقمه ی نرم شده توی دهانم را با تامل می جویدم که خانم جان جواب داد : _صبور باشیم ؟ صبوری چی ؟! اگه همین فردا سر و کله ی یکی پیدا شد چی ؟ ... مگه دختر مردم الاف توئه ! هومن عصبی همان تکه نانی که نخورده بود و چند دقیقه ای بود که فقط منتظر کمی پنیر مانده بود را روی سفره زد و گفت : _زهرمارم کردید بابا... بعد ترکش تند و تیز نگاهش ، به من رسید : _بسه خوردی ... بلند شو دیرمون شد . با تعجب گفتم : _الان !! زوده که ! فریاد زد : _تو میدونی یا من ؟! و بعد خودش رفت سمت پله ها و اتاقش .خانم جان عصبی بود که مادر گفت : -آروم باش خانم جان سکته می کنی خدای نکرده . -این هومن آخرش منو سکته میده ....گفتم اینکارو نکنید گفتم حالا بفرما ... مادر آهی سر داد و نگاهی به من انداخت .فوری دو تا لقمه ی بزرگ برایم گرفت و گفت : -یکی واسه تو ، یکی واسه هومن . خواستم بگم من که جرات ندارم بهش لقمه بدم که مادر رفت و من ماندم و دو تا لقمه ی نان و پنیر توی دستم .هنوز سر سفره بودم که هومن از پله ها پایین آمد و بلند نعره زد : _هوی جوجه اردک ... زود باش . لقبی که به من داد ، بیشتر از من ، خانم جان را عصبی کرد. 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝