فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
👈به ابوسعید ابوالخیر گفتند :
فلانی قادر است پرواز کند ...!
گفت: این که مهم نیست ، مگس هم میپرد !
گفتند: فلانی را چه میگویی؟ روی آب راه میرود ...!
گفت: اهمیتی ندارد، تکه ای چوب نیز همین کار را میکند !
گفتند : پس از نظر تو شاهکار چیست؟
گفت: اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی، دروغ نگویی، کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی ...!
این شاهکار است ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
یک خشم فرو خوردن آدم را از
هزار رکعت نماز مستحبی زودتر
به خدا می رساند.
#استادفاطمینیا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگی💔🌦
#یااباصالحالمهدی
#ارسالیاعضا🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❪♥️🖇❫
تــ♥️ـو و انتخاب من نبودۍ!
سرنوشٺم بودۍ :)🖇"
🎞¦↫#استورے'
🖇¦↫#عاشقانھحلال'
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت363
باز خبری از هومن نشد .
ماهها گذشت ... تابستان تمام شد و سال آخر دانشگاه هم فرا رسید .
تمنا شش ماهه شده بود.
حالا راحت میتوانستم او را پیش مادر بگذارم .
مادر با غذاهای کمکی، او را تا شب نگه میداشت اما همین که من از راه میرسیدم و صدایم را میشنید ،برای آغوشم بیقراری میکرد.
همین فسقلی کوچولو شده بود تمام امید و آرزو و زندگیم .
اونقدر که بعد از دو سال و نیم از رفتن هومن ، آنقدر که روزهای اول برایش دلتنگی میکردم ،دلتنگ نبودم .
حالا تمام وقتم شده بود،درس ،هتل و تمنا .
خنده هایش سر حالم می کرد و حتی گاهی از یادم میبرد که این تمنای کوچولو، پدری هم دارد.
آنقدر خوب بلد بود خودش را برایم لوس کند.
که قلبم برای دیدارش تند میزد .
وقتی در آغوشش میگرفتم ،بعد از یک روز دلتنگی ،سرش را به سینهام میچسباند و تمنای نوازشی مادرانه داشت .
بودن تمنا زندگیم را جانی دوباره داد.
مادر دیگر غصهدار و غمگین نبود، مخصوصا وقتی دیگر خبری از هومن نشد ...اما درست سر سال ،یعنی اولین سال تولد تمنا ،بعد از چندین ماه بیخبری از هومن ،یک بستهی پستی در خانه آمد.
خودم بسته را تحویل گرفتم .
بسته از طرف هومن بود .
یک دست لباس دخترانه به همراه یک بلوز ساده برای مادر و یک جعبه شکلات برای من ...خندهدار بود !
حتما هنوز فکر میکرد اول صبح حالت تهوع دارم و دو نامه یکی برای مادر و یکی با جمله ی "اختصاصی برای نسیم " برای من !
مادر سرگرم تن کردن لباس تمنا بود که از او و تمنا فاصله گرفتم و سراغ نامه رفتم .
"سلام ...
ازت دلخورم و عصبانی ...اگه دیده بودمت یک کشیده ی آبدار نوش جانت می کردم ."
پوزخندی زدم و درحالیکه سمت حیاط می رفتم بقیه ی نامه را خواندم :
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت364
"اما بیشتر از دلخوری و عصبانیت ،برای توی احمق دیوونه ....دلم تنگ شده .
اما دیگه اجازه ی تماس ندارم .این شرکت کوفتی ،به قول تو ،دست و پام رو بدجوری بسته ،خونه ای که از طرف شرکت به من داده شده ،تحت نظره ،حتی تلفن هایش ...حتی دوربین هاش ...همه چی !
حس می کنم یه زندانی هستم .شاید باورت نشه! ولی برای اینکه با دلتنگی تو کنار بیام ساعت کاریم رو بیشتر کردم تا لااقل وقتی خونه هستم ،فقط بخوابم اما تو مثل کنه حتی توی خواب هم رهام نمی کنی ...شدی حسرت ،شدی آرزو...شدی همون سنگی که باید به سرم می خورد و خورد...!
نسیم ازت خواهش می کنم دست به اقدامی عجولانه نزن ...بهم مهلت بده .. به خدا دلم واسه تو و اون فسقلی که حتی هنوز ندیدمش ،تنگ شده ...حتی خوابشو می بینم .
خواب یه دختر ده ساله که به من می گن این دختر توئه ...دور و بر میلاد نچرخ ..بهت قول می دم برمیگردم ... اینو بهت قول می دم ،شاید ده سال طول بکشه ولی برمیگردم ."
سرم را از روی نامه بلند کردم و به حیاط چشم دوختم .
به همان درختان بی برگی که در روزهای آخر اسفند منتظر جوانه های کوچک بندی بودند که شروع دوباره زندگی باشه .
نمی خواستم حتی به حرف های هومن فکر کنم و بعد باز ناامید شدم .نامه را تا کردم و به خانه برگشتم .مادرپرسید :
_چی نوشته بود؟
بی هیچ حرفی سمت شومینه رفتم و نامه را درون شومینه انداختم و همراه با نفسی بلند گفتم :
_وعدههای بیخودی .
_ولی دلش پیش تو و تمناست .
یکدفعه عصبی فریاد زدم :
_من دلشو میخوام چکار؟! تمنا داره روز به روز بزرگتر میشه ...وقتی اونقدر بزرگ شد که بفهمه پدر یعنی چی ،بهش چی بگم ؟! بگم تو پدر نداری یا پدرت یه آدم خودخواه بود که من و تورو تنها گذاشت تا به آرزوهایش برسه ؟
کاش یه سرسوزن مسئولیت سرش میشد .
مادر آهسته گفت :
_پشیمونه...می دونم که حالا پشیمونه .
زیرلب گفتم :
_چه فایده !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
فردا و فرداهایم را
میسپارم به دستانم
که در دستان توست
به رحمتت ایمان دارم🙏
آنگونه که میپسندی
رهنمایم باش
که رضایم به رضایت...🙏
#شبتون_به_نور_الهی_روشن ✨🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁
در این صبح دل انگیز☀️
آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️
هـمیشه آرام باشه☺️
و شادی و برکت🍁
مثل بـاران رحـمت🌨
از آسمان براتون بباره🌨
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پـندانه🌱
حسرتنخور...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت365
ترم آخر بود... خداروشکر کردم که از شر نگاه ها ،کنایه ها ،تهمت های همه ی بچههای دانشگاه خلاص می شدم و از همه مهمتر از شر آدم لجوجی چون میلاد! وسوسه هایش، تمام امیدم را از بین میبرد .
"یه وکیل خوب سراغ دارم ،می گه میتونه ثابت کنه که هومن سرت رو کلاه گذاشته تا بتونی راحت ازش جدا شی ."
"هیچ فکر کردی می خوای تا ده سال دیگه چطوری زندگی کنی ؟تا کی صبرکنی ؟که هومن خان بره تا 15 سال دیگه و پشت گوششم نگاه نکنه ."
"اصلا می خوای به دخترت چی بگی ؟بگی پدرش کجاست ؟"
با امتحانات ترم ،از رفتن به دانشگاه خلاص شدم و تمام وقتم را صرف هتل کردم .
فریبا هم با اصرار از من خواست که در هتل کاری به او بدهم و من برای خلاصی از دستش به او گفتم :
_"فقط توی آشپزخونه جا خالی داریم ...می خوای ؟"
فکر نمی کردم ولی قبول کرد!
با خودم گفتم ،دو روز توی آشپزخونه کار کنه فرار می کنه ولی انگار اینطور نبود!
فریبا پای ثابت آشپزخانه شد .
گاهی وقتا از کارش می گفت و یه طوری از همه تعریف می کرد که حتی خودمم شک می کردم که فریبا واقعا داره توی آشپزخانه کار میکنه؟!
مخصوصا از پارسا فریاد حرف می زد .یه طوری که حس کردم در همان یه ماه اول ،دلباخته ی پارسا شده .
حقیقتا پارسا پسر خوبی بود و برای من فقط یک سر آشپز ساده نبود.
توی همهی کارها کمکم می کرد و در مقابل سروصدای شایعات کارمندان هتل ایستاد و یه طوری با همه برخورد کرد که همه مجبور به سکوت شدند.
از همه اتفاقات مهمتر ،به دنیا آمدن پسر سیما بود.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝