eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت368 _حوصله ی شنیدن کنایه‌هاشو ندارم ، دقت کنید چیزی کم نباشه . نگاه پارسا روی لیست خرید بود که با لبخند گفت : _حتما همه چی رو هم فاتحه ای زده ؟ همراه با آه غلیظی گفتم : _فعلا که بله . سرش از روی لیست بالا آمد و نگاهش به من خیره ماند : _چرا بهش نگفتید لااقل پول خریدهاش رو بده . _واقعا دیگه توان یه دعوای خانوادگی یا شنیدن یه کنایه رو از طرف عمه خانم ندارم ..حس می کنم صبرم لبریز شده ،با کوچکترین چیزی اعصابم بهم می ریزه . _از آقای رادمان خبری شد ؟ انتظار این سوال را از پارسا نداشتم . سرم را پایین گرفتم و با خودکار میان دستم بازی کردم : _نه ...آخرین باری که با هم حرف زدیم تمنا سه ماهش بود ...الان تمنا 16 ماهشه . _می خوای هنوز صبر کنی یا ... بعد یا را نگفت و من هم سکوت کردم . حس می کردم دارم زیر نگاهش از خجالت آب می شوم . نگاهش هیز و هرز نبود ولی هیچ دلم نمی‌خواست کسی این سوال را از من بپرسد . انگار یه تعهد غیر معقول با خودم کرده بودم که تا سر ده سال صبر کنم . سکوتم که طولانی شد پارسا بحث را دوباره سمت مهمانی عمه برگرداند: _باشه می دم تهیه کنند...بدم نمی آد این عمه خانم شما رو ببینم و چند تا کلمه ی درست و حسابی بهش بگم که همه چی رو فاتحه ای حساب نکنه ،مگه خرما و حلوا است ! لیست داده در حد شام یه عروسی، بعد یه فاتحه می‌خواد بخونه ! به خدا اگه ختم قرآن هم می کرد کم بود. خندیدم و گفتم : _ممنون .. ببخشید که زحمتت رو زیاد کردم . منتظرجوابش نشدم و چرخیدم سمت پله‌ها که گفت : _اگه کمکی از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم حتی اگه در مسایل خانوادگی باشه . پشتم به او بود که لحظه ای ایست کردم و بعد یکدفعه تمام پله ها را دویدم و برگشتم به اتاقم . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت369 دلشوره ای داشتم بد .روز مراسم عمه بود و با آنهمه کاری که خود هتل روی دستمان گذاشته بود،عمه و آن ختنه سرون پر از زحمتش هم شده بود،قوز بالا قوز. فقط ده بار به آشپزخانه سر زدم تا از کیفیت غذاها مطمئن شوم اما درست بار دهم و قبل از آمدن مهمان ها بود که وقتی وارد آشپزخانه شدم ،دیدم همه ی کارکنان آشپزخانه دور گاز رومیزی کنار دیوار جمع شدند. _چه خبره !الان مهمان ها می آن ،همه چیز حاضره ؟ فریبا فوری جلو آمد و با اضطراب گفت : _ببخشید ببخشید به خدا قصد بدی نداشتم . وا رفتم : _چی شده ؟چکار کردی ؟سوپ را تند کردی یا مرغ رو ؟ نگاهم سمت پارسا رفت که عصبی کنار گاز ایستاده بود و بقیه کارکنان برگشته بودند سر کار خودشان . _یکی بگه چی شده . پارسا جلو آمد و گفت : _خانم صادقلو دمپایی شون روانداختند توی قابلمه ی قورمه سبزی . فوری سرم سمت پای فریبا که جلوی رویم ایستاده بود،خم شد. سر پنجه های پایش را روی کف آشپزخانه گذاشته بود و سر به پایین گفت : _عمدی نبود،اومدم یه سوسک که داشت از پشت گاز رد می شد رو بکشم ،سوسکه پر زد ،و دمپایی پرت کردم که افتاد توی قابلمه قورمه سبزی . چشمانم از حدقه بیرون زد : _فریبا ! پارسا آهی سر داد و گفت : _کاش فقط همین بود. عصبی گفتم : _دیگه چکار کردید ؟ پارسا با دست قابلمه ی سوپ را نشان داد: _سوسکه هم افتاد تو قابلمه ی سوپ سرم آنی تیر کشید... تکیه زدم به میز کار بزرگ و یکسره ی وسط آشپزخانه و گفتم : _بدبخت شدم ،عمه بفهمه چنان جنجالی برام درست می کنه که اون سرش ناپیدا ...بریزید دور ...هردوش رو بریزید دور ..سریع فقط تا کسی چیزی نفهمیده . _چی رو بریزید دور؟ قلبم ایست کرد.گردنم ازکنار شانه چرخید سمت سر،عمه بود! جلو آمد و با لبخند گفت : _به‌به چه بویی....قورمه،سوپ ،مرغ همه حاضره ؟می‌دونید من خیلی وسواسم ، نگران بودم که مرغ و قورمه و سوپ خوب نشده باشه ، اومدم یه سر بزنم . بعد قاشقی از جا قاشقی کنار ظرفشویی برداشت و بی تعارف رفت سمت قابلمه های روی گاز ،پشتش به من بود و نگاه همه به من و اجازه ی من که به ناچار، انگشت اشاره ام را کنار بینی گذاشتم و آهسته گفتم : _هیس ! عمه قاشقی از قورمه سبزی با طعم دمپایی نگین خورد. نگین چنان دستش رو جلوی دهانش گرفته بود که گفتم الانه که به جای عمه بالا بیاره که پارسا چنان اخمی کرده بود که گفتم الان فریاد میزنه ،نه نخور. _به‌به عجب قورمه سبزی شده ... عالیه ،ادویه اش چیه ؟ 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو وجودت یه گنجه💰 میخوای بدونی 🤔کدوم گنج؟؟؟ پس این کلیپو ببین💡 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
صبح یعنی پرواز قد کشیدن در باد چه کسی می گوید پشت این ثانیه ها تاریک است ؟ گام اگر برداریم روشنی نزدیک است... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هیچوقت این افراد رو ازدست نده💞 کسانی‌که هر وقت بهشون پیام میدی یا زنگ میزنی خیلی طول نمیکشه که جواب میدن🛍🍓 کسانی که وقتی باهاشون حرف میزنی قضاوتت نمیکنن☃️❄️ کسانی که برای کمک خواستن کافیه یک پیام بهشون بدی🌵🚗 کسانی که وقتی فکر میکردی کسی رو نداری نشون دادن که کنارتن💙 کسانی که همه کار کردن که لبخند به لب تو بیارن کسانی که جلوی دیگران با همه وجود از تو حمایت کردن 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت370 یکدفعه همه کارکنان زدند زیر خنده به جز من و پارسا و فریبا. بی اراده اخم کردم که همه ساکت شدند و عمه چرخید سمت من : _خنده واسه چیه؟ خب پرسیدم ... اینجوری نگام نکنید ، قورمه سبزی خودم معرکه است . سری تکان دادم و عمه قاشق دیگری برداشت و رفت سمت قابلمه سوسکی که گفتم : _عمه جان . _بله . _توصیه می کنم سوپ رو نچشید . _چرا ؟! ماندم چه بگویم : _همین طوری ....می خوام طعمش سر میز به یادموندنی بشه. لبخند زد و گفت : _آره ...خوبه . نفس بلندی کشیدم و او از گاز فاصله ای یه قدمی گرفت که ایستاد و با شک گفت : _نه ...شاید بقیه اونوقت از طعمش خوششون نیاد ،می خوام بچشم . کف دستم بی اختیار رفت روی سرم و عمه چشید . _به‌به اینم عالیه...ممنون نسیم جان خیلی زحمت کشیدی ... قاشق را انداخت داخل ظرفشویی و گفت : و من برم که الان مهمون هام می رسن . عمه که از آشپزخانه بیرون رفت ،نگاه همه سمت من آمد. سری از تاسف تکان دادم و یکدفعه بلند زدم زیر خنده که صدای خنده ی همه بلند شد . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت371 قورمه سبزی و سوپ بعد از مزه‌چش کردن عمه خانم دور ریخته شد. اما انگار عمه بدجوری از طعم چاشنی دمپایی و سوسک قورمه و سوپ خوشش آمده بود . بالای سر کارگرها سر میز سلف ایستاده بودم تا غذاها را با نظم بچینند که عمه کنار دستم آمد . با آن کفش‌های پاشنه بلند و نازک که می‌گفتم الانه روی سنگ‌های لیز رستوران سر بخورد. آهسته سرش را کج کرد سمتم و گفت : _همه چی تکمیله ؟ _بله خیالتون راحت. نگاهش رفت سمت میز سلف ...دیس چلو مرغ و ماکارانی و میرزا قاسمی و جای خالی سوپ وقورمه ! اخمی کرد و گفت : _پس قورمه و سوپ چی شد ؟! _اونا واسه سفارش شما نبود ،واسه یه سفارش دیگه بود . کمال ابرویش بالاتر رفت : _آفرین ...پس چون اون پول بهتر داده، قورمه سبزی منو دادی رفت ؟! برای فرار از دست عمه ،به پارسا که داشت دور میز می‌چرخید و نظارت می‌کرد گفتم : _آقای کاملی ... و بعد قبل از شنیدن کنایه عمه ،سمتش رفتم و او که با صدایم سمتم چرخیده بود پرسید : _چیزی شده ؟ مقابلش ایستادم و بی‌خودی با دستم به یکی از دیس‌های غذا اشاره کردم و گفتم : _گیرداده که قورمه سبزی و سوپ کو ... لبخند نیمه‌ای زد : _می‌گفتی خب ...بگو قورمه‌سبزی با طعم دمپایی دوست دارید ؟ چشمام رو با چندش بستم و گفتم : _اسمشو نیار که دیگه تا عمر دارم لب به هیچ قورمه ای نمی زنم . خندید : _سوپ چی ؟ لبم را به حالت بیزاری کج کردم: _اه.... صد بار گفتم کسی با دمپایی توی آشپزخونه کار نکنه . صدای خنده‌ی ریزش آمد : _بله همه گوش کردند جز خانم صادقلو! که هر چی گفتم گفت من و نسیم این حرفا‌رو نداریم . چشم باز کردم ...نگاهم در عمق نگاهش جا باز کرد...جا خودم ! هیچ وقت اسم مرا به زبان نیاورده بود! خودش هم لحظه‌ای متوجه شد که دیر شده بود ! فوری با شرم نگاهش را از من گرفت و گفت : _ببخشید برم سرکارم ....آهای اون دیس سالاد رو کجا می‌بری ؟سالاد باید اینجا باشه . نگاهش می‌کردم ...بی دلیل شاید ولی یه حس بی مفهوم یا گنگ در وجودم اضطراب به پا کرد! سرم را پایین گرفتم و با خودم گفتم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبح زیباتون بخیر ☕ 😊 🍁 در این صبح دل انگیز☀️ آرزو میکنم کلبه دلاتون❤️ هـمیشه آرام باشه☺️ و شادی و برکت🍁 مثل بـاران رحـمت🌨 از آسمان براتون بباره🌨
♥️ - 🌼 - وصـل شیرین نشود گـر نبُود دردِ فـراق نمڪِ ؏ـشق بجُز رنـج و غـم هجـران نیستـ ..^^! 📿(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت372 _فکر بی خود نکن ...پارسا هیچ فکری تو سرش نیست . شاید همین احساس بی تفاوتی او بود که باعث شده بود از بین همه بین کسانیکه در آن روزها فقط و فقط به من کنایه می‌زدند و با نگاهشان طعنه‌هایشان را سمتم هدف می‌گرفتند ،به پارسا اعتماد کنم .به تنها کسی که هر وقت مشکلی پیش آمد با همه‌ی مشغله‌ی کاری در آشپزخانه ، باقی کارها را هم بر عهده گرفت ...حتی مدیریت ! و عجیب همه از دستوراتش تبعیت می کردند ! یا جذبه‌ی نگاهش زیاد بود یا جدیت کلا‌مش! مراسم ختنه سرون مهران پسر بهنام هم تمام شد . با نگاه کنایه‌آمیز عمه ،که انگار یادش رفت تا همان جاها هم همه چیز را فاتحه‌ای به حساب آورده است و نباید بخاطر یه دیس قورمه و یک کاسه سوپ دلخور شود! و نگاه خیره ولی معنادار بهنام که اگرچه در سکوت بود اما انگار هنور منتظر اشاره از سمت من بود که ندید و نگاه پر حسرت سیما که دلم به حالش سوخت . رضایتی که بهنام از آن حرف می زد کاملا مشخص بود که با زور و اجبار بهنام کسب شده تا دلخوشی و رغبت سیما ! و البته تاتی تاتی تمنا که شیطون شده بود و گاهی می‌رفت سرمیزها و گاهی می‌آمد کنار میز سلف و من فقط دنبالش بودم که مبادا دست به غذاها بزند و آخرسر هم پارسا بغلش کرد تا من بتوانم مهمان‌ها را که اکثر خودمانی بودند بدرقه کنم . و عجب مهمانی شد ،با آن دمپایی و سوسک و فاتحه ای که عمه خواند! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝