فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
«💚🕊»
منبهحضورت،بهبودنت
به "إنَّ مَعَ العُسرِ یُسرا"یت
ایماندارم؛
همینکافیست،مگرنه؟!
💚¦↫#خدایمن
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«🖤🥀»
بسمربحضرت ام البنین|❁
بافاطمہۜهمنامۍواینحڪمتۍدارد
هرچندازروۍادبامالبنینۜباشۍ!
🖤¦↫#السلامعلیکیاامالبنین
🥀¦↫#وفاتحضرتامالبنین
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🌱»
سلامآقا
بسهدوریازحرمبزاربیامآقا..
🎞¦↫#استوری
🌱¦↫#اربابـمـحسـینجـان
♥️¦↫#شبجمعههوایتنکنممیمیرم
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🌸»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
نفسکهمیکشیمما
بــهبــرکتحســینه:)
♥️¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🌸¦↫#اربابـمـحسـینجـان
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️✌️🏻»
شهآدت،پایان مآموریت هربسیجی است:)
♥️¦↫#بسـیجۍ
✌️🏻¦↫#چریکیونآسیدعلۍ
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_427
بعد از آن کاچی شیرین و پر از داروهای گیاهی، کی می توانست ظهر، ناهار بخورد.
اما خاله اقدس خیلی زحمت کشیده بود، و حتی خاله طیبه و فهیمه و آقا یاسر را هم دعوت کرده بود.
و چلو گوشت خوشمزهای بار گذاشته بود.
و من....
هر قدر هم میگفتم گرسنه نیستم، اما کسی حرفم را گوش نمیکرد.
یوسف اخم میکرد و خاله طیبه و فهیمه میگفتند؛ بخور جون بگیری.
من مانده بودم؛ جون چی بگیرم؟!
ناهار به زور خوردم و ظرفها را هم خاله طیبه و فهیمه شستند.
تازه عروس بودن هم نعمتی بود!
خیلی از اینکه باید یک گوشه مینشستم و کار نمیکردم، لذت میبردم.
احساس بزرگی میکردم.
بعد از ناهار هم جمع زنانه و مردانه شد.
آقا یاسر و یوسف با هم صحبت میکردند و من و خاله و فهیمه و خاله اقدس با هم.
همین که خاله اقدس رفت تا یک سینی چای بیاورد، خاله طیبه بی رودربایستی پرسید:
_میخوای با فهیمه بفرستمت همین حمام سر کوچه؟
اصلا انتظار همچین حرفی را از خاله نداشتم!
سر به زیر و خجالتی گفتم:
_نه ممنون خاله....
اما دست بر نداشت!
_تعارف میکنی؟
و فهیمه با خنده آهسته گفت :
_تعارف نکنها.... من خودم با خاله رفتم روز بعد از مراسم.
چشم غرهای برای فهیمه رفتم و گفتم :
_نه خاله ممنون.... ما خودمون حمام داریم.
فکر کردم اگر نگویم خاله دست بردار نیست. خاله هم چند دقیقهای مات نگاهم کرد تا متوجهی حرفم شد.
_هان همون دستشویی توی راه پله رو میگی؟... اتفاقا به فهیمه هم گفتم... گفتم درسته خونهی اقدس حمام نداره ولی یه دستشویی دارن بزرگه، لگن و چهارپایهی حمام فرشته رو گذاشتم براش اونجا.... برای یه لیف زدن با یه تشت آب، بسه.
به زور لبخند زدم و گفتم :
_حالا نمیشد اینا رو به فهیمه نگید؟!
خاله باز هم متوجه نشد چرا و پرسید :
_چرا؟!... اون خودش توی خونه ی پدر شوهرش همین مشکل رو داره.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«♥️✨»
{يارَبِّمَوْضِعُكُلِّشَكْوى}
+اۍپروردگارمنکہآستانت
جایگاههرگلہوشكایتۍاست..!✨
♥️¦↫#خــدا
✨¦↫#قربونتبرمخدا
‹›🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
آرزوهـٰاتوبنویس!✍🏼
چونقرارهیهروزے
جلـوشون✔️بزنی...
#انرژیمثبت
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
میگفت:
خدایا! به ما هنرِ «به موقع رها کردن» بده.
که از همهی سَمها و سَمیهای زندگیمون
خلاص بشیم.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
دعایِمادربزرگمبرایتازهعروسدامادهای
فامیلهمیشهاینبود:
الهیسفرهیبهمپیوندخوردهیدلاتون
همیشهپرازعشقباشه'🧡؛)
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
از يڪ دختر جوان پرسيدند:
از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟
گفت اينارو بڪار مے برم
براے لبانم... راستگویے🌚
براے صدايم ...ذڪر خدا🌪
براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌
براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛
براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿
براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱
براے قلبم... محبت خدا🌸
براے عقلم...فهم قرآن❤️
براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
‹القلب قلبے و النبض انت›
قلب، قلبِ من است و نبضِ آن تـُویے!
#عاشقانہ💕
#مذهبیهاعاشقترند♥️!
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_428
شب شد و شام خاله طیبه از چلوکبابی سر خیابان، چلومرغ سفارش داده بود.
چقدر خوشمزه بود!
خاله طیبه تعارفی بعد از شام یک قواره پیراهنی برای من و یک قواره هم برای یوسف در آورد.
خاله اقدس هم بعد از ناهار ظهرش، یک زنجیر طلا برای پلاک طلایی که کادوی ازدواجمان داده بود، به من هدیه کرد.
شب بعد از یک دعوتی خوب، از خاله طیبه خداحافظی کردیم و باز برگشتیم به خانه.
خوب می توانستم در چشمان خاله طیبه غصه ی تنها شدن دوباره اش را ببینم.
خاله اقدس که مدام می گفت یا شب ها خاله طیبه بیاید خانه ی او یا او برود خانه ی خاله طیبه ....
درست مثل همان شب اول ازدواجمان که خاله اقدس شب خانه ی خاله طیبه خوابید تا بعد از نماز صبح بتوانند سیرابی و کله پاچه را پاک کنند و گوشت ها قسمت بندی.
آن شب هم خاله اقدس بعد از خداحافظی ما، خانه ی خاله طیبه ماند.
و من مانده بودم اگر من و یوسف به پایگاه برگردیم خاله اقدس و خاله طیبه می خواهند چکار کنند؟!
به خانه برگشتیم. یک خانه در اختیار ما بود!
چادرم را که به جا رختی آویز کردم، یوسف گفت :
_چایی بذارم؟
_نه....
نشست پای تلویزیون و فیلم آخر شب شبکه یک را تماشا کرد و بعد تلویزیون را خاموش.
خوابش نمی آمد انگار.
_چی شده؟
من پرسیدم و او جواب داد:
_دلم برای پایگاه تنگ شده....
_یوسف!.... هنوز یک هفته هم نشده که از مرخصی برگشتی!
نفس بلندی کشید.
_نمیتونم بشینم اینجا و بگم چون تازه دامادم، بچه ها تو پایگاه دست تنها بمونن.
به کنایه گفتم:
_خب برو... اگه اینقدر واقعا دلت تنگ شده برو...
کنایه ام را باور کرد!
_برم فرشته؟!... اجازه میدی!؟
وقتی دیدم اینقدر دلش میخواهد ناچار شدم بگویم.
_آره... برو.... منم خودم میام باهات.
تا این را گفتم با جدیت نگاهم کرد.
_شما دیگه برای اومدن به پایگاه، باید از من اجازه بگیری.... منم میگم فعلا بمونید همین جا.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
استادپناهیانمیگہ:
همیشہبهخودتونبگید
حضرتعباس(؏)نگاممیڪنه...
امامحسین(؏)نگاممیڪنه...
بعدخدابهشونمیگہ..
نگاهڪنیدبندموچقددلشڪستس...
چقددوستونداره...
چقددلخوشبہیہنیمنگاه...
یہنگاهبهشبُڪنین...🖐🏻
بعدخودشوندستتومیگیرنوازاین
حجمگناهمیڪشنتبیرون💔
قشنگهمگہ نہ؟!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
⊰•🦋⛓🍭•⊱
.
-رایحہحجـٰابت
اگرچہدلازاهلخیـٰابـٰاننمۍبرد
امـٰابدجورخـداراعـٰاشقمیڪند...!:)
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_429
باورم نشد دارد راست می گوید.
_شوخی می کنی؟!
با جدیت نگاهش جوابم را گرفتم که گفت :
_به هیچ وجه..... شما میمونی خانم پرستار.... به قول مادرم تا چهل روز خوبیت نداره تازه عروس رو هر جایی ببینن.
_پایگاه، هر جاییه؟!
_بهونه نیا فرشته.... این بار تنها میرم... برگردم بعد از مرخصی با هم میریم.
_یوسف!
با همان جدیت قبل جوابم را داد:
_یوسف بی یوسف.....
تشک ها را برای خواب پهن کرد و در حالیکه لحاف بزرگ دو نفره را هم می انداخت ادامه داد :
_ساکم رو فردا میبندم که برم.
دلخور نگاهش کردم. بالاخره نگاهش به من افتاد.
بالشت ها را هم گذاشت که چشمش به اخم و دلخوری ام افتاد.
_خودت گفتی برم پایگاه؟
_من گفتم ولی نگفتم تنها.
_فرشته خانم.... بابا دو روز از ازدواجون نگذشته، تو اصلا روت میشه بیای پایگاه؟!
_آره... چرا روم نشه؟!
خیره خیره نگاهم کرد.
_فرشته!
_یوسف داری بهونه میاری دیگه.
نفسش را در سینه حبس کرد و یک دفعه همراه نفسی که کشید گفت :
_باشه... اصلا دارم بهونه میارم.... شما این دفعه به خاطر حرف همسرتون، نمی آیید پایگاه... باشه؟
این حرفش برایم مصداق بارز زورگویی بود انگار.
نمی توانستم قبول کنم و او عمدا باز پرسید :
_باشه؟
انگار بند کرده بود به شنیدن یک « باشه » از من!
ناچار گفتم :
_باشه آقا یوسف.
و انگار متوجه تهدید کلامم شد. چون فوری گفت :
_باشه آقا یوسف نه.... باشه ی خالی.... باشه فرشته خانم؟
فقط چپ چپ نگاهش کردم و مجبور شدم بگویم:
_باشه....
_آفرین خانم خوب من.... حالا بفرمایید خواب.
با حرص گفتم :
_اینجا پادگانه؟
همانطور که روی تشک های پهن شده ایستاده بود، یک دست به کمر زد و پرسید :
_چه طور؟
_چون خوابم نمیاد... شما بخواب که میخوای فردا صبح بری پایگاه.
کمی نگاهم کرد قطعا ناراحتی ام را فهمید اما حرفی نزد و باز هم کوتاه نیامد.
_پس شب بخیر.
و خوابید!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
⊰•🖤⛓✨•⊱
.
عَقلِمَنپَریشـٰانشدهَرزَمآنکہعِشقآمَد!:)
•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
«🌹🍃»
وچـادرۍمـاندن...
عشـق مـۍخـواهـد!:)
🌹¦↫#چـادرانـهـ
•➜ 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_430
من اما بیدار ماندم.
دلخور از این تصمیم ناگهانی اش، ساعت ها بیدار ماندم و نفهمیدم چطور همانجایی که نشسته بودم روی زمین خوابم برد.
اما صبح برای نماز صبح، با صدای تکبیر بلند یوسف بیدار شدم. سنگینی لحاف رویم را احساس کردم و نیم خیز شدم.
یک لحاف دیگر رویم انداخته بود و یک بالشت زیر سرم گذاشته.
سلام نمازش را که داد، همانطور که رو به قبله نشسته بود و مرا از گوشه ی چشم چپش می دید، بی آنکه نگاهم کند گفت :
_اصلا خوب نیست یه خانمی به خاطر حرف شوهرش، قهر کنه، بعد جای خوابش رو جدا کنه.... بعدم بی بالشت و لحاف بخوابه.
نشستم و از سرمای اتاق لحاف را بیشتر روی خودم کشیدم و گفتم:
_اصلا خوبم نیست یه آقایی، همین اول زندگی، زور بگه و بگه تا 40 روز از خونه بیرون نرو چون تازه عروسی!
من جدی گفتم ولی نمی دانم چرا او لبخند زد. لبخند روی لبش را دیدم.
تسبیح میان دستش را بوسید و روی جانمازش گذاشت و برخاست.
درست مقابلم ایستاد. نگاهش روی من بود با همان لبخند اما من نگاهش نمی کردم.
_قهر کردی باز الان؟!
بی آنکه نگاهش کنم، جدی جوابش را دادم.
_بله....
جلو آمد و مقابلم نشست. پای مصدومش را دراز کرد و دو دستی بازوهایم را گرفت و مرا کشید سمت سینه اش.
مثلا قهر بودم!
اما از آغوشش نمی توانستم دل بکنم.
سرم را روی سینه اش گذاشت و گفت :
_قهر کردنت هم قشنگه فرشته.... این همه مدت اذیتم کردی... لجبازی کردی.... حرصم دادی.... ولی من بازم صبر کردم.... حالا هم قهر کنی بازم صبر می کنم... بالاخره آشتی می کنی می دونم.
_من کی حرصت دادم؟
با لحنی طلبکارانه پرسیدم و او روی موهایم را بوسید:
_سر همون ماسک های ضد گاز.... فرشته یعنی من اون روز می خواستم از غصه بمیرم.... وقتی اومدم توی درمونگاه و تو رو اون جوری دیدم که افتادی روی زمین دیوونه شدم.... تا مدت ها تصویرت توی ذهنم بود و تموم استغفار های من به خاطر اینکه تصویر تو رو نمی تونستم از ذهنم و فکرم بیرون بندازم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀