فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 #السلام_علیک_یااباصالح
💫ز عاشقان شنیدهام
🌼جمعه ظهور می کنی
💫ز مرز انتظارها
🌼دگر عبور می کنی
💫شب سیاه می رود
🌼صبح سپید می رسد
💫جهان بى چراغ را
🌼غرق به نور می کنی
🌼 أللَّهُمَ عـجِـلْ لِوَلیِکْ ألْفَرَج
🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکارم اخلاق را بهتر بشناسید...
صحبتهای زیبای مقام معظم رهبری را از دست ندهید .👌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔴 #سبک_زندگی_شهدا
💠 وقتی نبود، وقتی منطقه بود و مدتها میشد که من و بچّهها نمیدیدمش، دلم میگرفت. توی #خیابان زنها و مردها را میدیدم که دست در دست هم راه میروند، غصّهام میشد. زن، شوهر میخواهد بالای سرش باشد. میگفتم: «تو اصلاً میخواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟» میگفت: «پس ما باید بیزن میماندیم؟» میگفتم: «اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟» میگفت: «اشکال ندارد ولی کاری نکن #اجر زحمتهایت را کم کنی، اصلاً پشت پردهی همهی این کارهای من، بودن توست که قدمهایم را محکمتر میکند.» نمیگذاشت اخمم باقی بماند. کاری میکرد که #بخندم و آن وقت همهی مشکلاتم تمام میشد.
🔴 #شهید_عباس_بابایی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
.
اولین تولد بعد از عقدمان بود،
برایم خیلے جالب بود بدانم ایمان
مےخواهد براے من چه ڪار ڪند؛
²² فروردین سال ⁹² عقد ڪردیم
³¹اردیبهشت تولد من بود از صبح
زود منتظر بودم و دل توےدلم نبود
کہ حالا چه برنامهاے براے من دارد
تاعصر آن روز هیچ خبرے نبود و من
ناراحت کہ چرا سال اولےایمان
هیچ ڪارے براے من نکرده.😢
عصر با ماشین پدرش آمد دنبالم
تا برویم بیرون، توے ماشین مدام
بہ اطرافم نگاه میڪردم و منتظر
بودم ڪه حالا یه ڪادویے از توے
داشبورد ماشین و یا زیر صندلے
در میاره و بہ من میده و من رو
سورپرایزم میڪنه، اما هیچ
خبرے نبود.🙁
بعد از نزدیک ⁴⁵دقیقه ڪه دورگ
میزدیم نزدیک بلوار معلم جهرم
ایمان شروع کرد بہ خواندن دڪلمہ
که معنایش این بود: روز تولد تو هوا
بارانے بوده، وقتی رفتند داخل آسمان
وعلت را پرسیدند، فرشتہها گفتہاند
یک فرشته از بین ما ڪم شده و رفته
بہ زمین و اون فرشتہ #تو بودے
الهه ڪه آمدی بہ زمین..
این دڪلمہ ایمان بهترین هدیهاے
بود کہ مےتوانست بہ من بدهد🙈
به مناسبت تولدم
من را به کافےشاپ برد.
چیدمان میزِما با بقیہمیزها
متفاوت بود🥰
تایک نوشیدنے بخوریم
بہ مسئول کافےشاپ اشارهاے کرد
وآن هم یک کیک بایک شمع روشن
بر رویش براےِ ما آورد🎂
و دوباره اشاره کرد و یکدسته گل رز
آورد داد بہ ایمان و او هم گل را بہ
من داد ، ودوباره یک جعبہ کادو
آوردند کہ داخل جعبہ یک جعبہ
موزیکال ویک سرویس بدل بود
و آن شب آنقدر رویایے و زیبا بود
ڪه هنوز فکر میکُنم
در یڪ خواب بودهام..🙃
#یڪروایتعاشقانہ
#ادامہ_دارد..
.
.
|| 💕🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
امام زمانـم . . .
دردم به جز وصال تو درمان نمی شود
بی تو عذابِ فاصله آسان نمی شود
افسانه نیست آمدنت لیک در عیان
این قصه بی حضور تو امکان نمی شود
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شیخ_مرتضے_تهرانے:↓
یڪ¹ وقتی کسے
در خیابان دارد راه میرود
یڪ هو یاد خدا مےافتد
و مےگوید:
#خدآیآ قربونت برم💙
این ارزشش از اینکہ
من بنشـینم از اول تا آخر
مفاتیحُالجنان را با وضو
و رو بہ قبلہ بخوانم
وچیزے نفهمم بیشتر است.. :)☘
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#story | #استوری
همین الآن⁰²:⁰⁰
اگر ملڪ الموت
سر رسد و تو را
بہ عالمِ باقے خواند
هر چند با #شهآدت آمادهاے؟!🤔
- -💭
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ💍
.
.
زیبـآست نـہ؟!🥰🍃
.
.
⊹⊱ ⊰⊹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
♥️🍃
مولاے مـن؛
هـر لحظـه از عشـق شما
شعـرے روان است...🍃
یا مصطـفی، جان همه عالم فدایت❣
#لبیک_یا_رسول_الله
#من_محمد_را_دوست_دارم
به کورے #ابلیس_پاریس
و اربابان صهیونیستش
✨✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#حرفقشنگ🌸🍃
براۍ خُـدا باشیم تا↶
نازمان را فقط⇇او بڪشد
ناز ڪشیدنِ خُدا...
معنایش
شَهادت است...♥️✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#لبیک_یا_رسول_الله
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❤️✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین تولیدی هودی و پالتو 😍☝️☝️
بخاطر چک برگشتی تمامی مدل های مغازه
به #قیمت_۳۰_تا_۶۰ت_بفروش میرسد😯😋
⛔آتیشششش زدم به مالمم⛔
#پالتو_بافت #مانتو_هودی
#شومیز_شلوار #لباس_مجلسی
فرصتی استثنایی 👗 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1728380966Cf1dc55ef07
🔴لذتی خریدمطمئن و ارزان😍👆
#پرداخت_درب_منزل
#تعویض_مرجوع
#ارسال_رایگان
و قاف؛
حرفِاولعـشقاست !
آنجاکهنامِتو، آغازمیشود (:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#حکمت_خدا
🕯آيت الله بهاء الدينى میفرمودند:
🕯شش ساعت از شب گذشته بود، چراغها خاموش و اهل خانه همه خوابيده بودند،
🕯ناگهان صداى كوبيدن در مرا از خواب بيدار كرد، در را گشودم ، ديدم زنى ايستاده است ،
🕯 چون مرا ديد، گفت : حاج آقا چراغ بقالى روشن است ، در را بستم و به اتاق رفتم ،
🕯در ذهن خود مى گذراندم كه اين چه خبرى بود، آن هم در اين وقت شب ،
🕯چرا بعضى مزاحمت ایجاد مى كنند!!
🕯چشمها را روى هم گذاشتم كه بخوابم ، صداى خفيفى شنيدم ،
🕯دقت كردم ، حدس زدم حركت سوسك باشد چراغ را روشن كردم ،
🕯ديدم دو عقرب بزرگ و سياه نزديك بچه كوچكمان در حال راه رفتن هستند
🕯فورا آنها را از بين بردم ، چراغ را خاموش كردم ، ناگهان متوجه شدم .....!!!!
🕯آن زن ماءمور بيدار كردن ما و سبب نجات اين طفل معصوم بوده است
💎اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى
نبرد رگى تا نخواهد خداى
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔹رجبعلی خیـاط مستاجری داشت.
که زن و شوهر بودند با ۲۰ ریال اجاره...
بعد از چند وقت این زن و شوهر ،
صاحب فرزند شدند...👼🏻
🍃رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت:
داداش جـون فرزند دار شدی و خرجت بالاتر رفته،
از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده،
۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن،
این ۲۰ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی،
هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت
🔰تویِ دوره زمونهای هستیم که...
کرایه ها رو با فرزند دار شدن مردم بالا میبرن...
🌺🍃به دیگران رحم کنید تا خدا هم به شما رحم کند🍃🌺
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠 قسمت #صد_وسی_ویک
شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد....
از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد آقا و مهلا خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند.
ــ حالش چطوره شهاب جان؟!
ــ حالش خوبه! الآن خوابید. شما هم دیگه لازم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید.
ــ نه پسرم! تو الان باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم.
ــ نه! من میمونم شما برید خونه!
ــ ولی...
ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه!
شهاب بالاخره توانست آن ها را قانع کند.
مهیا، مرخص شده بود و به خانه برگشته بود....
احساس می کرد که حالش بهتر شده بود. شاید دلیلش هم، نرفتن شهاب به سوریه بود.
شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای مهیا را به طرف مهلا خانم گرفت.
ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است. هر ۸ ساعت باید داروهاش رو بخوره.
مهلا خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ دوباره وارد اتاق شد.
شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست.
ــ میتونی بخوری؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ زخم شمشیر که نخوردم.
ــ الان حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی.
سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهلا خانم آن ها را تنها گذاشت.
مهیا مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار
متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد.
ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت!
دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده
بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد.
با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت.
ــ صبر کن خودم میبرمشون!
ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم.
ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون.
شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد.
ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم.
ــ کاری نکردم مادر جان!
شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت:
ــ می خوابی؟!
ــ دیشب نتونستم درست بخوابم.
ــ بخواب عزیزم!
به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد.
ــ خاموشش نکن...
شهاب نگاهی به او انداخت.
ــ میترسم!
شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد. چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید.
ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا!
شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت.
ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره.
ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم!
شهاب دستش را فشرد.
ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم.
مهیا دیگر ترسی نداشت؛ با نوازش موهایش، آرام آرام چشمانش گرم شدند.
مهیا، کنار تابوتی نشسته و زار می زد. بلند گریه می کرد و از آن ها می خواست که در تابوت را باز کنند؛
ولی هیچکس قبول نمی کرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید.
ــ شهین جون!
شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد.
ــ جانم؟!
ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش...
ــ نمیشه عزیزم نمیشه!
مهیا زار زد و التماس کرد.
ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو!
شهین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد.
سریع سر جایش نشست....
نفس نفس می زد....
قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود.
با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد...
🍃ادامہ دارد....
💥 #تلنگر
✍ ماست فروشی در روستا که گاو هایش از علوفه های مجانی خدا تغذیه میکنن ، ماستش را به بهانه دلار گران میکند ..!
باغداری که درختانش در کشور خودمان با آبهای مجانی چشمه ها تولید شده اند میوه هایش را گران میکند..!
برنج فروشی که برنجش را در سرزمین خودمان تولید کرده جنسش را گران میکند..
پزشکی که با پول این مردم تخصص گرفته، ویزیت و خدماتش را چند برابر میکند.
این دلار نیست که گران شده این وجدان و انسانیت است که ارزاان شده ..!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💥 #تلنگر
° بعضیا ميگن: بابا دلت پاک باشه!
° جواب از قرآن ؛
اون کسی که تو رو خلق کرده ،
اگر دل پاک براش کافی بود
فقط میگفت " آمنوا "
در حالیکه گفته :
« آمَُنوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات »
یعنی هم دلت پاک باشه ،
هم کارت درست باشه ...
° اگرتخمه کدو رو بشکنی
و مغزش رو بکاری سبز نمیشه.
پوستش رو هم بکاری سبز نمیشه.
مغز و پوست باید با هم باشه.
♡هم دل ؛ هم عمل !
#آیت_الله_مجتهدی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠 قسمت #صد_وسی_ودو
🌸🍃
@eshghe_halal
مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت....
روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.
یاد خواب دیروزش افتاد.
دیروز بعد اینکه از خواب پرید و با جای خالی شهار روبه رو شد؛ ترس بدی بر دلش افتاد.
دوست داشت با شهاب، تماس بگیرد؛ اما نمی خواست مزاحمش شود. چون حتما کار مهمی داشته که رفته بود.
مهلا خانم وارد اتاق شد. مهیا به مادرش که چادر مشکی سر کرده بود، نگاه کرد.
ــ جایی میری مامان؟!
ــ آره عزیزم! تشیع پیکر 👣شهید امیرعلی موکل،👣 امروز هست.
ــ امروز؟؟؟
ــ آره دیگه مراسم الان شروع میشه!
ــ پس چرا بهم نگفتید؟!
ــ مگه می خواستی بیای؟!
ــ آره!!
ــ ولی مادر! شهاب گفت که نزارم بیای...
مهیا، اخمی بین ابروانش نشست.
ــ شهاب گفت؟!
ــ آره مادر! گفت حالت خوب نیست، نزارم بیای!
ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم!
ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو.
ــ الان آماده میشم.
مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود.
ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟!
مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی زد و سرش را تکان داد.
مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی
انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدرشلوغ بود، که جست و جویش به جایی نرسید.
وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید.
🎙خوش به حال، مدافعان حرم...
پر کشیدند، از میان حرم...
بین سجده، میان سرخیِ خون...
آرمیدند با، اذان حرم...
لک لبیک، یاحسین_ع گفتند...
در حریم، نوادگانِ حرم...
مثل عباس، با قدی رعنا...
شده بودند، پاسبان حرم...
چه قَدَر عاشقانه، جان دادند...
در رهِ دوست، عاشقان حرم...
🎙روی سنگ مزارشان باید...
بنویسند، خادمان حرم...!
کم نشد از سرِ یکایکشان...
سایه ی لطف، عمه جان حرم...
پرچم یاحسین_ع را دادند...
اربعین دست، زایران حرم...
از دور شهین خانوم را دیدند...
به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت.
ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟!
ــ شرمنده! حالم خوب نبود!
ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم.
ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟!
ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس...
مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد.
🎙وای بر ما، که بالمان بسته است...
ما کجا و، کبوتران حرم...
هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم...
نزدیم پر، در آسمان حرم...
ما که مُردیم، ایهااالرباب...!
پس نیامد، چرا زمان حرم...
یادم آمد، فرار می کردند...
از دل خیمه، دختران حرم...!
آه، شیطان دوباره آمد و زد...
تازیانه، به حوریان حرم...
شمر و خولی، دوباره افتادند...
بی عمو، نیمه شب به جان حرم...
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
💠 قسمت #صد_وسی_وسه
🌸🍃
@eshghe_halal
صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد.📢
ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر 🌸🍃شهید امیرعلی موکل؛ 🌸🍃به فضای بیرون مسجد تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد...
صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید.
ــ بفرما!
مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را بالا آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سالم واحوالپرسی کرد و برای نرجس فقط سری تکان داد.
مریم روبه مادرش گفت.
ــ مامان، شما و مهلا خانم برید. ما باهم میایم.
شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهلا خانم بیرون رفتند.
ــ پاک کن اشکات رو الان شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم.
مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد.
از مسجد خارج شدند....
بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود و دیگری مداح بالای آن ایستاده بود...
مهیا بغض کرده بود...
دوست داشت شهاب را ببیند، اما هر چه دنبال او میگشت؛به نتیجه ای نمی رسید. آشفته و کلافه شده بود.
با پیچیدن صدای مداح؛ گریه و صدای همه بالا رفت انگار، دل همه گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند.
🎙این گل را به رسم هدیه...
تقدیم نگاهت کردیم...
حاشا اینکه از راه تو...
حتى لحظه ای برگردیم...
یا زینب_س!
از شام بال، شهید آوردند...
با شور و نوا، شهید آوردند...
سوی شهر ما، شهیدی آوردند...
(یا زینب_س مدد)
مهیا، آرام هق هق می کرد.
مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش ✨همسر شهید.✨ اما مهیا جرات آن را نداشت،😞 کنارش برود. برای همین به دخترها گفته بود، آن ها بروند؛ او بعدا می آید.
جمعیت زیاد بود و جایی که مهیا ایستاده بود، محل رفت وآمد، بود.
از برخوردها خیلی اذیت می شد. کمی جلوتر رفت و گوشه ای ایستاد.
سرش را بالا آورد، که چشمش به شخص آشنایی خورد. با آن لباس های مشکی و چشم های سرخ و حال آشفته اش، که در وسط جمعیت سینه می زد؛
دلش فشرده شد. فکر می کرد، شهاب را ببیند؛ آرام می گیرد. اما با دیدن حال آشفته اش بی قرارتر شده بود. نگاهی به تابوت انداخت.
آرام زمزمه کرد.
ــ نمی خوام یه روز این مراسم برای تو برگزار بشه شهاب! نمی خوام!
دیگر، گریه امانش نداد؛ که زمزمه هایش را ادامه بدهد.
🎙در خون خفته که نگذارد...
نخل زینبی، خم گردد...
حاشا از حریم زینب_س...
یک آجر فقط، کم گردد...
یا زینب_س...
🎙تقدیم شماست، قبولش فرما...
قدر وُسع ماست، فدای زهرا...
در راه خداست، فدای مرتضى...
(یا زینب_س مدد)
چون امّ وهب، بسیارند...
در هر سوی این، مردستان...
مادرهای عاشق پرور...
در ایران و افغانستان...
(یا زینب_س...)
کم کم، ماشین ها حرکت می کردند و مردم، همراه آن ها آرام آرام حرکت کردند.
مهیا راه می رفت و آرام سینه می زد. تا نگاهش به شهاب می افتاد؛ دل آتش می گرفت. احساس می کرد، که داشتند
شهاب را از او جدا می کردند.
اشک هایش را پاک کرد، اما اشک های بعدی گونه هایش را خیس کردند.
نصف راه را پیاده آمدند. اما بقیه راه را تا معراج شهدا، باید با ماشین طی می کردند.
ــ مهیا خانوم!
مهیا چرخید و با دیدن محسن سلامی کرد.
ــ علیم السلام! مریم گفت، صداتون کنم تا با ما بیاید معراج...
ــ نه مزاحمتون نمیشم، با اتوبوس ها میرم.
ــ این چه حرفیه بفرمایید.
مهیا تشکری کرد و به سمت ماشین محسن رفت. دختر ها در ماشین منتظر بودند، سوار ماشین شد.
ــ کجا بودی مهیا؟!
ــ گمتون کردم. مریم، مامان مهلا و مامان شهین کجان؟!
ــ با بابام رفتند.
مهیا سری تکان داد.
چشمانش را در آینه ماشین، دید. سرخ شده بودند.تکیه اش را به صندلی داد و چشمانش را بست،
صدای مداحی که بدلیل فاصله زیاد، آرام تر به گوششان می رسید؛
دوباره اشک های مهیا را بر گونه نشاند.
🎙چون امّ وهب، بسیارند...
در هر سوی این، مردستان...
مادرهای عاشق پرور....
در ایران و افغانستان...
یا زینب_س...
هم چون این شهید، فراوان داریم...
تا وقتی سر و، تن و جان داریم...
ما به نهضت، شما ایمان داریم...
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
💠 قسمت #صد_وسی_وچهار
ماشین که ایستاد،
مهیا چشمانش را باز کرد. خیره به جمعیت زیادی که کنار 👣معراج شهدا👣 بودند؛ ماند.
همراه دخترها پیاده شد و به سمت بقیه رفتند. هر از گاهی، نگاهی به اطرافش می انداخت؛ تا شاید شهاب را ببیند.
اما اثری از شهاب نبود.
وارد معراج شهدا شدند.
همه ی خانم ها، یک طرف ایستادند؛ تا مزاحم کار آقایان نباشند.
تابوت را کنار قبر گذاشتند که همزمان صدای خانمی آمد.
ــ صبر کنید...
مهیا نگاهی به آن خانم انداخت.
به صورت شکسته و چشمان سرخ خانم جوان، نگاهی انداخت. آرام از مریم پرسید.
ــ کیه؟!
مریم که سعی می کرد، جلوی گریه اش را بگیرد؛ گفت:
ــ مرضیه است...✨ زن شهید✨...
مهیا، چشمانش را محکم روی هم فشار داد. قلبش بی قراری می کرد. دوست داشت از آنجا دور شود.
ــ صبر کنید توروخدا! آقا شهاب!
مهیا با آمدن اسم شهاب، چشمانش را باز کرد. شهاب را دید؛ اما این شهاب را نمی شناخت. این شهاب آشفته، با چشمان سرخ را نمی شناخت. اشک در چشمانش نشست.
دوباره به شهابی که سر به زیر به حرف های مرضیه گوش می داد؛ نگاهی کرد. مرضیه زار میزد و از شهاب خواهش می کرد.
ــ آقا شهاب شمارو به هر کی دوست دارید؛ بزار ببینمش. بزارید برا آخرین بار ببینمش...
شهاب سعی می کرد او را از دیدن همسرش، منصرف کند.
ــ خانم موکل! بلند شید. نمیشه ببیندیش...
مرضیه احساس می کرد، قلبش آتش گرفته بود. دوست نداشت شهادت عزیزش را باور کند.
ــ همسرمه! می خوام ببینمش! چرا دارید این کارو میکنید؟! بزارید ببینمش. باور کنید اگه امیر علی بود و میدیدمن اینجوری به شما اصرار می کنم و شما قبول نمیکنید؛ هیچوقت ساکت نمیموند.
با این حرف صدای گریه همه بلند شد. مهیا به شهابی که دستش را جلوی صورتش گذاشته بود و شانه هایش آرام تکان می خوردند؛ نگاه کرد.احساس بدی داشت که نمی توانست جلو برود و او را آرام کند.
مرضیه با چشمانی پر اشک، به شهاب اصرار می کرد؛ که همسرش را ببیند.
ــ خانم موکل باور کنید نمیشه!
مرضیه با گریه گفت:
ــ چرا نمیشه! میترسید، من پیشونیه تیر خوردشو ببینم؛ حالم بد بشه؟!
مهیا احساس کرد؛ قلبش فشرده شد. هیچ کنترلی بر اشک هایش نداشت.
مریم با نگرانی به مهیا نگاه کرد.
صدای مرضیه، باز در فضای ساکت معراج پیچید.
ــ بزارید برای آخرین بار هم که شده؛ ببینمش! آقا شهاب شما رو به بی بی زینب_س؛ به جدتون؛ به مادرتون فاطمه الزهرا_س؛ قسم میدم. فقط بزارید من امیر علیم رو ببینم.
شهاب دیگر نمی توانست، نه بگوید...
او را قسم داده بود.با کمک محسن در تابوت را برداشت.
ــ مهیا جان! می خوای بریم تو ماشین؟!
مهیا به مریم که نگران بود؛ نگاهی انداخت.
ــ نه! من خوبم!
دوباره به طرف مرضیه چرخید.
مرضیه دستی به صورت سرد و بی روح امیر علی کشید و با گریه گفت.
ــ امیر علی! چشماتو باز کن جان من! چشاتو باز کن! نگاه قسمت دادم به جون خودم! مثل همیشه اخم کن و بگو،
هیچوقت جونه خودتو قسم نده!
زار زد.
و قلب مهیا فشرده تر و اشک هایش بیشتر شد.
_امیرعلی؛ چرا تنهام گذاشتی؟! من غیر تو کسیو ندارم. تو تموم زندگیم بودی...
تو قول داده بودی، کنارم بمونی! من الان تکیه گاهی ندارم.
مهیا به هق هق افتاده بود.
ــ امیرعلی! صدات کردم؛ چرا نگفتی جانم؟! امیر علی، نبودنت سخته...
با هق هق داد زد.
ــ امیر علی!!
مهیا دیگر نمی توانست سر جایش بایستد. مریم و سارا متوجه حال بدش شدند. به او کمک کردند، که از جمعیت
دور شوند و گوشه ای بشیند.
مهیا، سر روی زانوهایش گذایش و هق هق اش در فضا پیچید.
سارا حرفی نزد. گذاشت تا مهیا آرام شود...
🍃ادامہ دارد....
💠 قسمت #صد_وسی_وپنج
مهیا با احساس اینکه کسی روبه رویش نشست؛ سرش را بالا آورد....
با دیدن شهاب، اشک هایش، گونه اش را خیس کرد. آرام زمزمه کرد.
ــ شهاب!
شهاب، به چشمان سرخ و پر اشک مهیا نگاه کرد.
ــ جانم؟!
گریه اجازه حرف را به مهیا نمی داد.
شهاب می دانست، مهیا الان به چه چیزی فکر می کرد. خودش لحظه ای به این فکر کرد، که اگر شهید شود؛... و مهیا برای دیدنش اینگونه زار بزند و دیگران را التماس کند؛ عصبی شد.
ـــ مگه من به مامان نگفتم نزاره بیای؟!
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ انتظار نداشتی تو این موقعیت ولت کنم؟!
شهاب لرزد بر دلش افتاد. لیوان آب را به دست مهیا داد.
ــ بیا یکم بخور...
پسری از جمعیت جدا شد و به طرف آن ها آمد.
ــ شهاب!
شهاب سر برگرداند.
ــ جانم؟!
ــ حاج آقا موسوی گفتند بیاید. می خواند شهید رو دفن کنند.
ــ باشه اومدم!
شهاب، نگران مهیا بود. نمی توانست اورا تنها بگذارد. مهیا که از چهره و چشمان شهاب قضیه را فهمید؛ دستش را
روی دست شهاب گذاشت.
ــ شهاب برو من حالم خوبه.
ــ بیا ببرمت تو ماشین، خیالم راحت باشه.
ــ باور کن شهاب! حالم خوبه! سارا و مریم پیشمن تو برو...
شهاب سری تکان داد. دست مهیا را فشرد.
ــ مواظب خودت باش!
ــ باشه برو!
شهاب از او دور شود.
مهیا دوست نداشت برود. دوست داشت کنارش می ماند و او را آنقدر نگاه میکرد، تا مطمئن شود؛ که هست و هیچوقت تنهایش نمی گذارد.
مهیا با دخترها به سمت جمعیت رفتند. کار خاک سپاری تمام شده بود و مرضیه سرش را روی قبر گذاشته بود و با
گریه امیر علی را صدا می کرد.
صدای مداح در فضای غم انگیز معراج پیچید.
🎙عشق؛ عشق بی کرونه...
اشک؛ از چشام روونه...
حق؛ رزق و روزیمونو...
تو؛ روضه میرسونه...
عشق یعنی ، نوکر روسفید شدن...
عشق یعنی ، مثل شهید حمید شدن...
عشق یعنی ، تو سوریه شهید شدن...
کاش میشد ، جدا بودم از هر بدی...
کاش میشد ، شبیه حجت اسدی...
رو قلبم ، مهر شهادت میزدی...
نغمه ی لبات، اعتقاد ماست...
راه سوریه، راه کربالست...
کلنا فداک......
صدای گریه مرضیه بلندتر شده بود.
مهیا دستش را روی دهانش گذاشته بود. تاصدای هق هقش بالا نرود.
نگاهی به شهاب انداخت، که به دیوار تکیه داده بود؛ و شانه های مردانه اش تکان می خوردند.
✨احساس می کرد، خیلی خودخواه است که شهاب را از آرزوهایش جدا کرده...✨
آن هم به خاطر اینکه نمی توانست، نبود شهاب را تحمل کند.
به خاطر خودش، به شهاب ظلم کرده بود.
مهیا احساس بدی داشت....
دائم در این فکر بود، که او که همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب_س داشت. الان که همسرش می خواست، برای دفاع از حرم بجنگد؛ جلویش را گرفته بود
او جلوی شوهرش را گرفته بود....
مهیا لحظه ای شوکه شد. خودش تا الان اینجور به قضیه نگاه نکرده بود.
🎙من ، خاک پاتم آقا...
باز ، مبتالتتم آقا...
حرف دلم همینه...
هر شب ، گداتم آقا...
عشق یعنی ، محافظ علم باشم...
عشق یعنی ، تو روضه غرق غم باشم...
عشق یعنی ، #مدافع_حرم باشم...
نغمه ی لبم ... ذکر هر شبم ...
نوکر حسین_ع ... مست زینبم_س ...
کلنا فداک ......
دل خورده باز، به نامت...
هر شب میدم، سلامت...
شاهم تا وقتی که من...
هستم بی بی، غالمت...
عشق یعنی ، همش باشی به شور و شین...
عشق یعنی ، میون بین الحرمین....
عشق یعنی ، فقط بگی حسین_ع حسین_ع ...
من خداییم ... باز هواییم ...
از عنایتت ... #کربلاییم ...
کلنا فداک ......
نگاهی به مرضیه انداخت...
و در دل خودش گفت.
✨مگر مرضیه همسرش را دوست نداشت؟! ✨پس چطور به او اجازه داده بود، که برود؟! اگر دوستش نداشت، که اینگونه برای نبودش زار نمی زد!
نگاهش دوباره به طرف شهاب سو گرفت.
به شهاب نگاهی کرد. به شهابی که با آمدن اسم سوریه و حضرت زینب_س گریه اش بالاتر می رفت.
مهیا احساس بدی داشت. از جمعیت جدا شد.
✨احساس خودخواهی✨ او را آزار می داد.
آرام زمزمه کرد.
ــ من نمیتونم جلوشو بگیرم... نمیتونم...
🍃ادامہ دارد....
#آرامش_الهی
خـ♡ـدایـا....
مـرا ببخش بخاطر تمام لحظاتی ڪه
بـودی و حضـورت را احسـاس نکـردم
و نا امیـد بـودم
ببخش همـه را صـدا زدم
و هر دری را زدم
جز نـام تـو و درگاه تـو را
ببخشم برای تمـام لحظاتی ڪه
منتظـرم بـودی و مـن نبـودم
ببخشم برای تمام گلههایی ڪه کردم
و نفهمیـدم ڪه گاهی ...
از سر حکمـت نمیدهی
و از سر رحمـت دادی و تشکـر نکردم
بـر تـو تـوکل میکنـم
و طلب مغفـرت مینمـایم از تـو
✨شبتون منور به نور الهی✨
🌼
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
دقت کردین توی ایتا جدیدا تعداد کانالها خیلی زیاد شده، توی هر کانالی عضو میشه آدم، چند روز بعد بخاطر مطالب غیر مفید مجبور به لفت میشه ، حالا میخوام به شما کانالی را معرفی کنم که نمیگم تو ایتا نمونهاش نیست ولی از اکثر کانالای ایتا مفیدتره.
این کانال جزو جذاب ترین کانال هایی هست که ایجاد شده و تا به حال زندگی افراد متعددی را تغییر داده است.
🕐 به مدت چند دقیقه دعوتتون میکنم به دیدن پست های کانال.
مطمئنم همون کانالیه که برای تغییر بهش نیاز داری و دنبالش میگردی
این کانال برای تمام زندگیت برنامه داره و جواب تمام سوالاتتو توی این کانال پیدا میکنی😊👇
http://eitaa.com/joinchat/1565523968Cb03b2bdb24
ظرفیت فقط ۲۳ نفر دیگه
#قرار_عاشقی
#امیری_حسین_و_نعم_الامیر
↻ به حشر هم که
↻ برانی مرا زِ خویش هنوز
↻ از اینکه نام تو بردم؛
↻ به تو بدهکارم
#روزتون_حسینیــــــ【♥️】
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
✍ حسين بن بشار گويد، به #امام_جواد (ع) نامهاى نوشتم تا در مورد #ازدواج از او سؤال كنم،
حضرت در جوابم فرمودند:
💥اگر #خواستگارى برايتان آمد كه از ديانت و امانت او راضى هستيد،
به او زن بدهيد.
و اگر او را ردّ كنيد(و اين دو شرط را در نظر نداشته باشيد)
سبب فتنه و فساد بزرگى خواهد شد.
📖 التهذيب، ج7، ص368
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝