💠 قسمت #صد_وسی_وهشت
🌸🍃
@eshghe_halal
مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند...
صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید.
شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی می خواهد دست از این حسادت هایش بردارد...
تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود.
ــ سالاد میخوری؟!
ــ نه ممنون! نمیخورم.
شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت.
ــ مرسی...
شهاب لبخندی به صورت مهیا زد.
ــ خواهش میکنم خانمی!
مهیا گونه هایش رنگ گرفت.
ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی
میبینه...
اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره 👀مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت
ــ اِ شهاب... زشته بخدا!
ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم.
احساس شیرینی به مهیا دست داد. قلبش تندتر از قبل میزد.
ــ خجالت میکشی با مزه تر میشی!
مهیا با اخم اعتراض کرد.
ــ شهاب!
شهاب خندید و مشغول خوردن غذایش شد.
بعد از تمام شدن شام؛ این بار شهاب ومحسن هم به خانم ها در جمع کردن سفره، کمک کردند.
سارا و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند. نرجس وسایل را جمع و جور میکرد.
مهیا هم آماده کردن چایی را به عهده گرفت. چایی خوشرنگ و بویی دم کرد و آن ها را در نیم لیوانی های بلوری، ریخت.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و سینی را به پذیرایی برد.
بعد از تعارف کردن چایی، متوجه نبودن شهاب، شد. با چشم دنبال او می گشت؛ که شهین خانوم متوجه نگاهش شد.
ــ مهیا جان! میای تو آشپزخونه، کارت دارم.
ــ چشم مامان جون!
مهیا پشت سر شهین خانوم، وارد آشپزخانه شد.
نرجس نگاهی به آن دو انداخت و به کارش ادامه داد
ــ عزیزم شهاب تو اتاقشه. حتما میدونی فردا صبح هم میره! دیگه وقت نداری، بیا الان برو تو اتاق؛ کنارش باش...
مهیا لبخندی زد.
ــ مرسی... چشم!
ــ چشمت بی بلا عزیزم!
مهیا سینی دیگری براشت و دوتا استکان در آن گذاشت و چایی درآن ها ریخت. سینی را بلند کرد و به سمت اتاق شهاب رفت.
در را زد بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شد.
ــ تویی؟! پس چرا در میزنی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ ادب حکم میکنه، در بزنم!
شهاب خندید و با دست روی تخت زد.
ــ بیا بشین اینجا با ادب...
مهیا روبه روی شهاب نشست و سینی را وسط گذاشت.
ــ به به! چاییش خوردن داره!
ــ نوش جان!
شهاب قندی در دهان گذاشت و استکان را برداشت.
مهیا به کوله و وسایلی که اطرافش پخش بودند، نگاهی انداخت.
ــ اینا چین؟!
شهاب استکان را از لبانش دور کرد و گفت:
ــ دارم وسایلم رو جمع میکنم! صبح باید برم، وقت نمیکنم.
مهیا به طرف کوله رفت.
ــ خودم برات کولتو جمع میکنم...
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
💠 قسمت #صد_وسی_ونه
مهیا، پایین تخت نشسته بود و مشغول چیدن لباس های شهاب بود....
با دست گرمی که بر دستان سردش نشست، دست از کار کشید.
شهاب با صدای نگرانی گفت:
ــ دستات چرا اینقدر سردن؟!
مهیا، دستانش را از دست های شهاب کشید.
ــ چیزی نیست!
ــ مهیا، اینارو ول کن! خودم جمع میکنم.
مهیا، تند تند کارها را انجام میداد. شهاب، متوجه استرسش شد.
دستان مهیا را، محکم با یک دست گرفت و با دست دیگرش، چانه ی مهیا را گرفت؛ و به سمت خودش چرخاند.
شهاب نگاهی به چشمان نمناک مهیا، انداخت. دستش را نوازش گونه روی گونه ی مهیا کشید. خم شد و بوسه ای بر چشمانش زد.
بر تخت تکیه داد و مهیا را در آغوش کشید.
ــ پشیمونی؟!
ــ نه اصلا!
ــ پس چرا اینقدر پریشونی؟!
مهیا قطره اشکی را، قبل از اینکه بر لباس شهاب بچکد مهار کرد.
ــ میخوای پریشون نباشم؟!
شهاب میدانست، دل مهیا پر از حرف های ناگفته است؛ اما برای مراعات حال خودش، مهیا به زبان نیاورد.
ــ میدونم کلی حرف داری! مراعات منو نکن حرفات رو بزن...
ــ نه چیزی نیست باور کن!
ــ مهیا خانومی اگه حرفای دلت رو به من نزنی؟! به کی میخوای بزنی؟!
مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد. باز هم نتوانست از شهاب چیزی را مخفی کند.
ــ میترسم...
مهیا منتظر ماند تا شهاب چیزی بگوید. اما با نشنیدن حرفی از شهاب متوجه شد، که شهاب میدان را به او سپرده تا حرف هایش را بزند.
ــ میترسم از اینکه بری و زخمی بشی! تیر بخوری یا...
حتی فکرش او را آزار می داد. با صدای لرزانی زمزمه کرد.
ــ یا برنگردی...!
دیگر نتوانست سد راه اشک هایش شود. اشک هایش پشت سر هم، پیراهن سورمه ای شهاب را خیس می کردند.
ــ تو الان، تنها تکیه گاه منی! اگه نباشی... میمرم...
شهاب در دل خدانکنه ای گفت. خودش هم رازی به درد کشیدن مهیا نبود.
ــ وقتی فهمیدم میخوای بری سوریه... دیوونه شدم! میخواستم هر کاری کنم... که نری سوریه! جیغ بزنم... زار بزنم... کار دست خودم بدم که نری!
با دست های سرد و لرزانش اشک هایش را پاک کرد.
ــ اون شب که رفتم معراج؛ خیلی گله کردم. مثل یه طلبکاری که سهمشو ازش گرفته باشند. رفته بودم...
مهیا نگاهش به عکس شهاب وامیر علی افتاد.
ــ اما تو مراسم تشیع شهید موکل؛ وقتی بی قراری همسرش رو دیدم، با خودم گفتم... چطور شهید قبول کرده همسرش اینقدراذیت بشه؟! یعنی بدون اینکه همسرش قبول کنه رفته؟! اما با حرفی که مریم زد...... شوکه شدم..... وقتی مریم گفت که خود مرضیه در مقابل مخالفت های خانواده شهید برای رفتن ایستاده و پا به پای همسرش بوده... و اون رو همراهی کرده... از خودم بدم اومد! احساس بدی بهم دست داد. ✨احساس میکردم خودخواه شدم...✨
سکوت کرد.
از چیزی که میخواست بگوید شرم داشت.
ــ شهاب... من اون لحظه... شرمنده حضرت زینب(س)... شدم!
آرام هق هق کرد.
ــ من که ادعای مسلمون بودن و شیعه امام علی(ع) بودن میکردم، جلوی تو ایستادم و خواستم، تو از تصمیمی که گرفتی؛ صرف نظر کنی! من خیلی خودخواه بودم شهاب...
🍃ادامہ دارد...
💠 قسمت #صد_وچهل
🌸🍃
@eshghe_halal
شهاب، دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ مهیا! خانمی... آروم باش عزیزم. تو هیچکار اشتباهی نکردی. چیز عادیه؛ هر خانمی دوست نداره همسرش از پیشش بره... میدونم نمیتونم درست درکت کنم؛ ولی میدونم چه احساسی داری. من این چیز ها رو چشیدم... اون شب که تو نبودی؛ دیوونه شدم!
آرام با دستانش اشک های مهیا را پاک کرد.
ــ یادم رفت بهت بگم...
مهیا با کنجکاوی در صورت شهاب خیره شد.
ــ چی؟!
شهاب لبخندی زد و گفت:
ــ وقتی گریه میکنی، زشت مییشی!!
مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد. کم کم متوجه حرف شهاب شد. مشتی به بازوی شهاب زد.
ــ خیلی بدی! دلتم بخواد. همچین زنی گیرت اومده!
شهاب بلند خندید.
ــ من که چیزی نگفتم! اصلا دلمم خیلی میاد...
مهیا از جایش بلند شد.
ــ بریم پایین دیگه...
ــ باشه خانومی بریم.
هر دو از اتاق خارج شدند.
از پله ها که پایین آمدند؛ اولین کسی که متوجه آمدنشان شد، سوسن خانم بود. چون همه وقت منتظر برگشتنشان بود.
به محض نشستن مهیا و شهاب؛ با صدایی ناراحت و دلخور گفت.
ـــ شهاب جان ما اومدیم تورو ببینیم! بعد شما دست زنتو میگیری، میری تو اتاق...
سکوت بر جمع حاکم شد. شهاب لبخندی زد.
ــ این چه حرفیه؟! من فقط برای یه ساعت با خانومم حرف زدم. الانم در خدمت شما هستم...
مژگان خانم، مادر سارا، لبخندی زد.
ــ قربونت برم خاله! حق داری. دیگه داری چند روز میری؛ خانومتو نمیبینی! اصلا به نظر من همین الان برید بیرون، خوش بگذرونید.
شهاب لبخندی به روی خاله ی عزیزش زد.
ــ نه ممنون خاله جان! همین که پیشتونیم داره بهمون خوش میگذره...
سوسن خانم نیشخندی زد.
ــ به تو آره شهاب جان! ولی فکر نکنم به خانومت خوش بگذره...
شهاب عصبی از حرف زن عمویش لب باز کرد، تا جوابش را بدهد؛ که با فشرده شدن دستش، نگاهش را به چشمان نگران مهیا دوخت. مهیا آرام لب زمزمه کرد:
ــ جان من چیزی نگو...
ــ ولی مهیا!
ــ بزار امشب بدون هیچ دلخوریی تموم بشه این قضیه!
محمد آقا، که متوجه متشنج شدن جمع شد؛ رو به آقا رضا، پدر سارا گفت:
ـــ حاجی چه خبر از کار حجره؟!
همین حرف کافی بود که آقایون مشغول صحبت بشوند.
شهاب به احترام مهیا، حرفی نزد.
اما اخمش را از زن عمویش دریغ نکرد. مهیا آرام سرش را طرف گوش شهاب برد.
شهاب متوجه شد که میخواهد چیزی
بگوید. برای همین خودش را به سمتش متمایل کرد.
ـــ یادم رفت یه چیزی رو بهت بگم...
ــ چی؟!
ــ اخم میکنی، زشت میشی...
اخم های شهاب کم کم جای خود را به لبخند دادند و بعد چند ثانیه خنده ی شهاب در جمع دونفرشان پخش شد.
دستان مهیا را در دست گرفت و فشرد.
ــ خانم، حالا حرفای خودم رو به خودم تحویل میدی؟!
مهیا فقط خندید...
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
♥️ #امام_صادق(ع)فرمودند:
🍃 #دورغ_میگوید کسی که مدعی محبت ماست ولی از دشمنان ما #برائت نمیجوید.
📖 بحارالانوار، ج۲۷، ص۵۹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
♥️ #امام_صادق(ع)فرمودند:
🍃 هر کس از ترس فقر #ازدواج نکند نسبت به لطف خداوند بدگمان شده است. چرا که خداوند میفرماید: اگر آنان فقیر باشند خداوند از فضل و کرم خود بی نیازشان میکند.
📖 من لا یحضره الفقیه، ج3، ص251
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
💥وای بیا ببین اینجا چخبره 💫
💣💣بمب ارزانی👙👚👘👗👖👕
🔶مگه میشه اینقد ارزون😲
💥عضو نشی از دستت رفته🙃
👸 انواع پوشاک به قیمت عمده ارسال به سراسر ایران 🛫
تولید ایران و حمایت از ایرانی 😍😍
👸اینجا فقط واسه خوش سلیقه هاس
💥بهترین نیستیم بهترینا مارو انتخاب میکنن 💥
آیدی کانال
@pal_pall
https://eitaa.com/joinchat/494075966C2e25ac4ec2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم ❤️
#مهدی_جانم
••
عمریست که ما منتظرِ آمدنت... نه!
تو منتظر لحظهٔ برگشتنِ مایی...💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
♥️ #امام_علی علیه السلام فرمودند:
🍃 دوست، مانند وصله[بر لباس]است پس آن را همانند و همرنگ خود انتخاب کن
📖 غررالحکم:۱۱۷۹
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠 قسمت #صد_وچهل_ویک
🌸🍃
@eshghe_halal
کم کم، همه عزم رفتن کردند...
تنها کسی که دوست نداشت به این زودی؛ این مهمانی تمام شود؛ مهیا و شهاب بودند. اما با حرف احمد آقا با ناامیدی بهم نگاه کردند.
ـــ خب ماهم دیگه رفع زحمت کنیم.
همه در حیاط ایستاده بودند و از شام و دعوت، تشکر میکردند.
اما مهیا گوشه ای ساکت با بغضی پنهان سرش را پایین انداخته بود و به سنگ فرش ها؛ خیره شده بود. میترسید که سرش را بالا بیاورد و اشک هایش سرازیر شوند.
شهاب کنارش ایستاد و دستانش را گرفت؛ که صدای نگران شهاب در گوشش پیچید.
ـــ چرا اینقدر سردن دستات، مهیا؟!
مهیا نمیتوانست چیزی بگویید...
چون مطمئن بود، با اولین حرفی که میزد؛ اشک هایش سرازیر می شوند. و اصلا دوست نداشت، با گریه کردن، عزیزش را آشفته و پریشان کند.
فقط آرام زمزمه کرد:
ــ خوبم...
و بدون خداحافظی، همراه مادرش از خانه خارج شدند....
شهاب قدمی برداشت که به سمت مهیا برود و از او دلیل حال پریشان و آن بغضی که سعی در مخفی کردنش دارد را، بپرسد؛ اما با باز شدن در خانه و رفتن مهیا به داخل خانه، قدم رفته را برگشت.
مهیا سریع از پله ها بالا رفت....
به محض باز کردن در ورودی، سریع خودش را به اتاق رساند و در را بست. مهلا خانم و احمد آقا متوجه ناراحتی مهیا شدند و ترجیح دادند او را تنها بگذرانند.
چون دلداری دادن آن ها در این وضعیت حالش را بدتر می کرد.
پشت در ایستاد و اجازه داد، اشک هایش سرازیر شوند؛ تا آرام بگیرد...
اما حالش بدتر شد. روی زمین نشست. دستانش را جلوی دهانش گذاشت، تا صدای هق هقش به گوش مادر و پدرش نرسد.
احساس خفگی می کرد، دوست داشت به اتاق قبلیش برود و پنجره بزرگ اتاقش را باز کند و نفس عمیقی بکشد. شاید بتواند از این بغض لعنتی، راحت شود.
به طرف چادر و سجاده اش رفت.
آن ها را برداشت و آرام در را باز کرد. کسی نبود به طرف بالکن رفت. در را باز کرد. هوا خنک بود. سجاده را پهن کرد. سریع وضو گرفت و چادرش را سرش کرد.
ــ الله اکبر!
دور رکعت نماز، شاید میتوانست دل این دختر عاشق و دلباخته که همسرش فردا راهیه سوریهمی شد را، آرام کند.
مهیا تسلط بر احساسات خود نداشت. حین نماز گریه می کرد. بعد اینکه سلام نمازش را داد؛
سر بر مهر گذاشت و به خودش اجازه داد که گریه کند. شاید ذره ای آرام بگیرد...
سر از مهر بلند کرد و به مناره های نورانی مسجد، که از اینجا کامل دیده می شدند؛ خیره شد. در این هوای تاریک و خنک این مناره های روشن و غم رفتن شهاب و شرمندگی از حضرت زینب_س دلش را به بازی گرفتند.
گریه می کرد و التماس خدا می کرد، که شهاب را از او نگیرد. سرش را به در بالکن تکیه داده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته بود و فقط خیره به مناره ها هق هق می کرد.
آرام زمزمه کرد:
ــ یا حضرت زینب_س... فقط از تو میخوام... بهم صبر بدی... فقط همین...
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
🌸🍃
@eshghe_halal
💠 قسمت #صد_وچهل_ودو
مهیا نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت. عقربه ها ساعت ده صبح را نشان می داد...
یعنی دو ساعت مانده به رفتن شهاب... همه در خانه محمد آقا جمع شده بودند. ولی مهیا روی تخت خوابیده بود و نگاهش به ساعت و چفیه مشکی که شهاب در اردوی راهیان نور به او داده بود؛ در رفت وآمد بود.
در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. نگاهی غمگین به دخترکش انداخت.
با اینکه مهیا چراغ های اتاق را خاموش کرده بود؛ اما ناراحتی در چهره اش بیداد می کرد.
مهلا خانم باورش نمی شد، دخترک چند ماه پیش که دغدغه اش ست کردن رنگ رژ و لاک و شالش بود؛ از دیشب تا الان نخوابیده بود و در غم رفتن همسرش به سوریه میسوخت...
چراغ ها را روشن کرد که با صدای مهیا دوباره آن ها را خاموش کرد.
ــ مامان... خاموش کن لطفا!
مهیا نمی خواست کسی چشمان سرخ و کبود بی خوابی و گریه زاریش را کسی ببیند. تخت تکان خورد. متوجه نشستن مادرش شد.
دستان مهلا خانم، نوازشگرانه روی موهای مهیا نشست. صدای گرم مادرش در گوشش پیچید.
ــ دو ساعت دیگه شهاب میره...نمی خوای بریمـ...
مهیا با صدای آرامی که هر کسی غم و ناراحتی را در آن حس می کرد گفت:
ــ نه... الان نه!
مهلا خانم به نوازشش ادامه داد و آرام گفت:
ــ همه رفتن! حتی بابات الان اونجاست!
ــ همه مثل من نیستن...
فضای تاریک اتاق و صدای پر غم و چشمان کبود از گریه ی مهیا؛ فضا را عذاب آور کرده بود.
ــ میدونی شهاب تا الان چند بار زنگ زده؟ گوشیتو چرا خاموش کردی؟ شهاب چه گناهی کرده، تا الان چند بار اومد دم در سراغتو گرفته!! پاشو مادر، حال اونم تعریفی نداره... میدونم آرزوش بود بره... ولی جدایی از تو سختشه... پاشو آماده شو الان باید کنارش باشی... پاشو دخترم!
مهلا خانم بوسه ای بر پیشانی مهیا گذاشت و از جایش بلند شد. قبل از خروج از اتاق، سریع چراغ ها را روشن کرد و قبل از اینکه مهیا اعتراضی کند؛ از اتاق خارج شد.
مهیا خسته از روی تخت بلند شد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی چهره اش را در آیینه دید، شوکه شد. چشمان سرخ و کبودش شب بیداری و گریه های شبانه اش را فاش می کرد. آبی به صورتش زد و به اتاق برگشت سریع لباس هایش را تن کرد و چادر به دست از اتاق خارج شد.
مهلا خانم با دیدن چشمان دخترکش شوکه شد؛ اما حرفی نزد. آرام آرام از پله هاپایین آمدند.
مهیا نگاهی به کوچه انداخت.
چند ماشین کنار در خانه ی محمد آقا پارک کرده بودند.
در باز بود. در را باز کرد و وارد شد. آقایان در حیاط نشسته بودند. محمد آقا به طرف عروسش رفت. با دیدن چهره عروسش، ناراحت بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت.
ــ بیا برو تو بابا جان! شهاب از صبح منتظرت بود.
مهیا سری تکان داد و وارد خانه شد. صدا از آشپزخانه می آمد. به طرف آشپزخانه رفت. سلامی کرد، که همه به سمتش برگشتند و باز هم عکس العملشان مثل بقیه بود.
شهین خانوم با دیدن چشمان مهیا بغض کرد. مریم اشکی که روی گونه اش ریخت را سریع پاک کرد. اینقدر وضعیت مهیا بد بود؛ که سوسن خانوم و نرجس هم ناراحت شدند.
با صدای شهاب به خودشان آمدند...
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
♥️ #امام_كاظم (ع) فرمودند:
🌴 منْ حَسُنَتْ نیتُهُ زیدَ فی رِزْقِهِ
🍃 هر كه فكر و نیتش نیک باشد، در روزیاش توسعه خواهد بود.
📖 تحف العقول، ص ۳۸۸، س ۱۷
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌸🍃وَالصُبحِاِذاتَنَفَّس🌸🍃
[تڪویر،۱۸]
ســــلامبهصُبح
وبہهمهۍ پرندههایۍڪه
وقتآمدنَش،
تسبیح مےڪنند ..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠 قسمت #صد_وچهل_وسه
ــ یا الله!
شهاب وارد آشپزخانه شد. اما متوجه مهیا نشد.
ــ مامان مهیا نیومده؟! من دیگه برم دنبال...
شهاب با دیدن مهیا حرفش نا تمام گذاشت. احساس می کرد قلبش فشرده شد.
در دل خود گفت:
ــ این دختر با خودش چه کرده...؟!
آرام به او نزدیک شد.
ــ مهیا...!
مهیا سرش را پایین انداخت.
شهاب عصبی شده بود. نمی توانست مهیا را در این حال و هوا ببیند. برایش سخت بود. از دست خودش که باعث و بانی ناراحتی مهیا بود؛ عصبی بود.
آشفته دستی در موهایش کشید. نمی توانست جلوی بقیه با مهیا حرفی بزند. دست مهیا را گرفت
ــ با اجازه من یکم با مهیا کار دارم!
دیگر اجازه ای نداد کسی حرفی بزند. دست مهیا را کشید و با خود به اتاقش برد.
در را بست و به سمت مهیا چرخید.
ــ سرتو بالا بگیر مهیا!
مهیا نمی خواست؛ که شهاب با دیدن چشمانش پریشان شود.
شهاب خودش چانه ی مهیا را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ این چیه مهیا؟؟؟
مهیا حرفی نزد. شهاب عصبی ادامه داد:
ــ مهیا این چشمای سرخ کبود... واسه بیداری و گریه زاریه... مگه نه؟؟چرا جواب تلفنتو نمیدادی؟! چرا اینقدر دیر اومدی؟! چرا مهیا؟! چرا؟!
مهیا حرفی نمی زد و فقط اشک ریزان به حرفای شهاب گوش می داد.
درست متوجه نمی شد شهاب چه می گوید. فقط به صدایش گوش سپرده بود ،تا تک تک نغمه هایش را در گوشهایش حفظ کند.
شهاب چشمان مهیا را نوازش کرد. مهیا چشمانش را بست.
ــ گریه نکن! حرفت رو بزن... چرا داری از من مخفی میکنی؟! بگو بزار آرومت
کنم...
مهیا حرفی نزد. اما شدت اشک هایش بیشتر شد.
شهاب عصبی دستانش را قاب صورت مهیا کرد و با صدای بلند غرید:
ـــ گریه نکن لعنتی! حرف بزن دارم میمرم! بگو بزار این آتیشی که به جونم افتاده خاموش بشه...
شهاب مهیا را محکم در آغوش کشید. مهیا هق هق می کرد و پیراهن شهاب را در دست مچاله کرده بود. شهاب متوجه درد کشیدنش بود. آرام موهایش را نوازش کرد.
می دانست که آشوبی در دل عزیز دلش شده... هق هق کردن هایش و در مشت گرفتن پیراهنش، عمق درد همسرش را احساس می کرد.
حرفی نزد و فرصت داد که اول گریه هایش را تمام کند. بعد...
اما گریه های مهیا تمام نشدنی بودند. انگار می خواست تمام گریه های شبانه و تنهایی اش را الان.. در آغوش تکیه گاهش و مرد زندگیش جبران کند.
و چه خوب که شهاب بدون اعتراض این اجازه را به عزیز دلش داد و ثانیه ای از نوازش سرش دست بر نمی داشت.
اما هق هق های همسرش، آنقدر جانسوز بودند که نم اشک را در چشمان او هم نشاند...
🍃ادامہ دارد....
💠 قسمت #صد_وچهل_وچهار
مهیا در میان هق هق اش، ناخواسته چیزی به زبان آورد،.. که باعث شد؛ دست شهاب از نوازش کردن دست بردارد. خیلی آرام آن را به زبان آورده بود، شاید حتی در حد یک زمزمه...
اما شهاب آن را شنید. شهاب شانه هایش را گرفت و از خودش جدا کرد.
ــ تو چی گفتی مهیا؟!
مهیا حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت.
ــ مهیا! حرفتو دوباره بزن...
مهیا اشک هایش را پاک کرد.
ــ هیچی...چیزی نگفتم!
به طرف وسایل چرخید.
ــ اصلا بیا وسایلتو جمع کنیم. وقت نداریم.
شهاب بازویش را گرفت.
ــ مهیا جواب منو بده...
مهیا سرش را پایین انداخت.
ــ تو گفتی نرو! درست شنیدم؟!
ــ شهاب... من...
شهاب نگذاشت حرفش را ادامه بدهد.
ــ تو پشیمون شدی مهیا؟؟
ــ نه! نه! باور کن شهاب، نمیدونم چی شد، یدفعه ای از دهنم پرید. اصلا منظوری نداشتم. من تصمیم رو گرفتم... هیچوقتم پشیمون نمیشم!
شهاب متوجه پریشان حالی مهیا شد.
ــ باشه عزیز دلم! آروم باش!
دستان مهیا را گرفت و اورا روی تخت نشاند. تو یه لحظه اینجا بشین تا من بیام.
ــ کجا داری میری؟!
ــ الان برمیگردم...
با بسته شدن در، نگاهی به اتاق انداخت. به این فکر کرد، کی میتواند دوباره پا به این اتاق بگذارد؟ چشمه اشکش بار دیگر جوشید. بر دلش ترس بدی افتاده بود. نبود شهاب در کنارش، کابوس بدی بود.
در باز شد و شهاب، بشقاب به دست، به سمت مهیا آمد و کنارش نشست. چشمش که به چشمان گریان مهیا افتاد. اخمی کرد.
ــ باز گریه کردی؟!
مهیا جوابی نداد و فقط خیره به خیار های حلقه حلقه شده، ماند.
ــ اینا برا چین؟!
شهاب لبخندی زد و شانه های مهیا را گرفت و مجبورش کرد، که روی تخت دراز بکشد.
ــ اِ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ الان میفهمی!
شهاب حلقه ای از خیارها برداشت.
ــ چشماتو ببند...
مهیا چشم هایش از تعجب گرد شده
بود.
ــ من میگم ببند... تو گرد میکنی؟!
مهیا آرام چشم هایش را بست، که سرمای حلقه ی خیار را روی چشمانش حس کرد.
ــ شهاب چیکار میکنی؟!
ــ هیچی زدی چشمای خوشکل زنمو داغون کردی، منم دارم بهشون میرسم.
مهیا خندید و زیر لب دیوونه ای گفت.
همیشه شهاب میتوانست حال و هوایش را عوض کند...
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
🌸🍃
@eshghe_halal
💠 قسمت #صد_وچهل_وپنج
ــ اینارو از کی یاد گرفتی؟!
شهاب در حالی که حلقه های خیار را روی چشمان مهیا می گذاشت، گفت:
ــ تو ماموریتای اولم؛ به خاطر اینکه باید چند شب بیدار می موندیم، چشامون سرخ می شدن و سوزش بدی پیدا می کردند. یکی از فرمانده ها اینکارو برامون انجام می داد.
مهیا لبخندی روی لبش نشست.
ــ حالا میدونی اون از کجا یاد گرفته؟!
ــ از کجا؟؟
ــ ازش پرسیدم. گفت که خانمش همیشه اینکارو می کرد.
ــ چه عاشقانه!
شهاب که کارش تموم شده بود، ظرف را روی پاتختی گذاشت و پتو را روی مهیا کشید.
ــ چیکار میکنی شهاب؟!
ــ هیچی! بگیر بخواب!
مهیا می خواست از جایش بلند شود.
ــ نه... شهاب!
اما شهاب مهیای نیم خیز شده را دوباره روی تخت خواباند. و از جایش بلند شد.
ــ کجا میری شهاب؟!
شهاب چراغ های اتاق را خاموش کرد و دوباره سر جایش نشست و دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ جایی نمیرم کنارتم...تو راحت بخواب
ــ اما مـ...
ــ اما و اگر نداره بخواب!
مهیا در برابر زورگویی و نوازش های عاشقانه شهاب، دوام نیاورد و کم کم چشمانش گرم خواب شد.
شهاب با چشمان نم دار؛ به مهیا خیره شده بود.
نمی دانست چطور نبودنش را برای یه مدت تحمل کند.
رفتن به سوریه، یکی از آرزوهای بزرگش بود و از اینکه حضرت زینب(س) او را طلبیده بود؛ از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. اما دوری از مهیا قلبش را به درد آورده بود...
با دیدن دست های کوچک مهیا در دستان بزرگش، لبخندی به این منظره زد. احساس خوبی داشت؛ از اینکه کنار مهیا نشسته و این احساس مالکیت به او غرور خاصی می داد.
موهایش را نوازش کرد.
ده دقیقه... بیست دقیقه...
نیم ساعت...یک ساعت...
زمان می گذشت و شهاب همانطور خیره به چهره مهیا، مانده بود. دل کندن از این دختر، برای او مرگ را تداعی می کرد.
در آرام باز شد.
ــ شهاب مادر...
ــ بیا تو مامان!
شهین خانوم وارد اتاق شد. با دیدن مهیا و شهاب لبخندی زد و با صدای آرومی گفت:
ــ خوابید؟!
ــ آره...!
ــ مهلا میگه از دیشب که رفتند؛ مهیا تا صبح تو بالکن فقط گریه کرده... حتی یه دقیقه هم نخوابیده بود!
شهاب نگاهش را از مادرش گرفت و به مهیا دوخت.
ــ خیلی اذیتش کردم... خیلی...
مهیا تکانی خورد که حلقه های خیار از روی چشمش افتادند.
شهاب آن ها را برداشت و توی ظرف گذاشت.
ــ عزیزم... نگاه کن چشماش رو چیکار کرده... مادر این دختر خیلی دوستت داره!
شهاب آرام چشم های مهیا را نوازش کرد.
ــ این دختر تموم زندگیمه مامان! فکر نمی کردم یه روز عاشق بشم و بخوام ازدواج کنم. ولی مهیا؛ تمام معادلاتمو به هم زد. الآن هم برام سخته اینجا بزارمش برم... همه وقت نگرانشم!
شهین خانوم از غم صدای پسرش، آهی کشید.
ــ مادر جان، کمتر از یه ساعت دیگه باید بری...
ــ میدونم مامان!
و شهاب به این فکر کرد، که چقدر زمان در کنار مهیا سریع می گذرد.
ـــ مهیارو بیدار کن...
ــ مامان!
ــ جانم؟!
ــ من همینجا با مهیا خداحافظی میکنم. نمیزارم بیاد پایین؛ حالش خوب نیست. لطفا به بقیه بگو، بعد رفتنم زخم زبون نزنن!!
ــ باشه عزیزم!
ــ مامان، اگه برگشتم و فهمیدم یکی با حرفاش و کارش تن زنمو لرزونده؛ یا اشکشو درآورده؛ باور کن به مولا علی(ع) قسم، نابودش میکنم... خودتون هم میدونید منظورم با کیه!!
شهین خانم بوسه ای بر موهای پسرش گذاشت.
ــ قربونت برم مادر! مهیا برای من با مریم فرقی نمیکنه... قبل از اینکه عروسم باشه؛ دخترمه... نگران نباش...!
🍃ادامہ دارد...
🌸🍃
@eshghe_halal
💚🍃
.
.
شعر حافظ بہ وصف او چہ نکوست
همہ عالم گواه عصمتــِ اوست :)
#اهانتبہپیامبر(ص)رامحکوممیکنیم
#انـااحبمحمدرسولالله👑🌿
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜به گمانم فردا روز خوبی باشد
⭐️صورتِ مــــاه بـه من میگوید:
💜گـر چـه شـب تــاریڪ اسـت
⭐️دل قویدار سحر نزدیڪ است
💜شبــتــون مـــ🌙ــاه عـزیـزان
💕 💕
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🚩🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن 🚩🚩🚩
✅ با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان حافظ قرآن شوید
🔺️🔻با روش ما حافظ قرآن شوید 🔺️🔻
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام:
۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱
@alireza1318
ویژه برادران و خواهران از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال
تخفیفات ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود )
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن🚩
1⃣با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان #حافظ قرآن شوید
2⃣آموزش حفظ قرآن کریم با روشی کاملا #تست شده و تجربه شده
3⃣ آموزش #تکنیک های تقویت حافظه و تمرکز
4⃣کاهش در #هزینه و زمان
5⃣زمان کلاس به صورت شناور
6⃣ویژه #برداران و #خواهران از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال
7⃣#تخفیفات ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود )
8⃣برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام:👇
۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱
@alireza1318