eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان انلاین _صبح تا شب ور دل توئه ...صد دفعه گفتم چند تا آداب معاشرت بهش یاد بده ...بفرما ...آبرو و حیثیت ما رو امشب برد . از اون طرف به دایی اش فلفل داده ،توبه نکرد و باز رفت سراغ حسام ... مادر با عصبانیت بلند فریاد زد : _بفرما الهه خانوم ...همینو میخواستی ؟که بخاطر تو ، از پدرتم حرف بشنوم ؟ گرچه حرف و کنایه های مادر و پدر آزارم می داد ولی وقتی به اون صورت سرخ شده ی حسام و فریاداش فکر میکردم ، ازشدت لذت ، ذوق می کردم .خوب حالیش کردم که حواسش باشه تا مبادا حرفی به مادر بزنه . مادر و پدر از همون شب باهام قهر کردن و سر سنگین شدن .اما اشکالی نداشت . باید زهر چشمی از حسام می گرفتم تا خیالم راحت می شد که حرفی به مادر نمیزنه و شد. خیالم از بابت حسام راحت شد اما عوارض این آسودگی تا یک هفته با قهر پدر و مادر ادامه داشت . صدای پدر هنوز هم بعد از یک هفته ، محکم و جدی و کمی قهر آلود بود: -مجید زنگ زده که میخوان واسه آخر هفته بیان خونه ی ما . یکدفعه قلبم ، تنگ شیشه ای و بلورینش را شکست و پر تپش به دوران افتاد . -وا ....ما که تازه خونه ی آقاجون همدیگه رو دیدیم . -منم تعجب کردم ولی فکر کنم خبراییه . پدر نامحسوس به من اشاره کرد و من سرم را تاحد امکان توی گوشیم فرو بردم .مثلا که متوجه نشدم ، اما قلبم با آن همه سر و صدا و دستانم با آن لرزش داشت مرا لو میداد.
رمان انلاقن مادر آهی کشید که دلم رو خالی کرد: _نکنه...بخاطر حرفای آقاجون .... پدر فوری سرفه ای کرد و بلند و عصبی گفت : _الهه بلند شو برو توی اتاقت . باز خودمو زدم به اون راه که مثلا اصلا نفهمیدم پدر چی میگه . -هان !...با من بودید؟! -بله ...برو سر درست . -درسم رو خوندم . -بیشتر بخون . _بیشترم خوندم ... خب آخه زیاد خوندم اومدم یه ساعتی سرم توی گوشیم باشه . پدر کلافه گفت : _گوشیتم ببر . ناچار شدم برم .رفتم سمت اتاقم اما کنار در ورودی اتاقم ، ایستادم و چون در راستای نگاه پدر و مادر نبودم ، بی جهت دراتاق رو باز و بسته کردم که پدر آرام و آهسته گفت : _منم همین احتمال رو می دم آخه گفت واسه یه امر خیر. مادر باز با نگرانی گفت: _وای حمید ...قبول نکنی یه وقت ها ...این دوتا به درد هم نمیخورن . اخمام تو هم رفت که مادر ادامه داد: _اصلا این آرش اینهمه وقت چرا پا جلو نذاشته ...همین که آقا جون گفت ملکش رو به نام میزنه یه دفعه یادش افتاد یه الهه ای هم هست !! -آره خودمم حس خوبی ندارم . یه دلشوره ای دارم که بد عاصیم کرده ولی باید آبرو داری کنیم ببینیم چی میشه . مادر باز با دلشوره گفت : _ببین نشه واسه همین آبروداری یه آبروریزی بشه ...من دختر به پسر برادرت نمیدم . پدر عصبی گفت : _منم دختر به پسر برادرت نمیدم . -خیلی هم دلت بخواد ...از اون حسام مظلوم کی بهتر برای الهه؟! چشمامو از شنیدن اسم حسام ، لوچ کردم و زیرلب گفتم : _ همینم مونده . انگار جدال لفظی پدر و مادر سر انتخاب همسر برای من به همین جاها ختم نمیشد که پدر ادامه داد: _خیلی دیگه بی دست و پاست ... ندیدی که همین چند شب پیش ، با اینکه دید سالاد فلفلیه باز ازش خورد ! -بی دست و پا پسر برادر جنابعالیه که اینهمه ساله توی بنگاه پدرش کار میکنه ولی عرضه نداره روی پای خودش بایسته . بی اختیار جواب مادررو دادم : _نخواسته پدرشو تنها بذاره . انگار صدایم بلند بود که مادر و پدر با تعجب فریاد زدند: -الهه گوش واستادی ! لبمو فورا گزیدم و در اتاقم رو باز کردم و خودم و انداختم توی اتاق .
🔺خون هایی که حریف می طلبد 🔹طرحی جالب درباره انتقام خون شهدای آرمان قدس - تصویر ویژه برای پروفایل 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یه شب بارونی بود.🌧 فرداش حمید امتحان داشت.📝 رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباس ها .👕 همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم ایستاده. گفتم اینجا چیکار میکنی؟ مگه فردا امتحان نداری؟ دو زانو کنار حوض نشس و دستهای یخ زدمو از تو تشت بیرون آورد و گفت: ازت خجالت میکشم 😓😌 من نتونستم اون زندگی که در شان تو باشه برات فراهم کنم.😔 دختری که تو خونه باباش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...😓 حرفشو قطع کردم و گفتم : من مجبور نیستم .🙂 با علاقه این کار رو انجام میدم. 😊 همین قدر که درک میکنی. می فهمی. قدر شناس هستی برام کافیه. 😇 🌺 ☺️✋🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در کنار آدم هایی باش که نور می آورند و جادو میکنند.آنها که با جادوی کلام و گفتار و نگرش و منش ویژه‌ی خودشان ، تو و جهان را متحول میکنند و قواعد بازی های مرسوم زندگی را بر هم میزنند.کسانی که ماجراهای زیبایی را برایت روایت میکنند،تو را به چالش می کشند، و بزرگترت میکنند.کسانی که به تو اجازه نمیدهند خودت را دست کم بگیری و سقف ارزشت را کوتاه ، و افق زندگیت را محدود بپنداری.این جادوگران با قلب های تپنده و پرشور ، قبیله ی اصلی تو هستند ، و باید کنارشان بمانی. 🌷شبتون بهشت عزیزان مهربان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ سختی مسیر با تو آسان بشود روزی کویرِ خشک باران بشود ای منجی عالم به خداوند قسم با آمدنت جهان گلستان بشود 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
در کهف الشهدا به یاد جانباز مدافع حرم و شهید مدافع امنیت میثم علیجانی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین 📿 دیس میوه رو چیده بودم ولی با وسواسی خاص باز در جای مناسب موز و سیب ها شک داشتم .اونقدر که باز دوباره چیدمان میوه ها رو بهم زدم که مادر عصبی گفت: _چکار می کنی ؟ -این شکلی خوب نبود. -بود یا نبود چه فرقی می کنه . -خب زشته . -زشت باشه ...اصلا میخوام زشت باشه وقتی دارن میآن ... صدای بلند پدر مانع حرف مادر شد : _منیژه چشم و ابرویی که پدر برای مادر رفت ، باعث سکوت مادر شد .نگاه کنجکاو من هم بینشون می چرخید . مادر بلند بلند غر زد : -به خدا اگه حرفی بزنن حمید .... بی رو دربایستی یه چیزی بهشون میگم . -حالا بذار بیان ببینم اصلا حرفشون چیه. دوباره دیس میوه را چیده بودم که پدر دو طرفش رو گرفت و گذاشت روی میز بزرگ جلوی مبل و گفت : _الهه برو حاضر شو . مادر فوری گفت : _اون شال قهوه ایه با بلوز بنفشه رو بپوش . ابروهام بالا رفت : _اونا که به من نمیآن . مادر باز گفت : _بهتر....میخوام نیاد تا ... پدر باز بلند گفت : _منیژه ...کوتاه بیا . از همه بهتر می دونستم مادر از چی عصبیه ...از حرف پدر که حسام رو قبول نداشت .در عوض مادر هم از آرش خوشش نمیومد.این جدال بین خانواده هاشون برای من دیدنی بود .همین که میدونستم نظر پدر نسبت به آرش مثبته ، خوشحال بودم . از بین لباس هام یه بلوز سرخابی با شال همرنگش پوشیدم . برگشتم آشپز خونه که مادر سرم فریاد زد : -این چیه ؟ این چیه پوشیدی ؟! متعجب جواب دادم : _لباس دیگه. -سرخابی !! -چشه ؟ ...خیلی روشنه ....الان فکر میکنن از خدات بوده که .... مشت پدر روی میز نشست: _بس کن دیگه منیژه ...هیچی معلوم نیست . همون موقع صدای زنگ در بلند شد و بهونه ای دست مادر داد برای ادامه ی غر زدن هاش : -بفرما ....اومدن ...هول اند انگار ...چه خبره از ساعت 6 بعدازظهر اومدن .... گفتن شب نشینی نه شام . پدر کلافه فقط سری تکون داد و رفت سمت آیفون .وقتی پشت سر پدر به تصویر زن عمو و عمو که جلوی دوربین ایستاده بودند و آرش پشت سرشان ، نگاه میکردم ، شاخه های گل دست آرش را دیدم . ذوق زده زیر لب گفتم : 📝📝📝 رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌نویسنده تاکید بسیار داشتن کپی رمان ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد🙏❌ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت اول 🎥مقتل نامه شهدای مدافع حرم 📲مجموعه استوری هایی از روایت مجاهدت و نحوه شهادت شهید حسین محرابی 💐شادی روح شهید محرابی صلوات 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
29.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 بدون تعارف با خانواده شهید مدافع حرم بلباسی 🔹️روایت ۵ سال گمنامی یوسف گمشده از شام بلا که بالاخره بازگشت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠برای دفاع از حرم سه ساله امام حسین (ع) باید سه ساله خودم را تنها بگذارم.... 📝بخشی از وصیتنامه شهید مدافع حرم ذکریا شیری 🎥لحظات جانسوز وداع دختر شهید با ذکریا شیری در معراج شهدا ۲۲مهر ۹۹ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
📋 6⃣2⃣1⃣ این شهیدان عزیز را بیشتر بشناسیم... 🕊شهید مدافع حرم زکریا شیری 🕊شهید مدافع حرم الیاس چگینی 🕊 شهید مدافع حرم حمید سیاهکلی مرادی 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین 📿 رمان انلاین 📿 _وای گل خریدند. پدر دکمه ی باز شدن درو زد و سرش چرخید به سمت من . -گل خریدن یا نخریدن به تو چه ربطی داره . لبمو محکم به داخل دهانم فرو بردم و گفتم : -هیچی ...همین جوری . -برو کمک مادرت . باز به اجبار پدر رفتم آشپزخانه تا صدای غر غرهای مادر رو بشنوم .مادر هم انگار باهمه چی دعوا داشت ، نه تنها من ، بلکه حتی قابلمه و لیوان و سینی .صدای خوش آمد گویی پدر که بلند شد ، مادر لبخندی زورکی به چهره ی بی حوصله و عصبی اش آورد و کنار ستون آشپزخانه ایستاد و منتظر ورود زن عمو شد که اولین تکیه ی کنایه اش را بارشان کند از گوشه ی چشم به در ورودی خیره شدم.ورودش مصادف شد با پیچش عطرخوش " لاگوست " که مرا مست کرد.ذوقم انقدر زیاد بود که کور کردنش، از دستم خارج شد.لبخندم واضح بود که مادر سری به عقب برگرداند و با یه نگاه تند زیر لب گفت: -ببند نیشت رو. به زور لبخندم رو از روی لبانم خط زدم .سبدگل بزرگی که دست آرش بود روی اپن قرار گرفت و نگاهش ، چشمانم را هدف. -سلام. دیگرنمیشود کورش کنم ، لبخند زدم: -سلام . نمی دانم استرس را از نگاهم خواند یا در دستان پر از لرزشم دید که چشمکی زد و زیرلب گفت: _حله. از حرفش خنده ام گرفت که مادر برگشت سمتم و به زور بازوم رو محکم گرفت و مثل متهم هایی که به زور سمت بازداشتگاه می برند، منو کشید گوشه ی آشپزخونه. -چی بهت گفت؟ -هیچی ...سلام کرد. -واسه یه سلام ، نیشت تا بنگوش باز شد؟! . اخم کردم و گفتم: _باشه پس اخمامو میکنم توهم که حساب کار دستش بیاد...خوبه؟ مادر چشم غره ای رفت و باز غر زد: -ندید بدید. صدای حال واحوال پرسی زن عمو و عمو از سالن می اومد ولی کی جرأت داشت برگرده و جواب بده. اونقدر سکوت کردم که پدرم بلندگفت: -الهه خانوم، با شما هستند. برگشتم سمت پذیرائی و گفتم: -سلام خوش اومدید. رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
رمان آنلاین 📿 رمان انلاین 📿 زن عمو بی تعارف گفت: -خوبی الهه جون؟ بیا بشین تا ببینمت عزیزم. خواستم برم که مادر با لبخندرو به زن عمو گفت: -الان میآد... بازوم رو محکم گرفت و زیرگوشم گفت: -می کشمت اگه لوس بشی... سرسنگین . -خیلی خوب مامان ... بازوم رو مثل بال مرغ از جا کندی. مادر نفسش رو توی صورتم خالی کرد و بازوم رو رها. رفتم سمت پذیرائی که عمو مجید گفت: -خب الهه جان درسات چطورن؟ -خوبن سلام میرسونن. همه از طنز کلامم خندیدند که مادر هم وارد جمعمون شد و فوری بحث رو عوض کرد: -حالاچی شده افتخار دادید سری زدید به ما؟؟ اخه ما تازه همدیگرو دیدیم! زن عمو با لبخند پر معنی که مادرو حرص میداد و منو ذوق زده میکرد ، جواب داد: -هیچی فقط اومدیم حال و احوال کنیم. مادر جواب لبخند معنادار زن عمو رو با لبخندی کنایه دار داد : -واسه حال و احوال که دست گلی به این بزرگی نمیآرن! -خب گفتیم هم حال و احوال بپرسیم هم... عمو جواب مادر را داد که با مکثی همراه یک نفس گفت: -از ما که پنهون نیست ولی خب شاید شما هنوز بی خبر باشید. -از چی؟ پدر پرسید و زن عمو جواب داد: -از قضیه ی الهه و آرش. حس کردم بال در آوردم برای پرواز. چنان ذوق کردم که با گفتن این حرف زن عمو تکانی خوردم و چون با نگاه مادر توبیخ شدم ،فوری گفتم: -من برم یه سینی چایی بریزم. مثلا کر شدم و نشنیدم ولی حواسم خوب به جمع بود زن عمو ادامه داد: -ارش و الهه به هم دیگه علاقه دارند...ولی نمیخواستیم حالا حالاها حرفشو پیش بکشیم اما..... رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر انسانی در گوشه‌ای از قلبش چیزی دارد به نام "بند دل". بند هر کس به شکلی است. بند بعضی باریک‌تر از مو و بند برخی تنومندتر از بلوط پیر. اما انسان، هر انسانی، تا واپسین لحظات حیات در معرض این اتفاق قرار دارد که هنگام نزول فاجعه، به یک آن، کرختی رگ‌هایش را تسخیر کند. تمام وجودش تهی شود. چیزی جز خلاء در کاسه سرش باقی نماند. اختیار تنش از دست برود و چشمهایش به زمین، زمین وامانده خیره شود. آنگاه است که آهسته می‌نشینید. فرو می‌پاشد و مینشیند. اگر آدمی را دیدید که جایی نشسته است، فروپاشیده و خیره به زمین، زمین ویران، نشسته است، حیرت نکنید، ببینید و بگذرید. چیزیش نیست ‌؛ بند دلش پاره شده، کاری از کسی بر نمی‌آید. از هیچ کس، حتی خداوندگار. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زیباترین نگاه خدا 💫تا طلـوع بامدادان 🌸حافظ و همراه 💫همیشگی شما باد 🌸شب تـان زیبـا 💫و در پناه الطاف بیکران حق 🌸شبتون خـوش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣رقصیدن نورُ، خش‌خش ِساز ِزمین هنگام طلوعِ صبح پاییز، قشنگ است سلام روزتون بخیر آغازتون باشکوه و پرمهر😍 🍂🍂🍂
✋🏾 آجرک الله یا صاحب الزمان ازچه تمام عمرشان کم است؟ دنيا چرا به "فاطمه " نامهربان شده... سلام‌الله علیها را خدمت امام‌زمان و شما محبان تسلیت مےگوییم💔🥀|♡