#السلام_ایها_الغریب
#سلامـ.مولاجآنمـ♥️
#مهدی_جانم
بۍتـوچگـونہ مۍشودازآسماننوشٺ؟
ازانعڪاسسادهـۍرنگینڪماننوشٺ؟
ایݩیڪحقیقٺاسٺ ڪهبۍتو،بهارمݩ!
بایدچهارفصݪزماݩراخزاݩ نوشٺ...💔🍂
🌸⃟اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج⃟🦋
14.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 #ببینید
👌کلیپ #اختصاصی "دلدادگان فاطمی"
🔶روایتی دلنشین از وداع خانواده های شهدای لشکر #فاطمیون در #معراج_شهدا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت27
نمی خواستم جواب بدم وگرنه خوب میدونستم به مادر چه جوابی بدم. مادر دلش می خواست به جای آرش ، حسام میومد خواستگاری که خدارو شکر حسام پا پیش نذاشت وگرنه جفت پاهاشو قلم میکردم. اصلا حسام اهل عشق و عاشقی نبود. تموم زندگیش خلاصه شده بود توی کار و زیارت و دعای توسل و دعای کمیل . نه البته گه گاهی هم سفر می رفت البته فقط زیارتی. به نظرم یه خشک مقدس تمام عیار بود. خودش هم خوب میدونست که ما از یه جنس نیستیم که پا پیش نذاشت. اصلا وقتی عشقی نباشه ، پایی هم برای رفتن نیست.
خلاصه که جلسه ی خواستگاری ارش فرا رسید. یه بلوز زرشکی با دامن مشکی راسته ی بلند پوشیدم . چقد بهم میومد اونقدر که خودم خودم رو چشم نمیزدم ، هنر بود. دل تو دلم نبود. نگام به عقربه های ساعت بود و گه گاهی به لباس خودم. گاهی هم که اتفاقی چشمم به پدر و مادر می افتاد با پوزخند پدر مواجه میشدم و غرغر های مادر. من نمیدونستم باید توی جلسه ی خواستگاری هم سر سنگینم باشم!! وقتی قرار خواستگاری گذاشته شده بود دیگه لزومی به غرغر کردن نبود! بالاخره صدای زنگ پایان اخم و تخم مادر و پوزخند های پدر شد.
حالا من بودم و من . من با قلبی که داشت پوست تنم رو میشکافت و نذر قدوم ارش میشد. یه سبد گل بزرگ جلوی دیدم بود. حتی بزرگتر از دفعه ی قبل... بعد اون آقاجون وارد خونه شد و همه ما رو شوکه کرد. لبخندش چنان قشنگ و پرشوق بود که ذوق زده پریدم بغلش. دستی به سرم کشید و صورتم رو بوسید و نشست بالای مجلس. پدر و مادر هاج و واج مونده بودن. توقع اومدن آقاجون رو نداشتند.
دیگه یادم نیست عمو و زن عمو و آرش چطوری وارد خونه شدند و چطوری جوابشون رو دادم . آقاجون برام همه چیز بود و حتی برگ برنده ای برای این پیوند. خودم طرف دیگه مبلی که اقاجون نشسته بود، نشستم که پدر با لحن جدی و شاید کمی عصبی گفت:
-بلندشو شما برو پیش مادرت .
آقاجون جدی گفت:
-بذار الهه پیش من بشینه.
و تمام . پدر دیگر حرفی نزد و سکوت کرد و بین همه ، همون سکوت سخت اقاجون فرمانروایی کرد . بالاخره آقاجون باهمون عصای چوبیش که تکیه داده بود بهش ، ضربه ای به زمین زد و گفت:
-من امشب اومدم که همه چی رو خودم تموم کنم .
هیچ کس حرفی نزد و آقاجون ادامه داد:
-آرش خیلی با من حرف زده ... انگار شروط من داشته مانع رسیدن این دوتا جوون میشده واسه همین یه تصمیم گرفتم ... البته فقط و فقط بخاطر التماس های آرش ... من شرطم رو پس میگیرم .
صدای هین کشیدن همه بلند شد. نگاه من چرخید سمت آقاجون که ادامه داد:
_ویلای من کادویی بود که میخواستم باعث ترغیب ازدواج بین نوه هام بشه نه مانع ازدواجشون.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ #کـــــپـــــی_حـــرام ❌ 🌼
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐دلتنگی و اشکهای جانسوز دختر ۴ ساله شهید فاطمیون
💠از لشکر فاطمیون بیشتر از ۱۲ هزار نفر در دفاع از حریم اهل بیت(ع) شهید و جانباز شدن ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
برخی طوری زندگی میکنند که حیف است بمیرند؛
مگر میشود گفت سردار سلیمانی در بستر از دنیا رفت؟!
مگر میشود گفت #شهید_محسن_فخری_زاده در بستر فوت کرد ؟!
بواقع حیف است پیشوندنامشان در تاریخ ﴿شهید﴾ثبت نشود.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رویای صادقه یدالله
روزی که به همراه مادرش برای خواستگاری آمدند.گفت می خواهد با من به تنهایی صحبت کند.چند مورد از خودش و از کارش گفت و خواست جواب من رو بدونه.برام عجیب بود که چطور هیچ شرط و ملاکی مطرح نکرد.بعد ازدواج گفت: چند سال پیش،تو رو توی خواب دیدم که لباس سبز تنت بود وبهم گفتن همسر آیندت این خانم هست.
)اون روزی که من رفته بودم مسجد جامع و برای اولین بار ایشان و مادرش من را دیدند، زیر چادر مانتو سبز تنم بود.
قبل رفتن به سوریه هم برام لباس سبز خرید.)
رضوان خدا به روح مطهر شهید "یدالله ترمیمی"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیـــــــᏪــــو
●━━━━━━─────── ⇆ㅤㅤ
ㅤㅤ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤㅤㅤ↻
بَسِیجعِشقاَستُوبَسِیجِیعاشِق"...♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رهبرانـہ°♥️°
تماشاییـ↭ـتریݩ تصویر دݩیا میشوۍ گاهے•••
دݪم میپاشد از ـہـم بس کہ زیبامیشوۍ گاهے•••
خݩده ات طرح ݪطیفی ست کہ دیدݩ دارد
#ݪبیک_یا_خامݩه_اۍ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت28
لحظه ای به آرش نگاه کردم. شکارچی ماهری بود. نگاهم رو خوب شکار کرد و لبخند زد. صدای آقاجون باز بر مجلس حاکم شد:
_می خوام ببینم حالا دیگه بهونه ی شما چیه؟
پدر که از حرف آقاجون دلخور شده بود، با رعایت ادب گفت:
_آقاجون... ما فقط تردید داشتیم، ولی بهونه نگرفتیم.
_خب، بسم الله... حالا که دیگه تردیدی هم نیست... پسرم آرش... شما چی به نام الهه می کنی.
آرش کمرش رو صاف کرد و قاطع گفت:
_من که خودم فقط یه ماشین دارم، همون اما پدرم قول ویلاش رو هم به عمو داده.
آقاجون که انگار اومده بود تا فقط طرف آرش رو بگیره گفت:
_بفرما... دیگه حرفتون چیه.
پدر دستی به صورتش کشید و اشاره ای به مادر کرد. اینبار مادر به میدون اومد و گفت:
_آقاجون ما حرفی نداریم فقط خودتون میدونید که ما نه تنها برای آرش برای هر کسی که بیاد خواستگاری الهه سخت گیریم... خب آخه ما فقط الهه رو داریم...
بالاخره حق بدین که واسه آینده و خوشبختی اش بترسیم.
_الان یعنی کمه؟!
این حرف رو آقاجون زد و مادر سکوت کرد . یعنی بله ، کمه . پفی از این فکر کشیدم که عمو دلخوریش رو مخفی کرد و با لحنی که سعی در پنهون کردن ناراحتیش داشت گفت:
_الان من باید شکر کنم ؟ شما گفتید به خاطر شرط آقاجون به خواستگاری آرش اعتماد ندارید ولی حالا خودتون...
پدر فوری جواب داد:
_سوء تفاهم نشه ... ما گفتیم شما ویلا به نام الهه بزنید؟ شما خودت این پیشنهاد رو دادی ، نظر من ملک بود توی تهران ولی شما حرف ویلای شمالت رو پیش کشیدی.
زن عمو اینبار گفت:
🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ #کـــــپـــــی_حـــرام ❌ 🌼
🌸🌼🌸🌼🌸
حاج حسین یکتا: بچهها! دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره. یه گناه ترک میشه، همه چی به پات ریخته میشه؛ یه جا حواست پرت میشه، صد سال راهت دور میشه.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝