#رهبرانـہ°♥️°
تماشاییـ↭ـتریݩ تصویر دݩیا میشوۍ گاهے•••
دݪم میپاشد از ـہـم بس کہ زیبامیشوۍ گاهے•••
خݩده ات طرح ݪطیفی ست کہ دیدݩ دارد
#ݪبیک_یا_خامݩه_اۍ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت28
لحظه ای به آرش نگاه کردم. شکارچی ماهری بود. نگاهم رو خوب شکار کرد و لبخند زد. صدای آقاجون باز بر مجلس حاکم شد:
_می خوام ببینم حالا دیگه بهونه ی شما چیه؟
پدر که از حرف آقاجون دلخور شده بود، با رعایت ادب گفت:
_آقاجون... ما فقط تردید داشتیم، ولی بهونه نگرفتیم.
_خب، بسم الله... حالا که دیگه تردیدی هم نیست... پسرم آرش... شما چی به نام الهه می کنی.
آرش کمرش رو صاف کرد و قاطع گفت:
_من که خودم فقط یه ماشین دارم، همون اما پدرم قول ویلاش رو هم به عمو داده.
آقاجون که انگار اومده بود تا فقط طرف آرش رو بگیره گفت:
_بفرما... دیگه حرفتون چیه.
پدر دستی به صورتش کشید و اشاره ای به مادر کرد. اینبار مادر به میدون اومد و گفت:
_آقاجون ما حرفی نداریم فقط خودتون میدونید که ما نه تنها برای آرش برای هر کسی که بیاد خواستگاری الهه سخت گیریم... خب آخه ما فقط الهه رو داریم...
بالاخره حق بدین که واسه آینده و خوشبختی اش بترسیم.
_الان یعنی کمه؟!
این حرف رو آقاجون زد و مادر سکوت کرد . یعنی بله ، کمه . پفی از این فکر کشیدم که عمو دلخوریش رو مخفی کرد و با لحنی که سعی در پنهون کردن ناراحتیش داشت گفت:
_الان من باید شکر کنم ؟ شما گفتید به خاطر شرط آقاجون به خواستگاری آرش اعتماد ندارید ولی حالا خودتون...
پدر فوری جواب داد:
_سوء تفاهم نشه ... ما گفتیم شما ویلا به نام الهه بزنید؟ شما خودت این پیشنهاد رو دادی ، نظر من ملک بود توی تهران ولی شما حرف ویلای شمالت رو پیش کشیدی.
زن عمو اینبار گفت:
🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ #کـــــپـــــی_حـــرام ❌ 🌼
🌸🌼🌸🌼🌸
حاج حسین یکتا: بچهها! دو دوتا چهارتای خدا با دو دوتا چهارتای ما فرق داره. یه گناه ترک میشه، همه چی به پات ریخته میشه؛ یه جا حواست پرت میشه، صد سال راهت دور میشه.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت29
_ آقا حمید ما فقط یه پسر نداریم... نمیتونیم که همه ی اموالمون رو برای این پسرمون خرج کنیم ولی اگه شما با این کار راضی میشید، من سه دنگ از خونه ای که سهم خودمه رو به عنوان هدیه از سمت خودم و شوهرم به نام الهه می کنم.
پدر سکوت کرد. سکوت دیگه چرا؟ یعنی بازم کم بود؟! واقعا شاخام داشت در میومد. پدر از طرفی می گفت پول خوشبختی نمیاره و از طرفی شرط و شروط مالی برای آرش میذاشت .
سکوت پدر که طولانی شد، عمو با لحنی که اینبار دلخوری توش به وضوح شنیده میشد گفت:
-باشه ... اینم برای نشون دادن حس نیتمون ، من که آخرش میخواستم به نام آرش بزنم ، اونو به نامه الهه میزنم ... چطوره؟
آقاجون فوری گفت:
-چطوره حمید؟
پدر به آقاجون نگاه کرد و آقاجون بلند گفت:
-کامتون رو شیرین کنید ... مبارکه.
البته کام من شیرین شد ولی زن عمو و عمو نه . ناراحت بودند که آقاجون ادامه داد:
-زن و شوهر شریک هم هستن، پس نگران نباشید هرچی به نام الهه کردید، مال آرشم هست ... الهه هم کسی نیست که بخواد از این مال و اموال سواستفاده کنه و بخواد سر شوهرش کلاه بذاره.
آرش بلند خندید. خنده اش مرا هم به خنده وا داشت و کمی بعد عمو و زن عمو هم لبخند زدند . چایی آمد و شیرینی ها برداشته شد.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼 🌼 ❌ #کـــــپـــــی_حـــرام ❌ 🌼
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا
نه نیاز به وقت قبلی دارد
نه امروز و فردا میکند
صبح باشد یا شب
حالت خوش باشد یا ناخوش
لبخند بزنی یا گریه کنی
با لبخند همیشگیاش
شنوندۀ تمام حرفهایت است
شبتون خدایی 🙏
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی
-ببخشید من شدم دلقک ؟! چیزخورم میکنید و بعد به من میخندید ؟! الان اگه من مجبور به عمل بواسیر بشم کی جواب میده .
مادر باز با خونسردی گفت :
_بواسیر که اضافه ی روده است ، اشکالی نداره .
هومن با تعجب صداش رو بالا برد:
_مادر ساده ی من ! ... اون آپاندیسه که اضافه است ...حالا ببین ها ... به من که رسید ، همه اعضای بدنم اضافه شد؟
بلند بلند خندیدم که مادر هم باخنده گفت:
_خوبه حالا تو هم سر سفره ... بیا بیرون از این حرفا .
لقمه ی دوم را میگرفتم که هومن کمی از چایش را سر کشید و با اخمی به مادر نگاه کرد:
_این چایی یه بوئی میده .
-لوس نکن خودتو هیچ بوئی نمیده ، تازه دم کردم.
و نگاهش فوری برگشت سمت من و همزمان با او هومن هم خیره ام شد . فوری گفتم :
_به خدا کار من نیست ... به جان بابا ... راست میگم .
هومن چشم چپش را برایم تنگ کرد:
_راستشو بگو امروز مسهل ریختی یا خواب آور؟
-به خدا هیچی .
هومن از ترسش لیوان چای را کنار زد و گفت :
_احتیاط شرط عقله ...اصلا چایی نخواستم .
-بخور هومن میگه چیزی نریخته دیگه .
-شما به این اعتماد دارید ! من اگه دوباره به شماره 2 بیافتم ، ایندفعه با اورژانس یه راست میرم اتاق عمل ها .
صدای خنده ام برخاست که مادر چپ چپ نگاهم کرد.
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
پارتی از رمان کانال #دوممون 😍👆😍👆😍
در این کانال هم یه رمان هیجانی و عاشقانه ازخانم #مرضیهیگانه داریم
جانمونید که خیلی خاص و شیرینه🙈😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2048065560C46aba2644d
بھ لحاظ روحی الان احتیاج دارم صورتمو رو خنکاۍ مزار #شھیدگمنام بذارم:)🌱...
••
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت30
. حالا مونده بود بحث تاریخ و عقد و عروسی که آقاجون تقویم جیبی اش رو از جیب کتش در آورد و عینک به چشم زد و برگه های نازک تقویم رو ورق زد و ورق زد و ورق زد. هر ورقی که جلو میرفت از ته قلبم فریاد میزدم:
- نه .
نمیخواستم عقدمون زیادی فاصله بیافته. بالاخره آقاجون برگه هایی رو که جلو زده بود ، عقب برگشت و گفت:
-همین هفته آینده عیده ....... همون خوبه ... واسه عروسی هم زیاد دست دست نکنید .... خوب نیست یه دختر و پسر عقد کرده، توی خونه بمونن ، من که میگم فوقش یه ماه بعد .
پدر فوری اعتراض کرد:
-بابا آقاجون ...... یه مهلت بدید... من و مادرش بتونیم هم جهیزیه تهیه کنیم هم یه جوری از تک دخترمون دل بکنیم.
آقاجون خندید . از اون خنده های قشنگی که دلم رو میبرد:
-جهیزیه که تا جایی که من خبر دارم، مادرش همه چی براش خریده، میمونه تیکه های بزرگش که اونم میخرید ، دل کندن هم حرف درستی نیست، مگه قراره دخترتون بره اون سر دنیا .... فوقه فوقش یه کوچه این ور یه کوچه اونور ، نشد اصلا دوتا خیابون دورتر ..... بالاخره توی همین شهره ...
پدر سری تکون داد و ناچارا گفت:
-چی بگم .
-پس عقدشون عید همین هفته آینده، عروسیشون ، یه ماه بعد ... برن تالار ببینن ، روزشو خودشون انتخاب کنن ... حالا ختم جلسه یه صلوات بفرستید.
صدای صلوات بلند شد و آقاجون لیوان خالی چایی اش رو بالا آورد وگفت:
- خب عروس خانوم ... چایی اول رو که مادرتون به ما داد ، شما نمیخوایید یه لیوان چایی به ما بدید؟؟
-چشم حتما آقاجون.
لیوان ها رو دوباره توی سینی چیدم رفتم سمت آشپزخونه . تمام وجودم شده بود، ذوق و شوق . از شدت شوق دستام میلرزید و قلبم اروم و قرار نداشت . همراه سینی چای برگشتم و بعد از آقاجون به نوبت چای رو چرخوندم . به آرش که رسیدم با لبخندی پر از شوق اروم زمزمه کرد:
-چایی از دستتون چه مزه ای داره الهه خانوم .
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼 ❌کـــــپـــــی_حـــرام ❌
🌼
🌸🌼🌸🌼🌸
#حےعݪےاݪصݪاة
🔰امام جعفر صادق (ع)
اوّلین محاسبه انسان در پیشگاه خداوند پیرامون نماز📿 است، پس اگر نمازش قبول شود بقیه عبادات و اعمالش نیز پذیرفته مى گردد وگرنه مردود خواهد شد❗️
#التماس_دعا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝