فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭😭
میدانم که اگر با شهدا مواجه شویم آنان خواهند گفت:
اگر ما هم مثل شما پای ارزشهای انقلاب کوتاه میآمدیم، امروز نهال انقلاب به این شجره طیبه، تبدیل نمیشد. شجرهی زیبایی که اصل آن ثابت و شاخ و برگ آن در آسمانهاست.
🌷فرج مولاصاحب الزمان عج
🌷و شادی ارواح مطهر شهیدان صلوات
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿
🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
🦋🦋🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت45
انگار همه چیز با یه وکالت نامه درست شد. آرش باز شد همون آرش قبل از عقد. باهم افتادیم توی کارهای مراسم ازدواجمون. تالار دیدیم. آتلیه دیدیم. با یه آرایشگاه قرار داد بستم. لباس عروس پرو کردم. مادر و هستی هم با کمک زن دایی توی خرید جهیزیه بودند. همون خونه ای که عمو به نامم کرده بود و من وکالت دادم به آرش، شد خونه ی شروع زندگیمون.
شوق مثل پیچکی وحشی تارو پود قلبم رو زیر و رو میکرد . همون دو هفته تا مراسم ازدواج نمیگذشت. روزهاش شد روزهای ابدی و شب هاش ، شب های اصحاب کهف!
هر روز با خیالاتی عاشقانه از خواب بیدار میشدم و با همون خیالات روز رو شب میکردم ، تارسیدم به همون روز .... همون روزی که آرزوی هر دختریه که مراسمش بهترین باشه. خودش تک باشه. خاطر هاش قاب قاب روی هم سوار بشه و یه عمر به عکس های اون روز خیره بشه. اما من بازم دلشوره ی عقد رو گرفته بودم. همون حال کوفتی سراغم اومده بود. همون دلشوره هایی که انگار یه بحرانی سر راهته و یه خبری قراره بشه. هی نفس تازه میکردم و ریه هام رو غرق در نفس های پر از اضطرابم . آرایشم تمام شده بود و لباس سفید پف دارم رو پوشیده بودم. اونقدر تغییر کرده بودم که حتی خودم هم غرق در غرور به چهره ام در آیینه خیره شدم. تحسین بقیه خانوم های سالن که بماند.
همون موقع بود که حس دیگه ای هم درون ظرف قلب نگرانم ، ریخته شد. شوق برای دیدار با آرش و آمد. با کت و شلوار مشکی زیبایی که اونقدر به او میآمد که لحظه ای شک کردم که من زیبا تر شده ام یا او. دسته گلم رو تقدیمم کرد ، لبخندش ظاهر شد:
-از حالا؟
چی ازحالا؟
-دلبری دیگه ..... تاشب طاقت نمیآرم ها.
خنده ام گرفت. حالا ذوق و شوقم با اون نگرانی بالا رفته بود.
سوار ماشین گل کاری شده ی آرش به سمت آتلیه رفتیم. صدای آهنگ بلند ضبط ماشین آرش ، همراه با تپش های مضطرب قلبم ، بلند شد:
شدی ماه شبام تو ای یار.
ازجون دل من چی میخوای
هر جا میپرسن از یار.
میگم تویی جونم ای وای
اخ یه دل دارم یه دلدار.
شدم عاشقت انگار...
تو فقط لب تر کنی.
می میرم روزی صدبار...
سرش رو هم با آهنگ تکون میداد و لب میزد:
-یه دل دارم یه دلدار...
چقدر از اون ژستش با کت و شلوار دامادی تو تنش، با چشمکی که گه گاهی میزد تا بیشتر برام دلبری کنه ، ذوق زده شده بودم. انگار تمام خوشبختی همون لحظه نازل شد. یکباره و دفعی و من مغرور از اینهمه عشق، سرم رو بالا گرفتم و دسته گلم رو از شیشه پایین پنجره بیرون بردم و در هوا تکون دادم. رسیدیم آتلیه. باکمک آرش از ماشین پیاده شدم. حالا وقت ثبت این خوشبختی بود. در مقابل تیک تیک های بلند عکس در آغوش آرش فرو رفتم و در تک تک عکس هام، از نگاه میخ شده ی آرش روی صورتم، لذت بردم. گاهی هم در گوشم زمزمه هایی میکرد:
-اینجوری نکن الهه .... دیوونم کردی دختر .... جانم به این ژست قشنگت ...کی میره اینهمه راهو!!
گاهی وقتی خانم عکاس دستور خنده ای مستانه میداد ، این حرف های آرش بود که باعث خنده ام میشد نه دستور عکاس. مطمئن بودم که تک تک عکس هامون قشنگ میشه. با دلبری های من و نگاه خریدار آرش و عکاس حرفه ای . حتما قشنگترین خاطره ها رو برام ثبت میکرد و ثبت کرد ...ثبتی به یاد موندی برای همه ی عمر...
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹 شهـــید محمد ابراهیم همت:
مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند.
ای کاش به خود می آمدند. از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید
🦋🦋🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که اول صبح برات🌺🍃
صبح بخیر بفرسته یعنی
تا چشماش باز شده
یاد تو افتاده🌺🍃
صبحتون به شیرینی
اولین پیامهای صبح بخیری که
براتون فرستادن🌺🍃
بفرمایید صبحانه😋🍳
#بیـــــــᏪــــو
مآنفسمیڪشیمهمهبااینهدف
ڪهمدینهیهروزبشهمثلِنجف؛🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#خاطره
زود جوش میآورد. آن #صبری که بقیه داشتند او نداشت. همیشه هم میگفت، «شهدا نشانه دارند که من ندارم. #پس_شهید_نمیشوم!»
دو ماه پیش از شهادتش به طور غیر منتظرهای صبور شده بود، آنقدر که من سر به سر او میگذاشتم تا فریادش را بشنوم، اما هیچ فریادی نمیزد. دلم میخواست فریاد بزند تا آن نشانهای که میگفت را هنوز هم نداشته باشد. به پدرش هم گفتم، «اگر اجازه بدهید #ابوالفضل به سوریه برود، شهید میشود.»
حاج آقا گفت، «به دلت بد راه نده، او رفقای خود را دیده که شهید میشوند، #عرفانی شده است. بعدا خوب میشود.»
مرتبه آخر به مادرش هم گفتم، او هم قبول داشت.
راوی:همسر شهید
شهید #ابوالفضل_شیروانیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#استادپناهیان :
تصـور کن
همه عالم بلند شدن واست کف بزنن
اما امامزمـانعج که تو رو دید
روش و برگردونه ..💔
ارزش داره⁉️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت47
صدای کف زدن بود و هلهله . نقل و گل بود که به هوا میرفت و روی زمین پخش میشد. مادر با دیدنم اشک شوق ریخت و زن دایی لبخند زد. اما هستی با یه سبد گل جلو اومد و سبد رو گذاشت پایین میز جلوی روم و گفت:
-از طرف حسامه. معذرت خواهی کرد.
اخمی کردم و گفتم:
-یکی طلبش ..... بهش بگو یه سالاد فلفلی مهمونش میکنم ....واسه چی نیومد آخه؟! عقدمم نیومد.
هستی سری تکون داد و یکدفعه با ذوق گفت:
-ولی عجیب تغییر کردی ها ...... سرتر از آرشی خدایی!
ذوق زده گفتم:
-اونکه بعله.
نگاهم رفت سمت آرش که کنارم روی مبل دو نفره ی سلطنتی نشسته بود و با زن عمو پچ پچ میکرد. تا حرفش با زن عمو تموم شد هستی تبریک گفت و مارو تنها گذاشت. سرم رو از صدای بلند باندهای تالار، کج کردم کنار گوش آرش و گفتم:
-زن عمو چی میگفت؟
-هیچی میگفت بعد تالار یه سر بریم دم درخونه ی اونا بعد بریم خونه ی عمو بعد بریم خونه.
-چرا؟گوسفند میخوان بکشند ..... رسمه دیگه.
با افتخار گفتم:
-آره خب ..... با عروس به این خوشگلی ....که توی چشمه ، باید بکشند.
آرش سرش رو سمتم چرخوند. با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-عروس یا داماد!!
باناز گفتم:
-عروس.
خندید:
-زیاد مغرور نشو .... منم کشته مرده زیاد دارم ها ....
غیرتی شدم و رگ حسادتم متورم شد:
-کی؟!
خندید و سکوت کرد. زیباترین شب زندگیم که براش دو هفته انتظار کشیدم مثل برق و باد تموم شد. بعد تالار، یه سر خونه ی عمو مجید رفتیم. از عمو و زن عمو خداحافظی کردم . مارو از زیر قرآن رد کردند و پشت سرمون یه کاسه آب ریختند. گوسفند بیچاره ای روهم برامون قربونی کردند که هیچ به قربونیش راضی نبودم. بعد یه سر به خونه ی ما زدیم. مادر با دیدنم گریه کرد و پدر بغضش رو فرو خورد. بعد پیشونی منو بوسید و به آرش گفت:
-مراقب دخترم باش آرش جان.
آرش سری تکون داد و باز اشک مادر روان شد و باز برای بار دوم با قرآن و یک کاسه آب بدرقه شدیم و اینبار همان هایی که از ما را تا آنجا بدرقه کرده بودند ، با ما خداحافظی کردند و تنها من و آرش سوار بر ماشین عروس، که همون ماشین آرش بود و همان شب، لقب ماشین عروس را گرفته بود، به منزل خودمان رفتیم. در طول راه هر دو ساکت بودیم. علت سکوتمان را نمی دانم.
من کمی غمگین بودم با چاشنی همان اضطراب و دلشوره ی صبح . ولی آرش متفکرانه غرق در رویا بود.
درخانه را که باز کردیم، آرش کلید برق را زد. نگاهم در چیدمان خانه چرخید. سلیقه ی هستی و زن دایی بود. اونقدر زیبا بود که زیر لب گفتم:
-جبران کنم برات هستی جان.
اما هستی نبود تا بشنوه ....
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بهترین استغفار، عذرخواهی از بدحالیه!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَمَا تَسْقُطُ مِن وَرَقَةٍ إِلَّا يَعْلَمُهَا..
و برگها برای افتادنشان؛
خدا را در جریان می گذارند!♥️🌱
#به_حکمتش_دل_بسپار
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝