3.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•[جووناے امام زمان بشید]•°🌱🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بیوگࢪافے✨
خیالم راحتھ ڪہ اگھ زمستون هرچقدم سرد باشہ"خدایے"دارم ڪہ دمش خیلے گرمھ 🙃✌️🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
1.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استـورے 🌱
ایکــهمــــراخواندهای،
راهنشـــــانمبده(:
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
4.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧♥️↮|#دِݪنــــَوآ
از شهـدا،به جامانـدهها؛
هنـوز هم شهادتــ مےدهنـد
اما بہ "اهلِدرد" نہ به بےخیـالها
┈••✾•☘🦋🌸🦋☘•✾••┈
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
1.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چایت را بنوش نگران فردا مباش
دکتر نيستم اما برايت ده دقيقه راه رفتن
روى جدول کنار خيابان را تجويز ميکنم
تا بفهمى عاقل بودن چيز خوبيست ،
اما ديوانگى قشنگ تر است…
برايت لبخند زدن به کودکان
وسط خيابان را تجويز ميکنم،
هرگز، منتظر”فرداى خيالى” نباش..
سهمت را از “شادی زندگی”، همین امروز بگیر.
نگران آینده نباش. چایت را بنوش☕️
🍂عصرت بخیر وآرام دوست مهربان
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت64
شب یلدا نزدیک بود.هر سال شب یلدا جمع می شدیم ویلای آقاجون ولی امسال نه ویلایی بود و نه آقاجونی .دایی محمود اصرار داشت که شب یلدا بریم خونه ی اون ها ولی من حوصله نداشتم اما مگه می شد به پدر و مادر ، نه بگم . مادر اونقدر روی من حساس شد ه بود که تا می گفتم " حوصله ندارم " می زد زیر گریه و هرچی از دهانش در میآمد ، نثار آرش می کرد.
با اونکه دل خوشی از آرش نداشتم ولی نمی دونم چرا نمی خواستم ناسزاهای مادر رو بشنوم .مجبور شدم که برم .اما دیگه از بین مانتوهای رنگارنگم ، رنگی نبود که به دلم بشینه جز همون مانتوی مشکی و روسری و شال همرنگش . با اونکه چهلم آقاجون تموم شده بود و همه لباس های مشکی شون رو در آورده بودند اما من هنوز دلم می خواست لباس مشکی ام به تنم باشه . بهونه برای اینکار زیاد داشتم . محرمه، ماه صفراومده ، تا سال آقاجون می خوام مشکی پوش باشم . این بود که باهمون مانتوی مشکی و شال همرنگش ، به اجبار ، بخاطر حال مادر که انگار بیشتر از من افسرده شده بود، رفتم خونه ی دایی محمود . زن دایی طاهره خیلی تدارک دیده بود.دلم نمی خواست باعث زحمتش بشم ولی انگار یه جورایی ، همه بخاطر من اونجا جمع شده بودند.حتی حسام که همیشه سرسنگین بود و جدی ،حالا شوخ طبع شده بود و مزه می پروند . روی مبل تک نفره نشسته بودم و لب به هیچ کدوم از تنقلات روی میز جلوی رویم نزدم . نه ذرت بو داده ، نه آجیل ، نه تخمه ، نه حتی انار دون کرده ی دست زن دایی . دلم از دیدن انارهای دون کرده گرفت . یاد باغ آقاجون افتادم و انارهایی که هر سال ، شب یلدا توی کاسه های بلوری قدیمی خانم جان ، کاسه کاسه می شد و آخ که چه مزه ای داشت.
-الهه ... چرا هیچی نمی خوری ؟
هستی بود.فقط نگاهش کردم که انجیر خشکی از توی ظرف آجیل روی میز برداشت و گفت :
_اینو بخاطر من بخور.
-میل ندارم ... معده ام هم بهم می ریزه .
-انجیر واسه معده خوبه.
سرم رو به علامت رد درخواستش بالا دادم که آهی کشید.البته نه به غلظت آه های پر از آتش من و گفت :
_می خوای امشب یه آتیش به پا کنیم ؟
منظورش رو نگرفتم و گفتم :
_نه بابا توی این سرما کجا آتیش درست کنیم ؟
خندید و با گوشه ی چشم به حسام اشاره کرد:
_از اون آتیش ها که حسام رو می سوزونه .
نگاهم رفت سمت حسام . داشت یک لطیفه ی بی مزه رو چنان با آب و تاب تعریف می کرد که همه مجذوبش شده بودند . پوزخندی زدم :
_نه ....حوصله ی این کارا رو ندارم .
-الهه ... خودتو فدای عشق آرش نکن . اون نامرد هر کاری کرده ، تموم شد ... تو که نباید تا آخر عمرت به پای عشقش بسوزی ؟
سرم رو فقط تکون دادم وگفتم :
_تو نمیدونی هستی ... نمیدونی و نمیتونی که بدونی من چی کشیدم و چی می کشم ... خدا نصیب نکنه ولی سخت تر از اونیه که حتی فکرشو میکنی .
چشمای پر غصه ی هستی به من خیره موند و من برای فرار از نگاهش ، به حسام نگاه کردم . میون خنده های پر انرژی و بلندش ، لحظه ای چشمش به من افتاد . لبخندی زد و نگاهشو با متانت ازم گرفت .حتی غصه ی نگاهم ، حال و روز حسام رو هم خراب می کرد! شده بود نماد بدبختی .
هرکی چشش به من می افتاد ، لبخند از یادش می رفت !
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شب
آرزوهایت را با خدا بگو ❤️
از خودش بخواه برایت آمین بگوید...❤️😍
به خدا بگو که دوستش داری
و
تنها به او ایمان داری
به حکمتش
به بستن درهایی که آرزوهای توست و باز کردن درهایی که فقط خودش می داند چه چیزی پشت آن در انتظار توست
که خدا برای بندهاش
برای تو
بد نمیخواهد...
❤️ الا بذکر الله تطمئن القلوب ❤️
همراهانم شبتون بخیر
یا علی
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان انلاین #الهه_بانوی_من 📿 #پارت64 شب یلدا نزدیک بود.هر سال شب یلدا جمع می شدیم ویلای آقاجون ول
پارت امشب رسید
😍👆😍👆😍👆
پارت جدیــــــــد زدیـــــــم
😍👆😍👆😍👆
3.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷درود بر شما روزتون خوش ۱۳۹۹/۹/۲۶🌷
🌹زنـدگیــتــون سرشـــــار از بـهتــریـن هـا🌹
🌼🌳 بـهـتـریـن دورهـمـی
🌳🌺 بـهـتـریـن دلـخـوشـی
🌸🌳 بـهـتـریـن لـبـخـنـد
🌳🌼 بـهـتـریـن شـــادی
🌺🌳 بـهتـریـن اتـفـاقـات
🌳🌸 بـهتـریـن خــبــرهــا
از قوم بی حیا فرالی الحسین (ع)
#حسین_جانم
#کربلا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
#حاج_منصور_ارضی
◾️ کاری از موسسه حرم گرافیک ◾️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت65
نگاهم را روی کاسه های دسترنج زن دایی میخ زده بودم که صدای "یاالله"ی ، توجهم رو به خودش جلب کرد . سرم با تعجب بالا اومد . حسام بود . تکیه زد به کابینت و نشست روی زمین کنار مبل من . تسبیح تربتش رو میون انگشتانش چرخوند و نگاهشو طوری بین دونه های تسبیح می چرخوند که انگار چشماش رو محکوم کرده به دیدن اجباری دونه های تسبیح به جای دیدن من !
-عجب ! دلم هوس یه سالاد شیرازی آتیشی کرده.
از حرفش پوزخند زدم و خومو به نشنیدن .
-ای خدا ... یه امشب یه سالا شیرازی آتیشی به ما برسون .
سرم رو کج کرده بودم و از گوشه ی چشم داشتم نگاهش می کردم که یک لحظه نگاهم را خرید و فوری با لبخندی پهن که روی صورتش واضح شده بود گفت :
_فلفل قرمز روی اُپنه .... یه کاسه سالاد فلفلی درست کن ببینم بلد هستی یانه .
خیلی دلم می خواست دوباره مثل قدیما ، همون الهه ی شیطون و پر جنب و جوش می شدم ولی انگار دل و دماغی برام نمونده بود.
-من دیگه اون الهه ی قبلی نیستم که بخوام از این کارا کنم .
لبخندش باری از غم به دوش کشید . تسبیح تربتش رو بوسید و گذاشت توی جیب شلوارش و نگاهشو بی اونکه به من بدوزه به روبه رو دوخت و گفت:
_تاهروقت که بخوای توی غصه بمونی می مونی ... بخواه که از این حال و هوا بیرون بیای .
-حال و هوام عوض بشه ، زندگیم عوض می شه ؟ آقاجونم زنده می شه ؟ آرش بر می گرده ؟
-قرار نیست مرده ها زنده بشند و نامرد مرد .... قراره که تو زندگی خودتو کنی ، خداهم خدایی شو ... مطمئن باش خدا اجل آقاجون رو رسوند و نامردی آرش رو به همه نشون داد .حالا واستا تا ببینی نتیجه ی نامردیش چی می شه.
_می خوام صدسال سیاه نبینم .... زندگی من که از دست رفت ، حالا واسه چی باید واستم تا آرش نتیجه ی نامردیش رو ببینه!
حسام با ذکر " لااله الا الهی " که گفت عصبیم کرد:
_قرار نیست همه مثل تو فکر کنن حسام ... پس بهتره کاری به کار من نداشته باشی ... دلتم به حال من نسوزه ، حال و احوال من همینه ، اگه فکر می کنی از دیدن حال و احوال من ، حال خوش شما خراب می شه ، دیگه نمی آم تا حال خوشتون خراب نشه .
سرش چرخید سمت من و با تعجب نگاهم کرد :
_من کی همچین حرفی زدم !
صدام بالا رفت و توجه همه جلب شد:
_پس چی ؟ منظورت چی بود؟
دایی بلند گفت :
_چی شده باز؟
حسام کف دستشو بالا آورد:
_هیچی ... چیزی نیست .... سوءتفاهم شده .
بلند و عصبی گفتم :
_آره سوءتفاهم شده ... هیچ کی حال منو نمی فهمه ... از دلسوزی همتون بدم میآد .... نمی خواد به فکر من باشید ، کاری به من نداشته باشید.. اصلا فکر کنید الهه مرده .
حسام عصبی زیرلب گفت :
_استغفرالله .
فریاد کشیدم :
_بسه بابا توهم ... من رو با الهه ی مقدس اشتباه گرفتی .
حسام شوکه شد . یک نگاه به من ، یک نگاه به مادر و پدر و دایی انداخت :
_به خدا منظورم ....
-منظورت هرچی که بود ... اون الهه ی قبلی مرده ... الفاتحه .
عصبی شده بودم ومعده ام باز بهم ریخته بود که هستی چیزی درگوش حسام گفت وحسام بی معطلی ازخونه بیرون زد.
📝 به قلم نویسنده محبوب #مرضیهیگانه
🌸🌼🌸🌼🌸
#کــپـــی_حـرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝